آن صبح جمعه را مگر میشود فراموش کرد؟
و این دل تنگی را مگر میشود مداوا کرد؟
من به یاد آن جمعه، هر سال ۱۳ دی ماه
وقتی که بیدار میشوم، دلم تنگ است... 💔🔥
#به_وقت_دلتنگی
#حاج_قاسم
#جان_فدا
https://harfeto.timefriend.net/16727252215787
اگر دوست دارید از آن روز بگید
از سه سال پیشی که انگار همین دیروز بود!
از چگونگی مطلع شدنتون...
#به_وقت_دلتنگی:)
¦→📘•••
یہ نوکر وقتی به اربابش میره
مقطع الاعضا میشہ پر میگیره
کی گفته مردھ؟ علم زمین خورده!؟
مگه شھید می میره :>!؟
#جان_فدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی حاجی …
قدر تو رو
اون دختری میدونه که
قرار بود بین ابوفلان ، ابوفلان
دست به دست شه
#ویس_گرافی
🔻 @seyyedoona
♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی✨
#قسمت
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و
امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
-تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه
بعد از ظهر تشییع جنازه است
دلم لرزید ...غسالخونه ...اسمشم هنوز برام وحشت داشت!
صدام لرزید –ساعت چند ؟
ابروهاش بهم گره خورد –ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی خندیدم-آره خوبم
چشمهاش رو ریز کردو جلوی خونه ماشین رو نگه داشت-مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم –خیالت راحت !خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکیدو محمدو محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی
سرشون !بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم .
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم ...حتی توی تشییع جنازه ! دلم براش پر میزد اون لحظه فقط
محتاج شونه هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک
ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیر سام لبخند نشوند روی لبم مثال قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و
محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ
خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ میزد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش بایک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی
من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت:ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو !
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کرده ام بود
-خب حالا یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد-رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما
شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یادمادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت ...خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
-وای...چرا بیدارم نکردین ؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه-والت مامان نزاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می
کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه!
این حرفها رو درحالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
-ادای من و در میاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود-نه جان خودم ...مگه شما نرفته
بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت–بهتری مامان؟
لبخندی زدم- مرسی خوبم
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید-شاید نخوابه بی مامانش آخه
مامان نگاهی به صورت خندون امیر سام به خاطر شکلکهایی که محسن براش در می آورد
انداخت-چرا نخوابه؟اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر ...گناه داره هم بچه اونجا اذیت
میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره!
#ادامه_دارد
♥️✨♥️