🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج قربانعلی محمدی»
💔«حاج قربانعلی محمدی» جانباز هفتاد درصد سرافراز دوران هشت سال دفاع مقدس اصفهانی خمینی شهر اصفهان، پس از تحمل سال ها درد مجروحیت جمعه ۱۶ دیماه ۱۴۰۱ در بیمارستان شهید آیت اله اشرفی به فیض شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای امامزاده سید نجم الدین(ع) به خاک سپرده شد.
لازم به ذکر است، رزمنده و جهادگر دوران دفاع مقدس شهید والامقام حاج قربانعلی محمدی در منطقه جنوب برابر اصابت ترکش از ناحیه شکم به درجه رفیع جانبازی نائل آمده بود.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج قربانعلی محمدی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز سیزدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_اول
💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خانم مهندس، خیلی مواظب باشید! میگن خیابون کلاً بسته شده، یکی از بچه ها می گفت خواسته بره، حمله کردن همه شیشه ها ماشینش رو خورد کردن.»
ترسی که از اخبار امروز به جانم افتاده بود، با هشدارهای پیرمرد بیشتر به دلم چنگ می زد و چاره ای نداشتم که با کلافگی پاسخ دادم :«چیکار کنم؟ بلاخره باید برم!» و اضطرابم را با فشردن پا روی پدال خالی کردم که گاز دادم و رفتم.
💠 از ظهر گزارش همه همکاران و دوستان خبر از شهری می داد که در این روز برفی اواخر آبان ماه، گُر گرفته و آتشش بسیاری از خیابان ها را بندآورده بود. بخاری ماشین روشن بود و در این هوای گرم و گرفته، بیشتر قلبم سنگین می شد.
مادر مدام تماس می گرفت و با دلواپسی التماسم می کرد تا مراقب باشم، اما کاری از من ساخته نبود که به محض ورود به خیابان اصلی، آنچه نباید می شد، شد!
💠 روبرویم یک ردیف اتومبیل های خاموش به خط ایستاده و مقابل این رانندگان تماشاچی، نمایشی وحشتناک اجرا می شد. عده زیادی جمع شده و در هیاهوی جمعیت، تعدادی حسابی در چشم بودند، با صورت های پوشیده و چوب و زنجیری که در دست تاب می دادند.
از سطل های زباله آتش می پاشید و شدت دود به حدّی بود که حتی از پشت شیشه های بسته اتومبیل، نفسم را می سوزاند.
💠 اتومبیل من در حاشیه خیابان بود و می دیدم که شیشه های بانک کنار خیابان شکسته و خرده شیشه از پیاده رو تا میان خیابان کشیده شده است. حتی سقف پل عابر پیاده در انتهای خیابان، کاملاً منهدم شده بود و تخریبچی ها همچنان به خودروها هشدار می دادند جلوتر نیایند.
آنچنان نگاهم مبهوت مهلکه روبرویم شده بود که نمی دیدم دستان سردم روی فرمان چطور می لرزد. فقط آرزو می کردم لحظه ای را ببینم که سالم به خانه رسیده و از این معرکه آتش و شیشه شکسته فرار کرده باشم.
💠 در سیاهی شب و نور زرد چراغ های حاشیه خیابان، منظره دود و آتش و همهمه جمعیت، عین میدان جنگ بود! اما میدان جنگ که در میانه شهر نیست، جای زن و کودک و غیرنظامی هم نیست، خدایا این چه جنگی است؟
دو شب پیش که نرخ جدید #بنزین اعلام شد، هرچند سخت شاکی شدم اما فکرش را هم نمی کردم که آتش این شکایت، دامن خودم را هم بگیرد. البته دامنم که نه، از شدت وحشت احساس می کردم امشب این جنگ جانم را می گیرد.
همه راننده ها اتومبیل ها را خاموش کرده بودند و من هم از ترس، در سکوت اتومبیل خاموشم می لرزیدم.
💠 میان اتومبیل من و میدان جنگ، فقط یک ردیف از خودروها فاصله بود و مدام احساس می کردم تخریبچی ها حتی با نگاه شان تهدیدم می کنند. باید چشمانم را می بستم تا این کابووس زودتر تمام شود که فریادی پلکم را شکافت.
وحشتزده چشمانم را باز کردم. با نگاهی که از ترس جایی را نمی دید، در فضای تاریک و دودگرفته خیابان می چرخیدم تا بفهمم چه خبر شده که دیدم درست در کنار اتومبیل من، آن هم دقیقاً همین سمت چپ ماشین که نشسته بودم، در پیاده رو، مقابل شیشه های شکسته بانک چند نفر با هم درگیر شده اند.
💠 افراد نقابدار بودند که کسی را دوره کرده و انگار با زنجیر به سمتش حمله می کردند. از محاسن کوتاه و ظاهر لباسش پیدا بود به خاطر مذهبی بودن و شاید به جرم بسیجی بودن، در مخمصه افتاده است.
از کلماتش که گاهی میان فریاد نقابداران شنیده می شد به نظر می رسید می خواسته راه را باز کند که امانش نداده اند. کسی جرأت پیاده شدن از ماشینش را نداشت. عابرین در پیاده روها خودشان را کنار کشیده و همه وحشتزده نظاره می کردند.
💠 به قدری به ماشین من نزدیک بودند که فریادهای شان قلبم را از جا می کَند. با هر زنجیر و چوبی که در هوا می چرخاندند و به سوی او حمله می کردند، جیغم در گلو خفه می شد.
از وحشتی که به جانم افتاده بود، لب هایم می لرزید و با هر جیغ، بیشتر گریه ام می گرفت که ماشینم تکان سختی خورد.
💠 یک نفرشان یقه کاپشنش را گرفت او را با تمام قدرت با کمر به ماشین من کوبید. از سطح بدنش که شیشه کنارم را پوشانده بود دیگر چیزی نمی دیدم و تنها جیغ می کشیدم.
از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
✍🏻 شهید معزز احمد کاظمی
💔 ما این لباس را کردیم به تنمان که پاسدار باشیم.
کسی را الکی بهش آخرت نمیدهند. این دنیا را بدانید اگه آدم کاذبی جایش برود بالا گیر میکند.
این دنیا هم وصل است به آخرت.
نمیتواند یکی با ناصداقتی تا آخرش برود، نمیشود؛ میخورد زمین...
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 شهید آوینی: اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان جاودانه کره زمین را تسخیر میکند...»
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔ماجرای دردناک شهیدی که؛
پول توجیبی برای رفتن به جبهه نداشت!
🥀دکتر عبدالله کرمانی نژاد، برادر شهید:
شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود.
برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت: قبول نکردند نقد کنند.
من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره.
اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت: بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند.
💔شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت. خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز محسن کرمانی نژاد
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید مرتضی اسلامی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۴ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 وصیتنامه:
هرگز از خط ولایت خارج نشوید، بسیار مواظب باشید که فتنه گران گاه به نام ولایت در پی خواهند بود تا شما را در مقابل ولایت قرار دهند. هرگز فکر نکنید که نسبت به سایر مردم، حق بیشتری نسبت به انقلاب دارید، هر چه بوده وظیفه بوده است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محرم علیپور «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
💔جانباز ۷۰ درصد «حاج حسین باقری مفرد» ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست.
او از اعضای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود.
این چهره نام آشنا در بین جانبازان، همواره در شهرک ابوذرو شهرک شاهد مدار و محور برپایی هیات عزاداری ، ارتباط با مجمع ذاکرین، دغدغه مند تاسیس بنای مسجد قمربنی هاشم (ع) شهرک شاهد، تشکیل صندوق قرض الحسنه و کمک به مستمندان بود.
او اهل خمین و تحت تربیت خانواده متدین در بستر آموزش قرآن و در پیوند با مسجد و هیات شخصیتش با انقلاب اسلامی و مکتب امام پیوند خورد. با وجود کسب و کار در بازار تهران صنف لوازم التحریر راه جهاد و شهادت را در جبهه ها با ترک این موقعیت پی گرفت. در آغازین سال های دفاع مقدس در ستاد جنگهای نامنظم شهید مصطفی چمران در صف اول اعزامیان به سوسنگرد، خود را آماج تهاجم دشمن قرار داد.
حاج حسین آذر ۱۳۶۰ تولدی دیگر را در وضعیت جانبازی قطع نخاع آغاز کرد و طی ۴۲ سال در مسیر جهاد و شهادت باده نوش صبوری و همنشینی « أَلْبَلآءُ لِلْوِلاءِ » بود . تحصیل در دانشگاه، حرکت آفرینی در جامعه، ایجاد انگیزش و حضور در صحنه های دفاع از انقلاب، مشی ترویجی او در سال های عمر جانبازی بود .
قرار یافتن این عزیز در جوار مزار شهید صیاد شیرازی در قطعه ۲۹ ، میعادگاه ما برای عرض ارادت به این شهید و همه جانبازان شهید و تمامی شهیدان تاریخ خواهد بود .
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهاردهم
🥀 @yaade_shohadaa