✍🏻 شهید معزز احمد کاظمی
💔 ما این لباس را کردیم به تنمان که پاسدار باشیم.
کسی را الکی بهش آخرت نمیدهند. این دنیا را بدانید اگه آدم کاذبی جایش برود بالا گیر میکند.
این دنیا هم وصل است به آخرت.
نمیتواند یکی با ناصداقتی تا آخرش برود، نمیشود؛ میخورد زمین...
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 شهید آوینی: اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان جاودانه کره زمین را تسخیر میکند...»
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔ماجرای دردناک شهیدی که؛
پول توجیبی برای رفتن به جبهه نداشت!
🥀دکتر عبدالله کرمانی نژاد، برادر شهید:
شهید محسن کرمانی نژاد وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود پول توجیبی برای رفتن به جبهه را نداشت. تازه چند ماهی بود که معلم شده بود ولی هنوز حقوقی دریافت نکرده بود.
برای تهیه پول تو جیبی که آخرین توشه اش باشد بدنبال چاره ای بود. او سه عدد بن کارمندی فرهنگی داشت هر یک به قیمت هزار ریال. سوار موتور شد و به فروشگاه فرهنگیان رفت تا اگر بشود آنها را نقد کند ولی حدود بیست دقیقه ای نشد که ناامید برگشت و گفت: قبول نکردند نقد کنند.
من این سه تا بن را از او خريدم ولی هنوز هزینه رفتن به جبهه اش تأمين نشده بود. با کمی تأمل چاره ای دیگر کرد. او دفترچه پس انداز بانک ملی داشت که در آن پنج هزار ریال موجودی داشت مردد بود آن را برداشت کند یا نه. می گفت: روم نمیشه برم بردارم میگن اینقدر نداره که اومده این را برداره.
اما ضرورت رفتن به جبهه چنان بود که دفترچه اش را برداشت و با شرمندگی رفت بانک که حسابش را ببندد و آن پانصد تومن را بردارد ولی کارمند بانک فقط چهارصد تومانش را به او داد و گفت: بهتره در دفترچه ات صد تومانی بماند.
💔شهید محسن در نهایت با جمع آوری هفتصد تومان یعنی هفت هزار ریال به جبهه رفت و دیگر برنگشت. خدا مى خواست تا او آخرين اندوخته اش را در راه جهاد در راه خدا هزینه کند.
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز محسن کرمانی نژاد
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید مرتضی اسلامی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۴ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 وصیتنامه:
هرگز از خط ولایت خارج نشوید، بسیار مواظب باشید که فتنه گران گاه به نام ولایت در پی خواهند بود تا شما را در مقابل ولایت قرار دهند. هرگز فکر نکنید که نسبت به سایر مردم، حق بیشتری نسبت به انقلاب دارید، هر چه بوده وظیفه بوده است.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محرم علیپور «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
💔جانباز ۷۰ درصد «حاج حسین باقری مفرد» ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ پس از سالها تحمل درد و رنج ناشی از جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست.
او از اعضای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود.
این چهره نام آشنا در بین جانبازان، همواره در شهرک ابوذرو شهرک شاهد مدار و محور برپایی هیات عزاداری ، ارتباط با مجمع ذاکرین، دغدغه مند تاسیس بنای مسجد قمربنی هاشم (ع) شهرک شاهد، تشکیل صندوق قرض الحسنه و کمک به مستمندان بود.
او اهل خمین و تحت تربیت خانواده متدین در بستر آموزش قرآن و در پیوند با مسجد و هیات شخصیتش با انقلاب اسلامی و مکتب امام پیوند خورد. با وجود کسب و کار در بازار تهران صنف لوازم التحریر راه جهاد و شهادت را در جبهه ها با ترک این موقعیت پی گرفت. در آغازین سال های دفاع مقدس در ستاد جنگهای نامنظم شهید مصطفی چمران در صف اول اعزامیان به سوسنگرد، خود را آماج تهاجم دشمن قرار داد.
حاج حسین آذر ۱۳۶۰ تولدی دیگر را در وضعیت جانبازی قطع نخاع آغاز کرد و طی ۴۲ سال در مسیر جهاد و شهادت باده نوش صبوری و همنشینی « أَلْبَلآءُ لِلْوِلاءِ » بود . تحصیل در دانشگاه، حرکت آفرینی در جامعه، ایجاد انگیزش و حضور در صحنه های دفاع از انقلاب، مشی ترویجی او در سال های عمر جانبازی بود .
قرار یافتن این عزیز در جوار مزار شهید صیاد شیرازی در قطعه ۲۹ ، میعادگاه ما برای عرض ارادت به این شهید و همه جانبازان شهید و تمامی شهیدان تاریخ خواهد بود .
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج حسین باقری مفرد»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز چهاردهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_دوم
💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید.
ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم.
💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد.
ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد.
💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم.
از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد.
💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید.
چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند.
💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد.
یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست.
💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد.
انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم.
💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟
حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند.
💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم.
در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔اروند رود وحشى...
💔 غواص به فرمانده اش گفت:
اگر رمز را اعلام کردى و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت: اگه مطمئن نيستى مى تونى برگردى.
غواص جواب داد: نه، پاى حرف امام ايستادم.
فقط مى ترسم دلم گيرِ خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم، و الان هم خواهرم را سپردم به همسايه ها تا در عمليات شرکت کنم.
والفجر ٨، اروند رود وحشى، فرمانده تا داد زد: "يا زهرا"
غواص قصه ى ما اولين نفرى بود که توی آب پريد!
و اولين نفرى بود که به شهادت رسيد!
❤️🔥ما چقدر پاى حرف امام ايستادهايم؟
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa