[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
گه کم کم همه رفتن خوابیدن منم رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض کردم و این دفعه پرش نزدم رو تخت😂 👑 💛👑
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part94
عاشقی زودگذر
صبح ساعت 10/30 بود که هستی اومد بالا سرم و حرف زد=پاشو عروس خانم، کار داریم ها فقط منتظر تو هستیم ها
کس و قوسی به بدنم دادم و گفتم=سلام خوبی ، هستی خیلی خوابم میاد جان عمه ات برو بزار بخوابم دیشب اصلا نخوابیدم
هستی=خب حتما از ذوق نخوابیدی
+ذوق چی اخه چه قدر رو مخی...
هستی=یعنی خدایی ذوق نداری
+نه ذوق چی خدایی
هستی=ذوق داداش حمیدم ، ولی منو حمید از ذوق نخوابیدیم
+اقا داداشتون از ذوق چی نخوابیدن ها؟
هستی=نه بابا توهم بلدی غیرتی بشی
+بگو ببینم بحث رو عوض نکن یالا
هستی=وای کیانا باورت نمیشه حمید از ذوق دوبار فقط نماز خوند وقتی هم که رفتیم تو اتاق وایساد نماز شکر خوندن باورت میشه گریه اش گرفته بود
+واسه چی گریه کرد؟
هستی اومد حرف بزنه که یکی در اتاقم رو زد
هستی=بله
صدای حمید از پشت در اومد و گفت=اجازه هست ایا...
روسری که بالا سرم بود رو بر داشتم و سرم کردم و گفتم=بفرمایید
حمید وارد اتای شد و با خوش رویی گفت=سلام علیکم خانم خانما چه عجب شما بیدار شدی
+شرمنده دیشب خیلی خسته بودم
حمید=دشمن مولا شرمنده باشه خانممم، راستی من خواستم در بزنم یکی اسم گریه رو آورد میشه بپرسم چی شده؟
هستی به جا من جواب داد=بهش گفتم که حمید از ذوق اصلا نخوابید حتی وقتی همه خوابیدن وایساد گریه کردن
حمید جوری نگاهش کرد و با نگاهش بهش فهموند که یعنی خدا دهن لَق تر از تو نیافریده...
+میشه بپرسم چرا گریه کردی؟
حمید=خب هرکی وقتی به چیزی که از خوددت بیشتر دوسش داری میرسی دورکعت نماز شکر واسش هم بخونی بازم کمه هرچی از خدا بابت داشتن و بودنش تشکر کنی بازم کمه
+شما لطف داری، اهان اون ذوق که کردی واسه چی بود؟؟
حمید شروع کرد خندیدن که متوجه شدم مثل کیان چاله گونه داره با هیجان گفتم=اِ توهم داری از اینا خوش به حالت منم میخوام
حمید با تعجب گفت=چی؟ کی چی داره ؟ چی میخوای ؟
+توهم چاله گونه داری ایول
حمید=خب اره مگه چیه😂
+من عاشق چاله گونه ام ،کیان وقتی میخنده دستم رو میزارم رو چاله گونه هاش و فشار میدم
حمید=اخییی ، بیین خدا چه قدر دوست داره یه شوهری بهت داد که همه ویژگی های که دوست داری رو داره
+فکر نکنم چاله گونه جز ویژگی باشه بعدشم هنوز من با ویژگی شما آشنا نشدم، بدو بگو واسه چی ذوق کردی بدووو بگو بدو
هستی که تا الان ساکت بود و داشت ما رو نگاه میکرد گفت=حمید من اینو میشناسم بهش بگو مگرنه غیرتی بشه بد میشه ها
حمید=فضول رو بردن کجا؟
+من فضولم بی ادب
حمید=من غلط کنم این طوری با شما حرف بزنم
هستی=کیانا از اولم آیکیو ضعیفی داشتی ها، خب از ذوق تو نخوابیده خنگ جان
چپ نگاه هستی کردم که حمید گفت=هستی دقعه اخرت بود به زن من میگی خنگ ها مگه نه بهت میگم خنگ
بعد زد زیر خنده
بلند شدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم=ما رو نگاه وقت مهمم رو صرف چه کسایی کردم ، از این به بعد خدا به دادم برسه گیر دوتا خواهر برادر که دوتاشون یکی از هم بد تر هستن افتادم.... حمید=شرمنده نکنید
رفتم بیرون و با مامان زهرا سلام و مامانم سلام علیک کردم و نشستم صبحانه خوردن و که همون موقعه حمید اومد
+میخوام صبحانه بخورم چرا اینجا اومدی
حمید=خب منم میخوام بخورم
+مگه نخوردی
حمید=نچ منتظر جناب عالی بودم
+راستی بابا اینا
حمید=بابا اینا رفتن سراغ وسایل شب ، شماهم زود بخور بریم یه عالمه کار داریم...
بعد صبحانه منو هستی رفتیم حاضر بشیم...
یه شلوار مشکی راسته پوشیدم با یه مانتو آبی نفتی که جلوش باز بود و بایه شال مشکی...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷