#داستان اقتدار ایرانی دوستی که خیلی خارج می ره می گفت: رفته بودیم به کشور... کل این کشور پایگاه آمریکاست، ما برای خرید به فروشگاه زنجیره ای رفتیم مثل رفاه، همشهری... چند تا سرباز آمریکائی با اون هیکلهای گولاخ و لباس هائی که همه چیزشون بهش آویزون بود جلوتر از ما بودند، اونها هم جنس مورد نیازشون رو از قفسه ها برمی داشتند، ما هم دنبالشون خرید خودمون رو می کردیم... آمریکائی ها رسیدند به صندوق، و رد شدند... رنگ از رخ صندقدار پرید و اشک تو چشماش جمع شد... یکی از ما که زبانش فول بود، رفت جلو پرسید: چی شد؟ صندوقدار گفت: هیچی! دوست ما گفت: من ایرانی هستم، بگو ببینم چی شد؟ صندقدار که اسم ایرانی رو شنید، گقت: بعضی از سربازای آمریکائی میان خرید و پول خریدشون رو کامل نمی دن، فروشگاه حسابرسی کرده و از حقوق صندقدار کم می کند! الان این ها هم پول کالاهاشون رو ندادند! دوستم پرید بیرون و داد زد: یانکی سربازا وایسادن، دوست ما داد زد من ایرانی هستم، بیا پول صندوقت رو بده! می گفت: آمریکائیها با عجله برگشتن و پول صندوقدار رو دادن... لبخندی زیبا بر روی لبان خانم صندوق دار نشست... @Aarshive