شاعرانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ای که داری هوس طلعت جانان دیدن
نیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدن
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران دیدن
نشود تا دلت از قید علایق آزاد
نتوان جلوه آن سرو خرامان دیدن
تار موی خرد از دیده دل بیرون کن
تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن
چشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کن
نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن
زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو
کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن
جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری
بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن
بر درش چند بدی آری و نافرمانی
هیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدن
مزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفس
اگرت هست سر آئینه جان دیدن
✍فیض کاشانی
پیشینیان همیشه گفتهاند:
-باید شعر خودش بیاید.
نگفتهاند که برای آمدنش، باید خانهتکانی کرد. باید پردهها را در شبنم یاس شُست. باید برای اینکه پاهایش زخم برندارد، فرش سرخ بافت. باید چشمها را با نقرۀ مهتاب گردگیری کرد. باید کار کرد. باید آماده شد.
وگرنه، شعر خودش نمیآید!
چند روزی است که خاکستری ام
در شبستان غزل بستری ام
طبعم آبستن شعری ست شگفت
در تب لحظه ی بار آوری ام
مثل اینست که دارد کم کم
می دهد گل ،تب نیلوفری ام
بعد از این صاحب تورات و زبور
یا سلیمانی از انگشتری ام
گرچه یک وسوسه شیطانی
می زند طعنه به پیغمبری ام
در خودم نیستم انگار ای عشق
لحظه ای دیو و زمانی پری ام
نه ،چنین نیست!هوایی شده ام
شاعرم ،شاعر لفظ دری ام
ذره ای عشق و صمیمیت را
بفروشند اگر،مشتری ام
باز ای عشق اهورایی من
به کجا می کشی و می بری ام؟
خواب رنگین تو را خواهم دید ؟
آه از این همه خوش باوریم
#محمد_سلمانی
از تبار غصهایم، اشک است قوم و خویش ما
جز غم و حسرت نباشد راه و رسم كیش ما
همچو مردابیم و هركس یك نظر بر ما رسید
سنگ زد ما را به شوق دیدن تشویش ما
زخم خوردیم از رقیبان، از رفیقان بیشتر...
پیش پایش را ندید این ذهن دوراندیش ما
همچو آیینه هزاران تکه شد دل ساده ریخت
حال تا روز قیامت هست بیخ ریش ما
هر بلایى شد سرم آوردى اى دنیا ولى
مىرسد روزى كه كارت گیر باشد پیش ما
#محمد_شیخی
دنبال عشـق رفتن ، برگشتنی نـدارد
يا پا مَنِه به دامش، يا از نجات بگذر
#پیروی_شیرازی
#عاشقانه
فنجان واژگون شده قهوه مرا
بر روی میز باز تکان داد با ادا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام و سرد گفت که در طالع شما
قلبم تپید باز عرق روی صورتم
گفتم بگو مسافر من می رسد و یا …
با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد؟ …سکوت و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دوخط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه می زدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا ؟
گفتم درست نیست از اول نگاه کن
فریاد زد: بفهم ! رها کرده او تو را
#شایسته_ابراهیمی
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه ي شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
اي که بر روح من افتاده وآوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
آي بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
#بهروز_وثاقی
#حضرت_ام_البنین_س_مصائب
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز"
فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر
مدام بر لب من "إن یکاد" و "چارقل" است
که چشم بد ز رُخت دور، بهتر از جانم!
بدون خُوود و زره نشنوم به صف زدهای
اگرچه من هم "جوشن کبیر" میخوانم
* *
شنیدهام که خودت یک تنه سپاه شدی
شنیدهام که علم بر زمین نمیافتاد
شنیدهام که به آب فرات لب نزدی
فدای تشنگیات...، شیر من حلالت باد
بگو چه شد لبِ آن رود، رودِ تشنهی من!
بگو چه شد لب آن رود، ماهِ کامل من!
بگو که در غم تو رود رود گریه کنم
کدام دست، تو را چید میوهی دل من!
بگو بگو که به چشمت، چه چشم زخم رسید؟
که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟
بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت
بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد
همین که نام مرا میبرند میگریم
از این به بعد من و آه و چشم تَرشدهای
چه نامِ مرثیه واریست "مادر پسران"
برای مادر تنهای بی پسر شدهای
#محمدمهدی_سیار
از تازه ها؛
در بین غمها میشوم دلتنگ و دیوانه
کِز میکنم شعری بگویم گوشه خانه
حالم مگر بهتر شود با گفتن این شعر
من راضیام گاهی بهیک تک بیت شاهانه
امروز با حالِ بَدَم از صبح تا حالا
چرخیده ام دور خودم مانند پروانه
صدبار گفتم خوش به حال روزهایی که
بودم عزیزِ مادر و محبوب و دردانه
امروز حتّی ظهر قدری از غذایم ماند
با اینکه اصلا هم نخوردم صبح، صبحانه
با این غزل انگار حالم بهتر از صبح است
وقتش رسیده دم کنم یک چای عصرانه
گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت:
بر هر کسی به شیوهای این داستان گذشت
#کلیمکاشانی
گفتی که بیسبب نرسد رزق هیچکس
این نکته را ز مردم بیدستوپا بپرس!
#عبرت_نائینی
از حادثه لرزند به خود قصرنشینان
ما خانهبهدوشان غم سیلاب نداریم
#صائب_تبریزی