دلتنگ حرمتم به کی بگم؟ :)
دردامو به تو نگم به کی بگم؟ 💔
خسته از همه
دوباره اومدم :)
چی میشه به ما محل بدی یکم ...
یا باعبدالله اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک ✋🏻
حسین عزیز دلم 💔
دلی که پر از گناهه باز هم روزنه ای از عشق تو دارد آقا جان
"یڪ سلامم را اگر
پاسخ بگویۍ مۍروم
لذتش را با تمام شهر
قسمت مۍڪنم"
#اربـابقلـبم❤️
برادرجان..(:💔
دلمیڪجرعہشھادتمیخواهد
بہاعمالمڪہمینگرملیاقتشراندارم..
ڪرموعطایِشھیدانراڪہنگاهمیکنم
مصرترمیشوم!
میشودمرابپذیرید؟..
#شهید_محسن_حججی
#تلنگر
تاحالابهمُردَن فڪرڪردین؟!
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم؟اعمالمونطورےهست
کهشرمندهنشیم؟؟
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ۱۰دقیقہبعـد
زندهسیانھحالاڪہهستیمخـوبباشیم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم💔:)
[#تلنگر]👀🚶🏿♂..
گفتند خدا را چگونه میبینی ؟!
گفت: آنگونه که همیشه میتواند
مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد:))
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_31
✍🏻#فاطمه_شکیبا
همه طرف پر است از »یا حسین شهید "ع"یا قمر بنی هاشم "ع"یا زینب
کبری "س" و...
به خانه میرسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به آسمان رفته و سردر و همه
جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و میآیند و میروند. تابحال در روز
ندیده بودم اینجا را؛ گرچه هرشب محرم اینجا آمدهایم.
زن عمو جلوتر از من وارد میشود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و
چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم میزنند و
صلوات میفرستند؛ هنوز در حیاط ایستادهایم که هانیه خانم جلو میآید و بعد از
احوالپرسی، راهنماییمان میکند که داخل شویم.
- تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر.
کنار پنجره نشسته ام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی
عذرخواهی میکند و به حیاط میرود؛ صدایش را میشنوم: آقاحامد، بچه ها رو جمع
کن باهم این نذریا رو ببر ین پخش کنین.
صدای جوانی چشم میگوید. چقدر این صدا آشناست! برمیگردم و بیرون را نگاه
میکنم، از تعجب دلم میخواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن
پسربچه ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار میکند؟ هیچ جوابی
برای انبوه مجهوالت ذهنم پیدا نمیکنم؛
ساکت میمانم، پیراهن مشکی اش خاکی
است و صورت خستهاش نشان میدهد حسابی گرم کار بوده.
ختم قرآن تمام میشود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم میرود و دل میسپارم به
زیارت آل یاسین که خانمی آن را میخواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون
میخواند و خواهش میکند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_32
✍🏻#فاطمه_شکیبا
بعد از دعا، کم کم همه بلند میشوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که
بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ میزند و میگوید متاسفانه کمی کارش طول میکشد و یک
ساعت دیرتر می آید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال میکند که بیشتر کنارش
میمانیم و زن عمو را شرمنده.
خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده
کنار ما مینشیند؛ چون میداند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوهایش
انجام میدهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی میکند سر صحبت را باز کند:
دخترا خوبن؟ نوه ها چکار میکنن؟
هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله... میبینیشون که! دست بوستونن.
نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس میکنم و سرم را پایین میاندازم؛ زنعمو
میگوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده.
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی
جاش خالیه.
- چه خبر از برادرزادتون؟
نگاههاشان درهم گره میخورد و گویا چندکلمهای را بی آنکه من بفهمم، با چشم
منتقل میکنند؛ بعد هانیه خانم آه میکشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش
کنن میاد خونه، چی بگم والا.
گویا حرفی دارد که نمیتواند بزند؛ زن عمو به من اشاره میکند و میگوید: حوراء عزیزم
میخوای بری کمک؟
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_34
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نرگس هم متوجه حالم میشود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت
برگشته؟ حالت خوبه؟
- خوبم... چیزی نیست!
با خودم کلنجار میروم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه ای میآید:
نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشی.
حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده؛
دیگر برایم مهم نیست نگاههایمان تلاقی میکند، به سمت چادرم میروم و او هم
دستپاچه تر از من برمیگردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط میرود؛ نرگس
هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور میکند و با پر روسریاش، عرق از پیشانی
میگیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟
- میدونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو.
چهرهاش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد پسردایی
منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی
میکنن.
حواسم چندان به حرفهایش نیست؛ میگویم: اون شهیدی که عکسش روی طاقچه
است... اون آقای مسن... خیلی آشنان!
- گفتم که! دایی عباسمن.
حرفی نمیزنم از خوابی که دیده ام؛ کارمان تمام میشود، نرگس نگاهی به حیاط
میاندازد و میگوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃