#من_میترا_نیستم 🌻
#قسمت_ششم 🍁
زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند.
دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود.
خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود.
چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند.
حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم.
قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم.
هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت.
باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم.
همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت.
او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم.
اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند.
بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند.
آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود.
اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید.
او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.
او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم.
اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت
من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
ادامه دارد...
🥀 @yaade_shohadaa
🥀گراى مهاجر
💔- « مهاجر مهاجر... مهاجر ۱»
- « مهاجر ۱ بگوشم...»
❤️🔥دیده بان بود. ساعت ۱۱:۳۰ شب آمده بود روی خط. گرای نقطه ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.» چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ این که گرای خودته!»
گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرأت کردند، آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می کنند.»
💔اشکم درآمده بود. گفتم:«وصیتی نداری؟» گفت:«همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.»
❤️🔥صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه اش نماند. سال ۷۵ بود و جنازه علی بعد از ۱۰ سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره علی را می گفتم که دختری ۱۰ ساله به سمتم دوید...«عمو، عمو... من دخترش «زهرا» هستم.»
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 روایت گری در بهشت زهرا، مزار شهدای مدافع حرم ...
🥀 به یاد شهید مجید قربانخانی...
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شهیدی که بعد از تفحص زنده شد
❤️🔥از زبان استاد ماندگاری:
بچه پولدار بود، خیلی هم باباش پولدار بود. ولی نمی دونم سرش به جایی خورده بود به قول امروزی ها؟ قاطی کرده بود رفته بود تو گروه تفحص شهدا، خود گروه تفحص یه مبلغی پول مختصری بالاخره دارن. با این که تاجر بود و وضع باباش خوب بود مى گفت: مى خوام زندگیم از این پول بگذره چون این خییلی حلاله.
💔اتفاقاً تفحص بودجه نداشته خیلی، یکی دو ماه به اینا حقوق ندادن اینم خجالت کشید بیاد اهواز (خونشون اهواز بود) تلفن که زده بود احوال خانمش و بپرسه خانمش گفت: آخه آدم درست و حسابی، حالا که گذاشتی رفتی پهلو دوستای شهیدت ما رو تنها گذاشتی لااقل خرجی برامون بذار، من اینقدر از این قصابی و بقالی قرض گرفتم که دیگه بهم چیزی نمیدن، فردا هم قوم و خویشات مى خوان مهمونی بیان خونه، هیچی تو خونه نیست.
❤️🔥بچه هاى تفحص یه شهید پیدا کرده بودن (شهید حسنی) بچه ساری هست کارت و پلاکش بود، رو کارتش عکس شهید هم بود. این بنده خدا استخون های شهید و گذاشت وسط شروع کرد با شهید بد حرف زدن تو معراج شهدا گفت: مرد حسابی من دارم برای شما کار مى كنم کارفرمای من شمایید شما زن و بچه منم نمی تونید نون بدید؟ من باید خجالت زن و بچمو بکشم؟
💔فرماندمون فهمید که من ناراحتم گفت: بیا مرخصی بهت میدم دو سه روز برو هم مشکل خونه رو حل كن، هم احوالشون رو بپرس.
❤️🔥میگه اومدم خونه دیدم خانمم همه چیز تهیه کرده. بهش گفتم: تو فقط می خواستی من و بکشی اینجا؟ گفت: نه دیشب یکی اومد اینجا گفت: من از دوستای فلانی هستم یه پولی از من طلب داره پول و داد به من، منم تازه رفتم مغازه قصابی قرضمو بدم گفت: یکی از دوستان آقای فلانی اومده اینجا تمام قرض هاشو صاف کرده. سوپر مارکتی رفتم گفت: صاف کرده. تو همچین دوستانی داشتی به من نگفتی؟ گفتم: کی بوده من از کسی طلبکار نبودم.
💔کارت شهید و همراه خودم آورده بودم تو خونه، ایالم رفته بود سر تاقچه کارت شهید و دیده بود گفتش: فلانی خودِ این بود! خودِ این بود خدا شاهده! اومده بود در خونه. گفتم: چی داری میگی این شهید، هفده سال پیش شهید شده، من استخون هاشو پیدا کردم.
❤️🔥عکسشو برداشتم رفتم در قصابی، گفت: آقا این همین یکی دو ساعت قبل اومد حساب کرد بدهی های شما رو، همین ایشون بود به خدا! رفتم دم مغازه میوه فروشی، سوپر مارکتی گفتن: به خدا خود همین بود!
💔آمدم خونه با زنم نشستیم، شروع کردیم به گریه کردن گفتم: ببخشید من بی ادبی صحبت کردم، ما نخواستیم شما دست ما رو بگیرید اگه بخوایم حتماً مى گيريد.
[وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. (سوره مباركه آل عمران، آیه ١٦٩)]
#جمعه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از اولین شهید مدافع حرم
محرم ترک
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۱۷ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 از ویژگیهای بارز شهید میتوان به منش و برخورد نیکویش با مردم و پایبندی به مسائل اعتقادی اشاره کرد؛ همچنین نسبت به گرهگشایی از کار دیگران بسیار مقیّد بود و سعی میکرد کار افرادی را که به وی مراجعه میکنند به سامان برساند. همیشه به خانوادهاش توصیه میکرد به افراد محرومی که به درب خانه مراجعه میکنند حتماً کمک کنند.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی امامدادی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج رجب محمدزاده»
💔«حاج رجب محمدزاده» نانوای بسیجی، متولد ۱۳۱۷ بود. او از سال ۱۳۵۹ به همکاری با جهاد سازندگی پرداخت و از سال ۱۳۶۳ پنج بار به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه اعزام شد و در سال ۱۳۶۶در منطقه هور عراق بر اثر اصابت خمپاره صورت خود را از دست داد. او که به بابا رجب معروف بود بیش از ۲۵ بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. جانباز ۷۰ درصد مشهدی که سالها تنها آرزویش دیدار با مقام معظم رهبری بود، پس از پیگیریهای متعدد از سوی رسانهها موفق شد در نوروز ۹۴ با مقام معظم رهبری دیدار داشته باشد و به آرزوی دیرینه خود برسد.
بابا رجب در ۱۴ مرداد ماه ۹۵ بعد از تحمل سال جانبازی به یاران شهیدش پیوست.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج رجب محمدزاده»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز بیستوهفتم
🥀 @yaade_shohadaa
#من_میترا_نیستم 🌻
#قسمت_هفتم🍁
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود.
خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴.
در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.
خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد.
بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت.
جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم .
از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند.
برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من میماندم که به جعفر چه جوابی بدهم
ادامه دارد...
🥀 @yaade_shohadaa
🥀شما كه شهيد نمىشى
💔در منطقه «ام القصر» در خط پدافندى بوديم. مسئول دسته امان برادرى به نام «سيد جليل ميرشفيعيان» بود. او فرد مخلصى بود و نماز شبش ترك نمى شد.
❤️🔥روز آخرى كه مى خواستيم به عقب بياييم، ايشان شبش در پست نگهبانى بود و مسئول شيفت ما به حساب مى آمد. ما توى سنگر نشسته بوديم كه ايشان آمد و گفت: «بچه ها! بهتر است از همديگر حلاليت بخواهيم چون من تا چند دقيقه ديگر شهيد مى شوم!»
💔ما با او شوخى كرديم و گفتيم: «نه بابا، آقا سيد، شما كه شهيد نمى شى.» گفت: «باور كنيد من شهيد مى شوم و همين تويوتايى كه الان از اينجا عبور كرد، وقتى برگردد، شما مرا داخل آن تويوتا مى گذاريد!»
❤️🔥ما باز هم مطلب او را شوخى گرفتيم. بالاخره هر طور شد، از ما حلاليت طلبيد و دست و صورت يكديگر را بوسيديم و ايشان از سنگر بيرون رفت. هنوز ٧ _ ٨ منزل دور نشده بود كه يك خمپاره ٦٠ كنارش به زمين خورد و ايشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنكه جنازه مطهر اين شهيد را به وسيله همان تويوتاى مزبور به عقب منتقل كرديم!
✍🏻خاطره ای به یاد شهید معزز سيد جليل ميرشفيعيان
💔راوی: حسين تواضعى
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa