eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀«۲۲ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 تجربه دو دهه پرواز با هواپیمای جنگنده، او را به سمت مربی گری و مدرس خلبانان جوان کشاند و حفاظت بخشی از مرز‌ها و آسمان خلیج فارس، بر عهده او و شاگردانش شد. این معلم خلبان هواپیمای شکاری f۴ در دی ماه ۱۳۹۴ و در حین ماموریت پس از اوج گرفتن از نقص فنی هواپیمایش آگاهی یافت و با راهنمایی برج مراقبت برای فرود در اتوبانی حوالی روستای کهیر بندر کنارک عقابش را بر آشیانه ابدی به پرواز درآورد. هواپیمای شکاری غرش کنان آماده فرود شد و در واپسین دقایق، سرهنگ خلبان عفیفی پور متوجه شد تعدادی اتومبیل و سواری در جاده اتوبان در حرکتند، جان خود و ساکنان روستا و سرنشینان اتومبیل‌ها را در کفه ترازوی تدبیر قرار داد و بناگاه هواپیما را در آخرین لحظات به سمت بیابان کشاند و پایانی شکوهمند برای عقابی بلندپرواز رقم خورد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حمید عفیفی پور «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀درود خدا بر بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت چهار دلاورش گفت: فرزندان من وآنچه در زیر آسمان است، فدای حسینم باد... ❤️‍🔥شهدای والامقام «سیدحمزه و سیدابوالقاسم و سیدکاظم و سید داوود و سید کریم سجادیان» 💔 سید حمزه پدر خانواده، قبل از شهادتش وقتی با اعتراض اطرافیان روبه‌رو می‌شد که «پسرانت رفتند تو دیگر نرو»، پاسخ می‌داد که «آن‌ها برای خودشان و عاقبت‌بخیری خودشان رفتند، من هم برای خودم می‌روم. امام خواسته پس من هم می‌روم». ۶۶ ساله بود که در شلمچه شهید شد و به چهار فرزند دیگرش پیوست. 💔شهید سیدابوالقاسم که در ۳۵ سالگی به شهادت رسید، ۱۱ سال مفقودالاثر بود. او در تاریخ ۲۱ فروردین‌ماه سال ۶۲ در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید و در قطعه ۲۶ ردیف ۷۶ شماره ۱۷ گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شده است. 💔شهید سیدکاظم در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه سال ۶۱ در منطقه عملیاتی خرمشهر به شهادت رسید و در قطعه ۲۶ ردیف ۱۹ شماره ۲۳ بهشت زهرا به خاک سپرده شده است. 💔شهید سید داوود در تاریخ ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ در منطقه عملیاتی خرمشهر به شهادت رسید و در قطعه ۲۶ ردیف ۶۱ شماره ۳۹ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است. 💔شهید سید کریم کوچک‌ترین شهید خانواده بود که در ۱۸ سالگی دعوت حق را لبیک می‌گوید. در تاریخ هفتم دی‌ماه سال ۶۱ در منظقه عملیاتی فکه به شهادت رسید و در قطعه ۲۶ ردیف ۷۵ شماره ۱۷ به خاک سپرده شده است.  ♦️قرائت «آیت‌الکرسی» هدیه به روح مطهرشان. (خانوادگی) بیست‌وهشتم 🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐ 📚 ✍قسمت ۱۲ _و صدای غریبه‌ای قلبم را از جا کَند. من نمی‌شناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را می‌شناخت و شاید انتظارش را نمی‌کشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد: _مگه نگفتم امشب نیا! نورالهدی بی‌حجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمیکرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم. میهمان ناخوانده می‌خواست وارد شود و او باز ممانعت می‌کرد: _امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟ و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده میشد: _می‌فهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟ از اینکه نام خودم را از زبان او میشنیدم، نفسم گرفت و دیگر می‌دانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار میکند! صدایش را شناخته و باید باور می‌کردم درست در شبی که سخت‌ترین ثانیه‌های عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است. بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری می‌شد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سال‌ها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود. نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش، مردانه مقاومت میکرد: _بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش! و همین حرف‌ها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من می‌لرزید: _چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟ حقیقتاً خودم هم حالا نمی‌خواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمیشد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم. روسری‌ام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم. آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمیشدم که حال دلم بی‌نهایت به‌هم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید. در همین تاریکی و نور کم‌جان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم می‌گشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد: _آمال! چه بلایی سرت اومده؟ شاید خودم نمی‌فهمیدم اما این حبس سه‌ساله در فلوجه شکسته و افسرده‌ام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم. نمی‌توانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بی‌صدا چکید. او قدم قدم به سمتم می‌آمد و من ذره‌ذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند. چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه می‌خواست؟ با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لب‌هایم دوباره از ترس میلرزید. اینهمه به‌هم ریختگی‌ام دیوانه‌اش کرده بود، دیگر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم میکرد. این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خسته‌ام زنده شود. روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود. نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد. دل او گرفتار من شد و به‌قدری شیوا صحبت میکرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانواده‌ها و پس از یک سال آشنایی، قرار عقدمان تعیین شد. به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر میشد؟ خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای باب‌الحوائج و باب‌المراد (علیهم‌السلام) شدیم. ماه‌ها با محبت و شیرین‌زبانی و هدیه‌های پر رنگ و لعابی که برایم می‌خرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسری‌اش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب میکند. زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پله‌های حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختی‌ام در همین حرم رقم بخورد... ادامه دارد... ✍فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
🦋 تشرف شهید مدافع حرم به محضر حضرت ولی عصر 🔹 «خدایا اگر خلق تو نمی‌دانند، تو می‌دانی که من در سال 1381 هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.» ✍🏻
شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده
📜 (برگرفته از دست نوشته‌ای از شهید که هشتاد روز پس از شهادتش آن را لای یکی از کتاب‌هایش پیدا کردند.) 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظاتی از حضور رهبر انقلاب در منزل شهید علی‌محمدی‌‌ ‌ 🥀 سالگرد شهادت دانشمند هسته‌ای شهید مسعود علی‌محمدی گرامی باد. 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥زندگی به سبک شهید سجا‌د طاهرنیا ✨تو یک مسیری خودش را قرار داد که به خودش ریاضت می داد، در لباس پوشیدن، در غذا خوردن، در نحوه برخورد، در ساعت خوابش، در احساس مسولیتش، کم می پوشید و کم میخورد، به ندرت لباس می خرید، سعی میکرد همیشه اونها رو استفاده کنه. سجاد تو این ده سال اخیر واقعا خودش را در یک مسیر قرار داد. یعنی اینجوری نبوده که عشق شهادت باشه یک شبه بخواد به این درجه برسه که شهید بشه و تموم بشه، نه اصلا... این طور نبود، از نماز شب خوندن هاش، از اینکه به کلاس اخلاق می رفت، اینکه خود ساختگی در خودش ایجاد کرد... 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫دعای نورانی نادعلی 🥀 @yaade_shohadaa
💫برای تثبیت در دین و بودن بر صراط مستقیم... 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا