eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔اینجا بقیع است و این خاک، گنجینه دار فریادی است که قرن ها، ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کرده اند. ❤️‍🔥حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینه النبی از همه جا غریب تر است. 🥀سالروز تخریبِ قبور ائمه بقیع، تسلیت باد 🥀 @yaade_shohadaa
🥀« ۲۹ فروردین ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 همسر شهید: 14سال با شهید ذورقی زندگی کردم البته اگر همه شب‎ها و روزهایی که شهید کنار خانواده بود را کنار هم بگذاریم عمر مفید زندگی ما شاید به پنج سال برسد.همیشه مأموریت بودند هر موقع هم دستور مأموریت بود آماده بودند فرقی هم نمی‎کرد شرق کشور باشد یا غرب؛ بارها پیش آمده بود که از مأموریت یک ماهه بر می‎گشتند برای 24 ساعت هم خانه نبودند و مجدد برای مأموریت دیگری تماس می‎گرفتند و ایشان با آمادگی کامل اطاعت می‎کردند. من هم از اینکه پس از یک مأموریت طولانی به مأموریت دیگری می‎رفت برایم سخت بود که اینطور مواقع به من نگاه می‎کردند و فقط همین جمله را می‎گفتند «خانم، اسلام در خطر است» و من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار افشین ذورقی بحری «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
❤️درود بر شما ارتشیان ، شما مردان خدا که میراث دار خون شهیدانید ؛ پاینده باشید و سربلند . . . 💚روز ارتش مبارک باد  🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂لَبَّیک‌یاعباس(ع) 🥀جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان» 💔جانباز شهید حاج علی بنائیان در سال 1317 در شهر کاشان چشم به جهان گشود و در همان دوران طفولیت پدر و مادر خود را از دست داده و توسط عمه خود بزرگ می شود. ایشان در دوران خرد سالی در مکتب قرآنی اقدام به یادگیری قرآن کریم و مفاهیم و تفسیر قرآن می نماید ؛ در دوران نوجوانی به تهران می آید و در محله امامزاده حسن ساکن می شوند. وارد حوزه علمیه قم شده و پس از آشنایی با آیت ‌الله پسندیده برادر حضرت امام خمینی (ره) مبارزات سیاسی خود با حکومت ستم شاهی را آغاز می نماید. حاج علی بنائیان در محله امامزاده حسن شروع به آموزش قرآن به جوانان کرده و به اتفاق جوانان آن محله به مبارزات سیاسی خود ادامه می دهد و بارها توسط ساواک دستگیر و زندانی و شکنجه می شود. ایشان در سال ۱۳۵۷ به عضویت سپاه پاسداران در آمده و سال ها در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشتند و در عملیات های مختلف دچار مجروحیت و دارای ۷۰ درصد جانبازی می شوند. شهید علی بنائیان در تاریخ ۹۵/۱۲/۹ بر اثر جراحت های زیاد و وجود ترکش در اطراف مغز دعوت حق را لبیک گفتند. ♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان» هشتم 🥀 @yaade_shohadaa
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه‌ دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥همه می گویند:«خوشبحال فلانی شهید شد!» 💔اما؛ هیچ کس انگار یادش نیست که فلانی در زندگی هم شهید بود.... 🥀برای شهید شدن، باید شهید بودن را آموخت. 🥀 @yaade_shohadaa
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔ریشه تخریب قبور ائمه بقیع! 🎙حجت الاسلام حامد کاشانی 🥀 @yaade_shohadaa
💔در خاطرِ ما مانده‌ است انگشترِ خونینِ تو... ___________________ ❤️‍🔥و باز هم ماجرای انگشتر؛ جز این است که هر عاشقی را شباهتی است با معشوق؟ 🥀حبیبی حسین... 💔تصویر سمت چپ: انگشتر خونین شهیده فاطمه دهقانی؛ این انگشتر را از تبرکات داخل ضریح امام حسین (علیه السلام) گرفته بودند. 💔تصویر سمت راست: انگشتر خونین و متلاشی شده‌ی شهید زاهدی از شهدای حمله ی تروریستی به کنسولگری ایران در سوریه؛ این انگشترِ متبرک را یک شب قبل از شهادت، از حرم مطهر امام رضا (علیه السلام) هدیه گرفته بودند. 🖇️راستی انگشتر شهید سلیمانی را یادتان هست؟ انگشتر شهید آرمان علی‌وردی را چطور؟ 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا