eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان❤️👇🏻 جانانم تویی👇🏻💛
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:3 -ببین ما که پول نداریم بریم دانشگاه مجبوریم بریم شرکت نگاه متعجب شو بهم د
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:4 -خب بهت میگم ولی حالا غیر از شوخی نری اونجا مثل این عصا قورت داده ها بشینی و اخمات و بکشی توهم بغضم گرفته بود نه به خاطر حرف شبنم فقط به خاطر اینکه انقدر وضعمون خراب بود که مجبور بودم برم به یک پسری رو بدم و پول از اون بگیرم. شبنم اومد کنارم نشست و با نارحتی گفت -ساحل؟ ببخشید حرف بدی زدم؟ دستی روی شونش گذاشتم و گفتم -نه بابا بریم سراغ کار هامون تا شب کلی نقشه کشیدیم و لباس های شبنمم گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه، با دیدن مسعود که همش دم خونه ی ما پلاس بود اخمامو توی هم کشیدم و رفتم تا درو باز کنم که از جاش پاشد و گفت -سلام ساحل -ساحل خانوم بعدشم یکبار دیگه اینجا ببینمت زنگ میزنم پلیس -باشه بابا حالا چرا انقدر عصبی؟ نگاه پر از حرصم و بهش دوختم و رفتم توی خونه، لباسامو عوض کردم و رفتم پیش مامان که خواب بود، رفتم آشپز خونه تا غذایی درست کنم که سهیل اومد و گفت -سلام نیم نگاهی بهش انداختم و با سنگینی گفتم -سلام -این وسیله ها چیه؟ -فضول محله ای؟ -روی اعصاب من راه نرو ساحل میرم فرم صورتو میریزم بهم از فردا نتونی بری بیرون -بشین بینم بابا، تو جرعت نداری -میخوای نشونت بدم؟ -ببین سهیل من اعصابم خط خطیه تو که هیچ غلطی نمیکنی لطف کن برو بشین حرفم نزن عصبی مشتش و توی دیوار زد و رفت توی حیاط و منم به ادامه ی کارم پرداختم، غذا رو که آماده کردم برای مامان بردم و خودمم خوردم و برای سهیل گذاشتم روی بخاری که گرم باشه و خودمم رفتم توی اتاق و گوشیم و کوک کردم و گرفتم خوابیدم. با صدای آلارم گوشیم بلند شدم و رفتم دوشی گرفتم و حاضر شدم و آرایش ملیحی کردم و با استرس تمام آروم رفتم از خونه بیرون و رفتم سمت شرکت و توی راه هم به شبنم پیام دادم -من توی راهم سریع آنلاین شد که جواب داد -تورو خدا مراقب خودت باش ساحل ها -باشه بابا با گفتن راننده که گفت رسیدیم از ماشین پیاده شدم و آروم و خانومانه رفتم سمت شرکت... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:4 -خب بهت میگم ولی حالا غیر از شوخی نری اونجا مثل این عصا قورت داده ها بشین
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:5 از آسانسور بالا رفتم و رسیدم جای شرکت که روی درش نوشته بود شرکت(سرابی) تقه ای به در زدم و رفتم داخل، منشی خانون نسبتا جوونی پشت میز نشسته بود و داشت با گوشی حرف میزد رفتم سمتش و سلامی کردم که با دستش اشاره ای کرد که بشینم، انگار کی هست دختره ی خنک خوبه منشی بود اگه رئیس شرکت بود چیکار میکرد. بعد از تلفنش نگاهی به من کرد و گفت -امرتون؟ -با آقای سرابی کار داشتم نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت -بگم کی هستین شما خانوم؟ -شما فقط بگو یک خانومی اومده با شما کار داره کلافه پوفی کرد و گفت -یک لحظه بایستید بهشون اطلاع بدم دست به سینه گوشی ای ایستادم که بعد از اینکه اطلاع داد گفت -بفرمایید داخل اتاق به سمت اتاق رفتم و بعد از بسم الله گفتن تقه ای زدم و با گفتن -بفرمایید داخل رفتم داخل، پشت میز نشسته بود و داشت یک سری چیزا روی کاغذ مینوشت، تا منو دید نگاه گذرانی کرد و بعد سرش و انداخت پایین و گفت -سلام بفرمایید کاری داشتین؟ آب دهنمو قورت دادم و با خونسردی که سعی در حفظ کردنش بودم گفتم -آگهی زده بودید برای منشی متعجب سرش و بلند کرد و گفت -من؟ فکر نمیکنم از شرکت ما بوده -چرا خودتون بودید مگه آقای سرابی نیستید -خانوم عرض کردم فعلا که منشی نمیخوایم، بنده باید برم یا علی از جاش پاشد و بدون توجه به من رفت بیرون، نمیشد با این پسره کاری کرد خیلی سنگین بود به قول شبنم مثل این عصا قورت داده ها بود، با صدای منشی رومو بهش برگردوندم که گفت -بفرمایید خانوم این باز از اون بدتر بود انگار ارث باباشو خوردم، بدون توجه بهش از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین که همزمان گوشیم زنگ خورد شبنم بود سریع جواب دادم -الو؟ -سلام ساحل چیشد؟ -خونه ای؟ -آره واسه چی؟ -میام میگم -باشه فقط سریع گوشی و قطع کردم و اتوبوسی سوار شدم و رفتم سمت خونه ی شبنم؛ همه چیز و براش از اول تا آخر گفتم... جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:5 از آسانسور بالا رفتم و رسیدم جای شرکت که روی درش نوشته بود شرکت(سرابی) تق
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:6 -اینجوری نمیشه ساحل باید یک فکر درست و حسابی برداریم قورت آخر چایم رو خوردم و گفتم -چه فکری؟ -کسی غیر از خودش اونجا نبود؟ -یک منشی داشت اونم مثل خودش بود کمی فکر کرد و گفت -آهان ببین تو کدوم دانشگاه تدریس میکنه؟ -دانشگاه شهید بهشتی مثل برق از جاش پاشد و گفت -از این بهتر نمیشه مرتضی اونجا درس میخونه میگم آمار این پسره رو در بیاره -مرتضی کیه؟ -بهت میگم فعلا وایسا گوشیش و آورد و داشت صحبت میکرد -الو سلام خوبی؟ ... -ببین مرتضی میخوام یک لطفی برام بکنی ... -تو کامران سرابی میشناسی؟ ... -خب ببین میخوام آمار همه چیزشو در بیاری ... -دمت گرم باشه جبران کنم، منتظر خبرت هستم خداحافظ گوشی و قطع کرد و رو به من گفت -اینم از این گفت فردا میگه بهمون -نگفتی این کیه؟ -این یکی از همکارام هست لبخندی زدم اما حرفی نزدم و بعد از کلی صحبت رفتم گل فروشی و ده تا گل خریدم و افتادم توی خیابونا که بفروشم، نزدیک های شب بلاخره گل هام تموم شد و رفتم سمت خونه و در و باز کردم و رفتم داخل که صدای چند تا پسر میومد و فهمیدم که سهیل دوستاشو آورده خونه، کفش هامو در آوردم و رفتم توی خونه که هر سه نفرشون برگشتن سمت منو سریع از جاشون بلند شدن و سلام کردن، با سنگینی جوابشون و دادم و رفتم سمت اتاق مامان که داشت قرآن میخوند، رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم -سلام عزیزم خوبی؟ -سلام مادر تو خوبی؟ ناهار خوردی؟ -ممنون، نه نخوردم ولی الان میرم شام درست میکنم بخوریم خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت -بشین کارت دارم کولمو از روی دوشم آوردم پایین و کنارش نشستم که گفت -مادر تو خودت میدونی من مثل چشمام بهت اعتماد دارم، نشه به خاطر پول دست به هرکاری بزنی سرم و انداختم پایین و گفتم -نترس مامانم راستی امروز طلبکارا نیومدن؟ -اومدن ولی سهیل دوباره دکشون کرد -جور میشه غصه نخوری ها سعی کردم جلوی بغضم و بگیرم و سریع رفتم بیرون و با دیدن این پسرا کلافه رفتم توی آشپز خونه و شروع کردم به ماکارونی درست کردن که سهیل اومد و رو به من گفت -همین الان تو باید غذا درست کنی؟ -من و مامان گشنه ایم به من چه این دوستای تو همش اینجا پلاسن کلافه سینی چای و برداشت و رفت بیرون از بدشانسی من این پسره مسعود هم اینجا بود، غذا که آماده شد رفتم توی اتاق و با مامان خوردم و قرص هاشو دادم و خودم کنارش گرفتم خوابیدم. جانا♡نم تویی❤️ لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
سلام دوست من چشم حتما فعلا که امتحان های مستمر شروع شده تمون شد میزارم براتون✨💛
تو دنیا چه مدالی مونده که بهتون تبریک نگیم پاسدارِ جانبازِ شهید :) ؟
🌹 بسم رب شهدا 🌹 برپایی ایستگاه صلواتی در کانال کمیل شماهم میتوانید در این کار سهیم باشید😍 ⭕ اینبار افتخار پذیرایی از مهمانان شهدا را داشته باشید⭕ ⭕ کافیه به شماره کارت (6362141107359672مشایخ ) هر چقدر که مایل هستید رو واریز کنید⭕ دوست داری رفع کننده تشنگی زایران شهدا باشی؟؟ پس بسم الله😊