eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۲۸ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 وصیتنامه:  خدايا! چنان توان قلبى به من عنايت فرما تا در راه تو و آرمان تو و در راه دينت و در ركاب امام زمان(عج) و نايبش روح‏اللَّه و همچون تيرى بر قلب مستكبران فرود آييم و ظالمين را از پاى درآوريم و قوانين اسلام عزيز را در جهان اجرا كنيم و اين است كلام خدا. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محسن اسحاقی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «علی چاره‌ساز» 💔جانباز شهید علی چاره‌ساز سال ۱۳۴۸ چشم به جهان گشود و سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی حاج عمران از ناحیه پا و سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت. او جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس از استان خراسان رضوی بود و پس از تحمل سال‌ها رنج و درد در سن ۵۴ سالگی به مقام رفیع شهادت نائل آمد. این جانباز شهید در آخرین لحظات زندگی با اهدای نسوج پیوندی خود به چندین انسان حیات مجدد بخشید و پیکر مطهرش در قطعه گلزار شهدای بهشت رضا مشهد به خاک سپرده شد. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «علی چاره‌ساز» هفتم 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻جمله ای از "شهید نورعلی شوشتری" ❤️‍🔥الهی: نصیرمان باش تا بصیر گردیم!!! بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم!!! و آزادمان کن تا اسیر نگردیم.!!! 🥀 @yaade_shohadaa
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمّه بقیع بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام و تمام شیعیان تسلیت باد. 🥀 @yaade_shohadaa
💔خاطره شهادت در آب! ✍🏻حسین از بچه های انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان، در کناررودخانه کارون بعنوان مربی به بچه ها شنا و غواصی یاد میداد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد؛ بچه ها هم که اکثریت شون اصلا شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعا بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام میدادند و با کارها و حرکات خنده دارشون مدام نظم کلاس را بهم میزند و موجب شاکی شدن حسین میشدند . ❤️‍🔥حسین هم که اصلا اهل فرمانده بازی و عصبانیت نبود، وقتی خیلی اذیت میشد، هی با خنده میگفت:«الهی همگی تو آب شهید شیم! آخه یه کم مثل بچه های باکلاس و درس خون رفتار کنید تا به کارمون برسیم! وقت نداریم ها!» و بچه ها هم با شوخی و خنده میگفتند:«آخر چرا تو خشکی نه!؟ تو آب!؟» حسین هم یه قیافه جدی میگرفت و با لبخند میگفت:«یک جایی تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده!» 🥀 آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچه هائی که شنا و غواصی کار میکرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتادن و با انفجار مین منور همه شون شناسائی شده و داخل آب به شهادت رسیدند. ( یاد و نامشان جاوید ) 🥀خاطره ای از غواص شهید حسین شاکری نوری" 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا