eitaa logo
کـافـه‌یــادگــاه‌
84 دنبال‌کننده
682 عکس
367 ویدیو
12 فایل
رساله‌ی‌عشق‌‌ من همانم که خودم از خود من جا مانده و در این مرحله از زندگی تنها مانده https://abzarek.ir/service-p/msg/1793684
مشاهده در ایتا
دانلود
از تبار غصه‌ایم، اشک است قوم و خویش ما جز غم و حسرت نباشد راه و رسم كیش ما همچو مردابیم و هركس یك نظر بر ما رسید سنگ زد ما را به شوق دیدن تشویش ما زخم خوردیم از رقیبان، از رفیقان بیشتر... پیش پایش را ندید این ذهن دوراندیش ما   همچو آیینه هزاران تکه شد دل ساده ریخت حال تا روز قیامت هست بیخ ریش ما هر بلایى شد سرم آوردى اى دنیا ولى مى‌رسد روزى كه كارت گیر باشد پیش ما
دنبال عشـق رفتن ، برگشتنی نـدارد يا پا مَنِه به دامش، يا از نجات بگذر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فنجان واژگون شده قهوه مرا بر روی میز باز تکان داد با ادا یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام آرام و سرد گفت که در طالع شما قلبم تپید  باز عرق روی صورتم گفتم بگو مسافر من می رسد و یا … با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد گفتم چه شد؟ …سکوت و تکرار لحظه ها آخر شروع کرد به تفسیر فال من با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا اینجا فقط دوخط موازی نشسته است یعنی دو فرد دلشده تا ابد جدا انگار بی امان به سرم ضربه می زدند یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا ؟ گفتم درست نیست از اول نگاه کن فریاد زد: بفهم ! رها کرده او تو را
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور به همان سایه همان وهم همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم می گیری به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم به تبسم به تکلم به دل آرایی تو به خموشی به تماشا به شکیبایی تو به نفس های تو در سایه سنگین سکوت به سخن های تو با لهجه  ي شیرین سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول نام کسی ورد زبانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده اي که بر  روح من افتاده وآوار شده در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش شبحي  چند شب است آفت جانم شده است اول نام کسی ورد زبانم شده است آي بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟ اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟ حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش آری آن سایه که  شب آفت جانم شده بود آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود اینک از پشت دل آینه پیدا شده است وتماشاگه این خیل تماشا شده است آن الفبای دبستانی دلخواه تویی عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر! دوباره گفتم و گفتی: "به روی چشم عزیز" فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر مدام بر لب من "إن یکاد" و "چارقل" است که چشم بد ز رُخت دور، بهتر از جانم! بدون خُوود و زره نشنوم به صف زده‌ای اگرچه من هم "جوشن کبیر" می‌خوانم * * شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده‌ام که علم بر زمین نمی‌افتاد شنیده‌ام که به آب فرات لب نزدی فدای تشنگی‌ات...، شیر من حلالت باد بگو چه شد لبِ آن رود، رودِ تشنه‌ی من! بگو چه شد لب آن رود، ماهِ کامل من! بگو که در غم تو رود رود گریه کنم کدام دست، تو را چید میوه‌ی دل من! بگو بگو که به چشمت، چه چشم زخم رسید؟ که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟ بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد همین که نام مرا می‌برند می‌گریم از این به بعد من و آه و چشم تَرشده‌ای چه نامِ مرثیه واری‌ست "مادر پسران" برای مادر تنهای بی پسر شده‌ای
از تازه ها؛ در بین غم‌ها می‌شوم دلتنگ و دیوانه کِز می‌کنم شعری بگویم گوشه خانه حالم مگر بهتر شود با گفتن این شعر من راضی‌ام گاهی به‌یک تک بیت شاهانه امروز با حالِ بَدَم از صبح تا حالا چرخیده ام دور خودم مانند پروانه صدبار گفتم خوش به حال روزهایی که بودم عزیزِ مادر و محبوب و دردانه امروز حتّی ظهر قدری از غذایم ماند با این‌که اصلا هم نخوردم صبح، صبحانه با این غزل انگار حالم بهتر از صبح است وقتش رسیده دم کنم یک چای عصرانه
گفتم که عشق چیست؟ تهی کرد جام و گفت: بر هر کسی به شیوه‌ای این داستان گذشت
گفتی که بی‌سبب نرسد رزق هیچ‌کس این نکته را ز مردم بی‌دست‌وپا بپرس!
از حادثه لرزند به خود قصرنشینان ما خانه‌به‌دوشان غم سیلاب نداریم
-آقا حساب ما چه شد؟ یک دل شکستیم -خانم برو مهمان من، قابل ندارد...🙂🚶‍♂ ...🕊🔖
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ هر رعد و برقی مژده‌ی باران نخواهد داد لبخند تو اوضاع را سامان نخواهد داد طوفان بی‌گاهی که از سمت تو می‌آید مهلت به قایق‌های سرگردان نخواهد داد پیک سپیدی و به قصد جنگ می‌آیی! بهمن امان‌نامه به کوهستان نخواهد داد این زن که می‌پنداشتی یک ساقه‌ی ترد است تا مرگ از پا در نیاید جان نخواهد داد هر چند از یک کیسه در ما بذر پاشیدند خاک من و تو حاصل یکسان نخواهد داد دل‌های کوچک درخور غم‌های ناچیزند اندوه من را هیچ‌ کس پایان نخواهد داد ━━━━💠🌸💠━━━━
. جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم سزای آنکه تو را برگزیدم از همه عالم ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم اگر چه سست بود عهد نیکوان همه اما به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی جز اینکه بار جفایت به دوش خویش کشیدم تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل؟ چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم ز مدح شاه چو سرخوش شدم چه جای نبیدم ضیاء سلطنه خاتون روزگار که گوید سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم (دختر هاتف اصفهانی)