eitaa logo
ܭܠࡅ߭ߊ‌ܫܢ̣ߊ‌ܢܚܭ‌ࡅ࡙ߊ‌ܝ̇‌ࡅ࡙ࡅ߭ܢ̣ߺ✋🏻
1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
17.5هزار ویدیو
211 فایل
•🌷﷽🌷• عـالم‌‌منتظـرِ‌امام‌‌‌زمانِ وامـام‌زمـان‌‹عج›منتظـرِ‌آدمـایی ڪه‌بلند‌شن‌وخـودشونوبسـازن.(: اینستاگرام : ‌ ‌‌‌ @mahdiiiii__313 🌱ارتباط‌بامدیرڪانال↶ 〘 @Mahdiiii313 〙‌
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷ شیرینش از پس پرده طلوع مى کند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلت هواى او را کرده ، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ات افزوده . تمام قد پیش پاى او برمى خیزى و او را بر سجاده ات مى نشانى . مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود. مى گوید: ))خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى .(( و تو بر دلت مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در دریا فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟ احساس مى کنى که خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حالوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن غریبه خودى ، نافع بن هالل باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد. پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى : ))حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟(( حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و آرام بخش نفس مى کشد و مى گوید: ))خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از ابتداى خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه اینها که امشب در سپاه من اند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.(( احساس مى کنى که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند. آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف مى شد. لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند. تو نیز دل نگران از جا بر مى خیزى و از شکاف خیمه بیرون را نظاره مى کنى . افراد، همه خودى اند اما این وقت شب در کنار خیمه تو چه مى کنند؟ پاسخ را حسین به درون مى آورد: خواهرم ! اینها اصحاب من اند و سرشان ، حبیب بن مظاهر اسدى است . آمده اند تا با تو بیعت کنند که هزارباره تا پاى جان به حمایت از حرم رسول اهلل ایستاده اند. چه بگویم ؟ چه دریافت روشنى دارد این حبیب ! دین را چه خوب شناخته است . بى جهت نیست که امام لقب فقیه به او داده است . اسم حبیب اسباب آرامش دل است . وقتى خبر آمدنش به کربال را شنیدى سرت را از کجاوه بیرون آوردى و گفتى : ))سالم مرا به حبیب برسانید.(( حسین جان ! بگو که زینب ، دعاگوى شماست و برایتان حشر با رسول اهلل را مى طلبد و تا ابد خیر و سعادتتان را از خدا مساءلت مى کند. پرتو چهارم قسمت اول همین که برادر، عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸ اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد، تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاهدالنى که به خون سرخ او تشنه اند، لب به موعظه مى گشاید: ))مردم ! در آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب نکنید تا من آنچه حق شما بر من است به جاى آورم که موعظت شماست و اتمام حجت بر شما. درنگ کنید تا من ، انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و تصدیقم کردید و با من از در انصاف درآمدید خوشا به سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است . اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام قوا و شرکاء خود را به کار گیرید، به مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنید. به هرحال والیت من با خداست و پشتیبان من اوست . هم او که کتاب را فرو فرستاد و والیت همه صالحان و نیکوکاران را به عهده گرفت . بندگان خدا! تقوا پیشه کند و از دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى بماند، چه کسى بهتر از پیامبران براى بقا و شایسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟! اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى فنا آفریده است . تازه هاى دنیا کهنه است ، نعمتهایش فرسوده و متالشى شده و روشنایى سرورش ، تاریک و ظلمت زده . دنیا، منزلى پست و خانه اى موقت است . کاروانسراست . پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...(( او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند که مشکل این مردم ، مشکل دنیاست ، مشکل عالقه به دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى . فقط علقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط پشت کردن به خدا مى تواند، پشت عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند حجابهایى چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان پیامبر خدا را مباح بشمرد. او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا مى کند تا پس از اتمام موعظه به او حمله ور شود و خونش را بر زمین بریزد: ))مردم ! خداوند تعالى که خود آفریننده دنیاست ، آن را خانه نابودى و زوال قرار داده است . کار این خانه این است که حال دل بستگان به خویش را دگرگون مى کند. فریب خورده کسى است که فریب او را بخورد و بخت برگشته کسى است که در دام #### هاى او بیفتد. مردم ! دنیا شما را نفریبد، هر که به دنیا تکیه کند، دنیا زیر پایش امیدش را خالى مى کند و هر که طمع به دنیا ببندد، دنیا ناکامش مى سازد. من اکنون شما را در کارى هم پیمان مى بینم که باعث برانگیختن خشم خدا شده . خداى کریم از شما روى گردادنده و عذاب خویش را بر شما حالل کرده . مردم ! خداى ما خوب خدایى است و شما بد بندگانى هستید. به محمد پیامبر ایمان آوردید و طاعتش را گردن نهادید و سپس به فرزندان او هجوم آوردید و کمر به قتل عترت او ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۹ اکنون این شیطان است که بر شما مسلط شده و عظمت حضور خدا را در دلهایتان به غیبت کشانده . پس ننگ بر شما و مقصد و مقصود شما. ما از آن خداییم و به سوى او باز مى گردیم اما پیش روى ما قومى است که از پس ایمان ، به کفر رسیده است . و قومى که غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد...(( امید نه ، که آرزو دارى این امت برگشته از امام ، این قبیله پشت کرده به رائد، این قوم روبرتافته از قائد با این کالم تکان دهنده و سخنان هشیارکننده ، ناگهان به خود بیاید، آب رفته را به جوى بازگرداند و حرمت شکسته را ترمیم کند. اما پاسخ ، فقط صداى شیهه اسبانى است که سم بر زمین مى کوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشدید مى کنند. دوست دارى حجاب از گوشهایشان بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و کلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى که از سنگ و خاك و کلوخ کمترند آنها که چشم بر تابش آفتاب حقیقت مى بندند. دوست دارى پرده از چشمهایشان بردارى و مالئک را نشانشان دهى که چگونه صف در صف ، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشک چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاك پاى امام را تر کرده است . فرشتگانى که ضجه مى زنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء)1 )و امام با تکیه بر دستهاى خدا، در گوششان زمزمه مى کند: انى اعلم ما التعلمون .)2) دوست دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از ظواهر عالم بردارى و لشکر بینهایت اجنه را نشان این سپاه بى مقدار دشمن دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى و بفهمانى که یک اشاره امام کافیست تا میان سرها و بدنهایشان فاصله اندازد و زمین کربال را از سرهایشان سیاه کند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مى خواند و اشتیاق دیدارش با رسول اهلل را به رخشان مى کشد. دوست دارى ... ولى هیچ کدام از این کارها را که دوست دارى ، انجام نمى دهى . فقط چشم از شکاف خیمه به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى کنى . امام ، نگاهش را بر چهره پیرترها عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى کند و تو با خود مى اندیشى که مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟ مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال تاءثیر را بر آن بنا نهاد؟ مى دانى که حسین به منفى بودن این پاسخ واقف تر است اما او فوق وظیفه عمل مى کند و دلش براى راهیان جهنم هم مى سوزد. ))مردم ! ببینید چه کسى پیش روى شما ایستاده است . سپس به وجدانهایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست ؟ آیا من فرزندزاده پیامبر شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟ آیا حمزه سیدالشهداء عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟ آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟ آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسالم آورده نیست ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۰ آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم ؟ آیا انکار مى کنید که پیامبر جد من است ؟ فاطمه مادر من است ؟ على پدر من است و...؟ بغض ، راه گلویت را سد مى کند، اشک در چشمهایت حلقه مى زند و قلبت گر مى گیرد. مى خواهى از همان شکاف خیمه فریاد بزنى : برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست . اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنى نمى کردند و چنین لشکرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به احد برمى گردد، به بدر، به حنین . کینه اینها کینه خندقى است . بغض اینها، بغض خیبرى است . مساءله اینها، مساءله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید مست و الیعقل زمزمه کند: لعبت هاشم بالملک فال خبر جاء و ال وحى نزل و از بنیان ، منکر خدا و وحى و پیامبر شود. اینها پیامبرى را حکومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند. برادرم ! عزیزدلم ! اینها اکنون محصول سقیفه را درو مى کنند. اینها فرزندان همانهایند که پدرمان على را خانه نشین کردند. تو به على افتخار، چه مى کنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست . مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى . اما بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل )3 )را براى برادرت مرور کنى . جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر)4 )از سر کینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم کردند و به جنگ با والیت کشاندند! عایشه ابتدا وقتى فهمید که نام شتر، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کالم پیامبر افتاد که : ))مبادا بر شترى عسگر نام سوار شوى و به جنگ روى .(( اما طلحه و زبیر لباس و زینت همان شتر را عوض کردند و عایشه را بر آن نشاندند. و عایشه ، دعوى جنگ با على کرد: بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان ! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این بهانه تا کجا مضحک است . مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. سعید عاص پرسید: ))همراهان تو کیانند؟(( گفت : ))طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداهلل حکیم و...(( سعید عاص گفت : ))چه بازى غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است !(( مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت . ام سلمه )5 )با اتکاء به آنچه از پیامبر شنیده بود اعالم کرد: ))بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا.(( اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد. مالک اشتر نامه نوشت به عایشه که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار. عایشه پاسخ داد: ))تو هم البد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى .(( امیر مؤ منان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ))ذى قار(( فرود آمد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۱ و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه)6 )که ))على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به شعر درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و استهزاء شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست . از خانه بیرون شدى و با رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى خانه شلوغ بود. مغنیان مى نواختند، کودکان کف مى زدند و زنان دم مى گرفتند: ماالخبر ماالخبر على فى سقر کالفرس االشقر ان تقدم عقر و ان تاءخر نحر. راه را شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در باالى مجلس نشسته بود. وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم ساییدى و گفتى : ))راست گفت رسول خدا که البغض یتورات ((، کینه موروثى است. اى دختر عمر! که اکنون با دختر ابوبکر همدست شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با پدرانتان همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در قتل پیامبر ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید. همین آیه قرآنى براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟ وان تظاهرا علیه فان اهلل هو مولیه و جبریل و صالح المؤمنین و المالئکة بعد ذلک ظهیر.)7 )دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش از زمان پیامبر در زیر خاکستر خفته است . اینها اگر جراءت مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از سقیفه در آورند، بیست و پنج سال خورشید را به بند کشیدند و در شهر کوران ، پادشاهى کردند و بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از نهروان درآوردند، به لباس ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر را به دست ابن ملجم دادند. و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که زهر را به جان برادرمان حسن ریخت. دوست دارى فریاد بزنى : ))برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟(( اما فریاد نمى زنى ، شکوه هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تالش مى کنى که آتش دل را به آب دیده خاموش کنى . چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام اسراى خارجى در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان این قاتالن کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسالم مى جنگیم . مى خواهد که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم . در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند، با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعالم مى کنند که : یه خدا اینچنین است ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۲ انکار نمى کنیم ! مى دانیم که فرزند پیامبرى ! مى دانیم که پدرت على است ! قابل انکار نیست ! و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را زمین مى زند و صیهه ات را به آسمان بلند مى کند. فبم تستحلون دمى ؟ پس چرا کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟ این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد. بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود. این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود و این صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد. امام رو بر مى گرداند. به عباس و على اکبر مى گوید: ))زینب را دریابید.(( پرتو پنجم دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند. سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال مى کند. پس تو باید آنچنان با آرامش و طماءنینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را مهیاى این روز نمى کردى ؟ پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى . جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى . همچنان که از صبح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى . هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته اى ، اما خم به ابرو نیاورى . خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست . خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به ظواهر است . اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. زینب یعنى شناساى بندهاى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل . وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر حر بن یزید ریاحى ریخت ، وقتى که از کنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوى برخاست ، وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى سعید بن عبداهلل شرحه شرحه شد، وقتى که عبداهلل و عبدالرحمن غفارى با سالم وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون وهب و ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۳ همسرش ، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ، وقتى که جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد، وقتى که ... در تمام این اوقات و لحظات ، نگاه تو بود که به او آرامش مى داد و دستهاى تو بود که اشکهاى وجودش را مى سترد. هر بار که از میدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى . حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به دامان تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت . این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت . خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت . اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى . اما اکنون ماجرا متفاوت است . اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود. على اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست . تجلى امیدها و آرمانهاى توست . تجلى دوست داشتنهاى توست . على اکبر پیامبر دوباره توست . نشانى از پدر توست . نمادى از مادر توست . على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است . شهید نیامده . غنچه پیش از شکفتن پرپر شده . شهادت محسن ، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودى که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدى که ))محسنم را کشتند(( و به سویش دویدى . شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر. و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت . اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است . اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است . دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى . اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى ، فراق چند روزه اى ، تسالى مصیبتى و... تو همیشه به نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى . وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده . حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى . از آن پس ، هرگاه دلت براى حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اکبر مى زدى . از آن پس ، على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دستهاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و... حسین بود و ادراك عاطفه تو. و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى . اما چگونه ؟ با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را عمود شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین مرهم گذاشت . اکنون صاحب عزا تویى . چگونه به تسالى حسین برخیزى؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۴ نیازى نیست زینب ! این را هم حسین خوب مى فهمد. وقتى پیکر پاره پاره على اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد. و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى ، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى ، وقتى تا رسیدن به پیکر على ، چند بار زمین مى خورى و برمى خیزى ، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى ، حسین فریاد مى زند که : ))زینب را دریابید.(( حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است . حسینى که غم عالم بر دلش نشسته است و جهان ، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است . حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است ، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب مى زند که : ))زینب را دریابید. هم االن است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد.(( پرتو ششم خانمى شده بودى تمام و کمال . و ساالرى بى مثل و نظیر. آوازه فضل و کمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسالم پیچیده بود. آنقدر که نام زینب از شدت اشتهار، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تو را معرفى مى کرد. لزومى نداشت نام زینب را کسى بر زبان بیاورد. اگر کسى مى گفت : عالمه ، اگر کسى مى گفت عارفه ، اگر کسى مى گفت فاضله ، اگر کسى مى گفت کامله ، همه ذهنها تو را نشان مى کرد و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت . تجلى گونه گون صفتهاى تو چون صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسى نمى گفت زینب . همه مى گفتند: زاهده ، عابده ، عفیفه ، قانته ، قائمه ، صائمه ، متهجده ، شریفه ، موثقه ، مکرمه . این لقبها برازنده هیچ کس جز تو نبود که هیچ کس واجد این صفات ، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتى و دست هیچ معرفتى به کنه ذات تو نمى رسید. القابى مثل : محبوبة المصطفى و نائبة الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تاءکید مى کرد، اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجالیى نمى یافتند. امینة اهلل را جز تو کسى دیگر نمى توانست حمل کند. بعد از شهادت زهرا، تشریف ))ولیه اهلل (( جز تو برازنده قامت دیگرى نبود. ندیده بودند مردم . در تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم کسى مثل تو را نمى یافتند جز مادرت زهرا که پدید آورنده تو بود و مربى تو. از این روى ، تو را صدیقه صغرى مى گفتند و عصمت صغرى که فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند. اما در میان همه این القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به عقیله بنى هاشم و عقیله عرب ، بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودى و عزت هیچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسید. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۵ و چنین یوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعى است . و طبیعى است اگر طالبان و خواستگاران ، به بضاعت وجودى خویش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند. مى آمدند، همه گونه مردم مى آمدند، از مهترین قبایل اشراف تا کهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از على ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند. پست ترین و فرومایه ترین آنها، اشعث بن قیس کندى بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا مرتد شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان مجدد نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزى ، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى اسماء که زهر در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند و دیگرى محمد که اکنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ایستاده است . هرچه از پدرت ، کالم رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست . بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران . و على برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: ))ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جارى شود و گوش نامحرم دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت .(( این غریو غیرت اهلل ، او را خفه کرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او عبداهلل ، پسر جعفر طیار شهید مؤ ته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم فرزند شهیدى با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنى هاشم . پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود: ))دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما.(( و این کالم پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن شمع خانه على . اما عبداهلل شرم مى کرد از طرح ماجرا. نگاه کردن به ابهت چشمهاى على و خواستگارى کردن دختر او کار آسانى نبود هرچند که خواستگار، عبداهلل جعفر، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را واسطه کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند. ریش سپید واسطه ، متوسل شده بود به همان کالم پیامبر که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : ))دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.(( و براى برانگیختن عاطفه على ، گفته بود: ))در مهر هم اگر صالح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سالم اهلل علیها.(( ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران . تو را فقط یک انگیزه ، حیات مى بخشید و یک بهانه زنده نگاه مى داشت و آن حسین بود. فقط گفتى : ))به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند.(( گفتند: ))نمى کند.(( گفتى : ))اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند.(( گفتند: ))قبول .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۶ گفتى : ))به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم .(( گفتند: ))قبول .(( گفتى : ))قبول .(( و على گفت : ))قبول حضرت حق .(( پیش و بیش از همه ، فقرا و مساکین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا که عطر ولیمه ازدواج تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. دو نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند. گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان . به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى . چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى قربانى کردن پیش پاى حسین ، براى باز پس دادن به خدا. براى عرضه در بازار عشق . علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى . حسین به آنها رخصت میدان رفتن نداده است . از صبح ، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ منفى شنیده اند. پیش از على اکبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است و این آنها را بى تاب تر کرده است . علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است . لوحى که پیش چشم توست . و اصال اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت هدیه اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حاال مگر مى شود که نشود. در مدینه هم وقتى قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند، اما معطلشان نشدى . مى دانستى که هر کجا باشند، نهم محرم ، جایشان در کربالست ! بى درنگ از عبداهلل خداحافظى کردى و به خانه حسین درآمدى . بهانه زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شگفت زده شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت . اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: ))مگر از آمدن ما خبر داشتید؟(( و تو گفتى :))شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد امام من جایى باشد و عون و محمد من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه منتهى شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟(( اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمده اند که : ))مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۷ تو مى گویى : ))عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید.(( محمد مى گوید: ))چرا مادر؟ تو خواهر امامى ! عزیزترین محبوب اویى .(( و تو مى گویى : ))به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که من شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که من دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او امام است ، در وادى معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید.(( عون مى گوید: ))امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه تالشمان را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را داغدار ببیند. اندوه شما را تاب نمى آورند. این را آشکارا از نگاهشان مى شود فهمید.(( محمد مى گوید: ))ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت !(( تو چشم به آسمان مى دوزى ، قامت دو نوجوانت را دوره مى کنى و مى گویى : ))رمز این کار را به شما مى گویم تا ببینم خودتان چه مى کنید.(( عون و محمد هر دو با تعجب مى پرسند: ))رمز؟!(( و تو مى گویى : ))آرى ، قفل رضایت امام به رمز این کالم ،گشوده مى شود. بروید، بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید. همین . به مقصود مى رسید...اما...(( هر دو با هم مى گویند:))اما چه مادر؟(( بغضت را فرو مى خورى و مى گویى : ))غبطه مى خورم به حالتان . در آن سوى هستى ، جاى مرا پیش حسین خالى کنید. و از خداى حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید.(( هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهاى تو مى دوزند و پاهایشان سست مى شود براى رفتن . مادرانه تشر مى زنى : ))بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!(( چند قدمى که مى روند، صدا مى زنى : راستى ! و سرهاى هر دو بر مى گردد. سعى مى کنى محکم و آمرانه سخن بگویى : همین وداعمان باشد. برنگردید براى وداع با من ، پیش چشم حسین . و بر مى گردى و خودت را به درون خیمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى یابد براى رها شدن و بغض مجال پیدا مى کند براى ترکیدن و اشک راه مى گشاید براى آمدن . چقدر به گریه مى گذرد؟ از کجا بدانى ؟ فقط وقتى طنین فریاد عون به رجز در میدان مى پیچید، به خودت مى آیى و مى فهمى که کالم رمز، کار خودش را کرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱۸ شاید این اولین بار باشد که صداى فریاد عون را مى شنوى ، از آنجا که همیشه با تو و دیگران ، آرام و به مهر سخن مى گفته . نمى توانستى تصور کنى که ذخیره و ظرفیتى از فریاد هم در حنجره داشته باشد. فریادش ، دل تو را که از خودى و مادرى ،مى لرزاند، چه رسد به دشمن که پیش روى او ایستاده است : آهاى دشمن ! اگر مرا نمى شناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید صادقى که بر تارك بهشت مى درخشید و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى کند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از این ؟! ذوق مى کنى از اینهمه استوارى و صالبت و این اشک که مى خواهد از پشت پلکها سر ریز شود، اشک شوق است اما اشک و شیون و آه ، همان چیزهایى هستند که در این لحظات نباید خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خیمه بیرون بگذارى . آن هنگام که بر تل پشت خیمه ها مى رفتى و حسین و میدان را نظاره مى کردى ، فرزند تو در میدان نبود. اکنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنى به رخ کشیدن این دو هدیه کوچک . و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پاى حسین ! اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى یک نگاه حسین مى کردى و عذر مى خواستى . اکنون شرم از این دو هدیه کوچک ،کافیست تا تالقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد. یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست . اما این اختفا نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور را دریده اى و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین . مى بینى که سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد عبداهلل بن قطبه نبهانى را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد. هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان مى پیچد: شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند. تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد. ده پیاده او را دوره مى کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد. یازدهمى عامر بن نهشل تمیمى است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب مى کند. عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد. اى واى ! این کسى که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاند حسین است . جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى . از خستگى و خمیدگى توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود. رهایشان کن حسین جان ! اینها براى خاك آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصال نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'