eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
407 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part50 عاشقی زودگذر هستی کلافه از اتاق رفت بیرون من بلند شدم روسری رو مرتب کر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر رو تخت دراز کشیدم ولی وجودم گرم بود حالم کسل بود شاید به خاطر یه حرف بود کاشکی نمیرفتم تو اتاق و به حرفاشون گوش نمیدادم ، کاشکی هستی رو ناراحت نمیکردم.. هر چه قدر تکون خوردم انگار نمیتونستم بخوابم یه شال از تو کمد بیرون اوردم و سرم کردم یه لیوان آب یخ خوردم و رفتم تو اتاق....دیدم رو تخت نمیتونم بخوابم بالشت رو برداشتم و دراز کشیدم رو سرامیک خنک اتاق.... چشمام گرم گرم شد و بعدش خوابیدم... با نوازش دست کسی بلند شدم دیدم کیان چه خوب که هست ، چه قدر خوبه یه داداش این طوری دارم که مثل کوه استوار پشتمه و هیچ وقت تنهام نزاره کاشکی بتونم بهش درد دلم رو بگم ..... کیان=پاشو خوابالو الان نمازت قضا میشه بلند شدم روسری پوشیدم و رفتم سرویس وضو گرفتم.... سلام نمازم رو دادم بلند شدم جانماز رو بر داشتم و چادر مرتب کردم گذاشتم سرجاش برگشتم دیدم هستی تیکه داده رو مبل و تو فکره... خیلی بد باهاش حرف زدم باید از دلش دربیارم نمیخواستم ناراحت از پیشم بردا قرار بود دوشنبه یعنی فردا حرکت کنن..... دلم واسش تنگ میشد نباید ناراحت باشه از دستم.... +هستی جانم خواهری ببخشید به خدا حالم خوب نبود تو راست میگی فقط باید صبر کنم میدونم تو مثل خواهر میمونی برام و همه حرفات مثل یه خواهره قهر نکن به خدا دیشب به سختی تونستم بخوابم... بی توجه بهم داشت میرفت سمت اتاق که مچ دستش رو گرفتم و با بغض گفتم=هستی بگم غلط کردم خوبه چرا این ‌طوری میکنم خب منم درک کن به خدا گیجم باورت میشه الان یک هفته کلاس زبان نرفتم؟!! بعد یه قطره اشک از چشمم اومد پایین و کم کم صورتم خیس شد.... انگار دلم این گریه رو میخواست.... هستی اومد جلو و بغلم و کرد و گفت=ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم به خدا منظوری نداشتم تروخدا گریه نکن الان کسی ببینه فک میکنه من کاری کردم بیا بریم تو اتاق... صدا گریه ام رفت بالا و هستی منو به حالت بدو برد تو اتاق سرم رو گذاشت رو سینه اش و فشار داد و هی میگفت=ببخشید غلط کردممم تروخدا گریه نکن الان یکی میاد تو اتاق.... همون موقعه در اتاق باز شد و سرم رو بلند کردم که دیدم کیان حمید اومدن تو کیان اومد جلو گفت=چی شده خواهری چرا گریه میکنی حمید هم خودش رو دخالت داد و با لحن تهدیدی گفت=هستی چه کار کردی خوشم نیومد از این لحنش وبلند شدم و با صدا بلند گفتم=دفعه اخرت باشه به هستی حرف میزنی....که چی هانننن؟! کیان من و به سمت خودش برد و دستم و گرفت از تو اتاق اورد بیرون خداروشکر بابا اینا نبودن مامان ایناهم رفته بودن نان وایی کیان منو برد سمت مبلا و گفت بشین بعد خودش جلو پام زانو زد و گفت=اجی جانم چته چرا پکری بگو به من شاید بتونم کمکت کنم دورت بگردم.... نمیدونستم چی بهش بگم فقط نگاهش کردم چون خودمم نمیدونستم چمه..... زیر لب گفتم=نمیدونم داداشم خودمم نمیدونم بعد کیان با شوخی گفت=خب تا جایی که من میدونم شما الان مریضی بعد به قول خودت که به کارن میگی موجودات درونت شروع به فعالیت کردن دوست داری اینو اونو اذیت کنی مگه نع😂 بین گریع خندیدم که کیان بغلم کرد و اروم گفت=خواهری تو فقط بخند دوست ندارم گریه کنی هرکس اذیتت کرد بگو خودم نابودش میکنم باشه حالا پاشو تو اتاقت از بغلش اومدم بیرون و گفتم=خیلی خوبه که هستی بهتر از تو نیست تو جهان... کیان=خب دیگه بسه پاشو بلند شدم که هستی و داداشش اومدن بیرون هستی اومد طرف و گفت بهتری +اره الان باهام دوستی هستی=من از اولشم باهات قهر نبودم برو بخواب بعد صورتت و با اب یخ بشور پف چشمات بره سرم و تکون دادم و به سمت اتاق رفتم... از گریه چشام میسوخت ولی تا سرم رو گذاشتم رو بالشت رفتم تو عالم بی خبری...... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷