🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_98
✍🏻#فاطمه_شکیبا
خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالاحالاها اینجا کار دارد و به این زودی ها
برنمیگردد، مگر این که به زور برش گردانند!
حالا هم به زور برش گردانده اند و ما
دوباره پایمان به بیمارستان باز شده.
اینبار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم
به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...!
حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام!
تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام
میپرسم: دوباره چه بلائی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس
گردنی برت گردوند؟
بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار!
عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر
سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟
عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاه های عمه از هزارتا بد و بیراه هم بدتر است اما
محبت پنهانی درخودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص
کردی بچه؟
حامد سعی میکند خندهاش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد
شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه
دردی خورد!
عمه عصبانی میشود: خبه خبه!
چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه!
حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃