eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912 نظرت در مورد قسمت های امروز عیدی گذاشتم رفیق🌹🍂
سلام گفتم که کپی ننویسید سلام ممنونم..خیر 🍃🌸🍃🌸🍃
‏به‌این‌فکرمیکردم‌چرا نمیاداونی‌که‌بایدبیاد؟ به‌این‌نتیجه‌رسیدم‌شایدنیستیم اونی‌که‌بایدباشیم :) ! 💔
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
مهدی جان،بیراهه می روم تو مرا سر به راه کن...:)
دل مرده ایم و یاد تو جان می‌دهد به ما قلبیم و بودنت ضربان می‌دهد به ما🫀
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 اون شب گذشت، اما یکتا دائم حالش بد میشد... دلش درد میگرفت... برای همین خیلی نمیتونستیم باهم بریم بیرون... تا اینکه همین دو هفته پیش، خیلی حالش بد شد؛ مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان، فهمیدن یکتا... یکتای من... سرطان معده داره. پاهایش را به زمین میکوبد، من هم فرو میریزم، چون میدانم نیما هم با این اتفاق فرو ریخته، درهم شکسته و آب شده. حامد برایم پیام میدهد: صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام، الان نمیام وسط حرفاتون، اونور نشستم دارم پفک میخورم، جاتون خالی. مینویسم: باشه، ولی بعدا به کمکت نیاز دارم. دلسوزانه میپرسم: الان حالش چطوره؟ - مامانش میگفت دکتر گفته خیلی وقت بوده سرطان داشته و نفهمیدن، برای همین شاید الان نشه کاری براشا کرد... شب اربعین بود... همه جا عزاداری بود... منم حسابی به امام حسین"ع" توپیدم که چرا این بال سرم اومد؟ مگه چه بدی بهش کرده بودم؟ - از اون موقع خبری از یکتا داری؟ دیوانهوار سرش را تکان میدهد: نه... میدونم نباید تنهاش بذارم ولی طاقت دیدنش روی تختو نداشتم، میترسم فکر کنه ولش کردم. نمیدانم چه بگویم؟ باید بگویم یکتا را تنها نگذارد یا بیخیال یک رابطه نادرست شود؟ این وسط احساس یکتا هم له میشود، حتی بیشتر از نیما؛ این خیلی ظالمانه است، از طرفی هم ادامه رابطه اشان شاید خیلی درست نباشد. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 نیما دوباره مستقیم به چشمانم نگاه میکند، گرچه اینبار چشمانش پر از خشم است: چرا خدا اینکارو باهام کرد؟ منکه نماز میخوندم، اهل کثافت کاری نبودم... من خدا رو دوست داشتم... یکتا هم خدا رو دوست داشت... تیپمون اینجوریه ولی کافر که نیستیم! اما خدا انگار فقط بعضیا رو دوست داره، همونا که دائم میرن مسجد و میان، زیر چادر و ریششون هر غلطی دلشون بخواد میکنن... از زندگی سیر شدم، از همه چی... از خدا، دنیا، بهشت، جهنم... همه چیزمو ازم گرفت... یکتا عشقمه، ولی داره آب میشه! اگه ولم کرده بود اینطوری داغون نمیشدم... فقط میخوام تو که بچه مسجدی هستی بری از خدا بپرسی چرا اینجوری لهم کرد؟ هم منو، هم یکتا رو. صدایش بالا و بالاتر میرود؛ طوری که نزدیک است توجه ها را جلب کند؛ بلد نیستم چطور آرامش کنم، دلجویانه میگویم: آروم باش نیما... درست میشه، آروم باش تا فکر کنیم ببینیم چکار میتونیم بکنیم. ناگاه از کوره در میرود و با صدایی نسبتا بلند میغرد: چطور آروم باشم؟ زندگیم داره نابود میشه... من بدون یکتا نمیتونم. هول برم میدارد، دو سه نفر برمیگردند که نگاهمان کنند، شانه های نیما را میگیرم: باشه! آروم! مانده ام چه کنم که حامد مثل فرشته نجات سر میرسد و آرام میپرسد: ببخشید آقا نیما، چیزی شده؟ نیما سرش را بالا میآورد و با چشمان خون گرفته حامد را نگاه میکند؛ خشمی که در چشمانش نشسته، با دیدن لبخند و نگاه مهربان حامد جای خود را به التماس استمداد میدهد، حامد اجازه میگیرد و کنار نیما مینشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا... مطمئنی کمکی ازم نمیاد؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 نیما همچنان نگاه میکند، برایش سخت است حامد را به عنوان برادر بپذیرد؛ حامد لبخند شیرینی میزند و دستش را دور شانه های نیما میاندازد: میای مردونه حرف بزنیم؟ نیما از روی استیصال سر تکان میدهد، میگویم: خب پس من اضافه ام... برم یه قدمی بزنم. حامد از پالستیک کنار دستش یک آبمیوه در می آورد و پلاستیک را به من میدهد: بیا... هرچی میخوای توش هست... فقط زشته جلوی مردم نخوریا، جای خلوتم نرو. توصیه های برادرانه اش دلم را غنج میبرد، سری تکان میدهم و میروم جایی که خیلی در معرض دید نباشد اما نیما و حامد را ببینم. نیما نیاز به یک تکیه گاه دارد و برای همین است که بعد از چند دقیقه، سر بر شانه حامد میگذارد و میشکند؛ با هم مشغول حرف زدن میشوند، اما نیما دیگر آشفتگی قبل را ندارد، حامد آرامشش را در جان نیما هم ریخته، به زبانی بین المللی: لبخند. هنوز سنی ندارد که درگیر عشق شده؛ اگر هم بگویم نباید در این سن خود را به احساسات بسپارد، قبول نمیکند، یک جوان هجده ساله که هنوز نمیداند عشق و زندگی مشترک و ازدواج چه پیچیدگی هایی دارد؟ خودم هم نمیدانم و برای همین میترسم از اینکه در قضیه دخالت کنم، شاید خوب باشد کمک به نیما را به حامد واگذار کنم و خودم بروم سراغ یکتا، اینطوری یکتا حس نمیکند نیما فراموشش کرده، اما کم کم از داغیاشان کاسته میشود و میتوانند درست فکر کنند. پ.ن:❤️‍🔥 ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 مادر یکتا نگاهی به سرتا پایم میاندازد و متعجب میگوید: تو خواهر نیمایی؟ منظورش را میگیرم اما به روی خودم نمی آورم: بله. - نگفته بود خواهرش این شکلیه! مگر من چه شکلی هستم؟ بیشتر از اینکه ناراحت شوم، خنده ام میگیرد! عادت دارم به این نگاه ها و طعنه ها؛ بازهم خودم را به آن راه میزنم: میشه یکتاجون رو ببینم؟ - بعد یه هفته نیما تازه یادش افتاده؟ - نه! باورکنید نیما تو این یه هفته داغون شده، نه اینکه یادش نباشه. - خوب پس چرا خودش نیومد؟ - اونم خودش خوب نیست حالش، بهتر که بشه میاد، حالا اجازه میدید با یکتا صحبت کنم؟ بالاخره به اتاق راهم میدهد؛ روی تخت کنار پنجره نشسته و سرش را تکیه داده به پشتی تخت، صورتش به سمت من نیست، مادرش جلوتر میرود که حضورم را اعلام کند: یکتاجون... ببین... خواهر نیما اومده. اشکی که در چشمان یکتا جمع شده بود، آرام بر صفحه صورتش میلغزد و آرام میگوید: نیما که منو یادش رفته... همه منو یادشون رفته. اینبار به خود جرأت میدهم و میگویم: نه عزیزم، نیما همه فکر و ذکرش تو بود. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سربرگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه میشود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان میدهد و میرود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته میگوید: پس چرا بهم سر نزد؟ - طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم؛ چون برای هردوتون ضرر داره، اما نمیتونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه میخواد فراموشت کنه ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃