eitaa logo
یادت باشد 💜 / کتاب صوتی
449 دنبال‌کننده
344 عکس
96 ویدیو
51 فایل
کتاب های صوتی 🎧🥰 و فایل pdf کتاب و رمان 📖👌 فهیمه هستم متولد پاییز ۶۸‌ 🍁 بِچِه مَحله یِ اِمام رِضایُم🕌 قراره این جا کلی کتاب صوتی گوش کنیم و کتاب بخونیم 😍🎧📚📖 @Fahime1368 👈من اینجام
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا سلام خوش اومدین به کانال ( یادت باشد / کتاب صوتی )🌹 قراره اینجا کلی کتاب صوتی گوش کنیم 🎧🥰 و همچنین فایل pdf کتاب و رمان 📖 من فهیمه هستم متولد پاییز ۶۸🍁🍂 اهل مشهد 🕌 @Fahime1368 👈این آیدی منه 🍂🍂🍂🍂 کتاب (‌‌ یادت باشد ) 📚 خاطرات زندگی مشترک شیرین و عاشقانه ی یک زوج دهه هفتادی هست به اسم حمید و فرزانه💜💜 این کتاب یکی از پر فروش ترین کتاب های عاشقانه ی دهه نود هست 👌📚 💚💚
یادت باشد ❤ قسمت اول 📚 زمستان سرد سال ۹۰ ، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می تابد و گاهی نمی تابد ، از برف و باران خبری نیست آفتاب و ابرها با هم قایم موشک بازی می‌کنند ؛ سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم‌‌ جای خودش را به هوای بهار داده شب های طولانی آدم دلش می خواهد بیشتر بخوابد یا نه کنار بزرگ تر ها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند .... چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی وقتی مادرت برایت تعریف می‌کند: (تو داشتی به دنیا می اومدی همه فکر میکردیم پسر هستی ، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم!! بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ؛ چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی ) همان طور هم شد ؛ دختری آرام و ساکت ؛ به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور بود. درس عربی برایم سخت تر از درس های دیگر بود ؛ عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم ؛ همین باعث شده بود که استرس داشته باشم ، همه فامیل خبر داشتن که امسال کنکور دارم .... نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم ، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند .... در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید تو اتاق و با هیجان گفت : (فرزانه خبر جدید ) گفتم (چی شده فاطمه؟ ) گفت( عمه داره تو رو از بابا برای حمید خواستگاری میکنه )
یادت باشد ❤ قسمت دوم 📚 پدرم وارد اتاق شد و بی مقدمه پرسید : فرزانه جان تو قصد ازدواج داری؟؟ با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم : نه کی گفته؟. بابا من کنکور دارم ؛ اصلا به ازدواج فکر نمیکنم بابا که رفت پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت : دخترم آبجی آمنه از ما جواب میخواد ؛ نظرت چیه ؟؟ به مادرم گفتم : طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.... عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود ؛ قدیم تر ها خانه پدریه مادرم با خانه آن ها در یک محله بود ؛ عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد ... روابطشان خواهرشوهر و زن داداش نبود ؛ بیشتر مثل یک دوست بودند.... اولین بار که موضوع خواستگاری مطرح شد سال ۸۷ بود آن موقع من دوم دبیرستان بودم ....
یادت باشد ❤ قسمت سوم 📚 چند روزی از تعطیلات نوروز سال ۹۰‌ گذشته بود که ننه پیش ما آمد ؛ معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما می شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش می‌کشید؛ داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت : ( فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید رو دیدم ؛ وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد ! خیلی دوستت داره ❤) به شوخی گفتم ( ننه باور نکن ، جوونای امروزی صبح عاشق می شن شب یادشون میره 😅) ننه گفت : ( دختر ؛ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید خاطر خواهته، توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه ، از خر شیطون پیاده شو ؛ جواب بله رو بده ؛ حمید پسر خوبیه ) می خواستم بحث را عوض کنم گفتم : (باشه ننه قبول؛ حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم ؛ ) ولی ننه بد پیله کرده بود ؛ دوست داشت نوه هایش بهم برسند و این وصلت سر بگیرد .... داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد ؛ بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت : (فرزانه می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده ؛ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله ، به نظرم شما خیلی به هم میاین؛ ) عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود ؛ از خجالت سرخ و سفید شدم ؛ به فاز شوخی گفتم ( آره ننه خیلی خوشگله؛ اصلا به جای حمید باید اسمش رو یوزارسیف میذاشتن ! عکسش رو بزار تو جیبت؛ شش دانگ هم حواست رو جمع کن‌ کسی ندزده 😅)
یادت باشد ❤ قسمت چهارم 📚 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتن حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری را در این موضوع به خودم سپرده بودن ، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت : (فرزانه من تو رو بزرگ کردم ؛ روحیاتت رو میشناسم، میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی ، حمید رو هم مثل کف دست میشناسم ؛ هم خواهر زاده منه ؛ هم همکارمه ، چند ساله تو باشگاه با هم مربی گری میکنیم ؛ به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین ؛ چرا حمید رو رد کردی ؟ گفتم : (بابا من برای ازدواج آمادگی ندارم ؛ برای یک دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده ؛ اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه بعد سر فرصت صحبت میکنیم ) تیر ماه سال ۹۱ آزمون دادم با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم هنوز شیرینی قبولی دانشگاه زیر زبانم بود که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد ❤❤❤❤
یادت باشد ❤ قسمت پنجم 📚 بعد از اعلام نتایج کنکور ؛ تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم ، کتاب های درسی را یک طرف چیدم ؛ کتابخانه را مرتب کردم ؛ بین کتاب ها چشمم افتاد به کتاب ( نیمه پنهان ماه) روایت زندگی شهید ( محمد ابراهیم همت ) از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود ؛ روایتی از عشقی ماندگار بین شهید همت و همسرش❤ کتاب را مرور کردم و به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد ؛ به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد .... خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد ؛ پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم ؛ حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است ؛ حدس زدم احتمالا همسر شهید همت در زمستان چنین نذری کرده باشد (تصمیم گرفتم به جای چهل روز روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشم و هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیب من بشود )
یادت باشد ❤ قسمت ششم 📚 پنجم شهریور سال ۹۱ ؛ روزهای گرم و شیرین تابستان ؛ ساعت ۴ بعدازظهر؛ کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد ؛ با صدای برادرم علی که گفت (آبجی سبد رو بده ) به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم؛ چندتایی از انجیر ها را شستم ؛ داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم . بابا چند روزی مرخصی گرفته بود ؛ وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود ؛ برای همین با عصا راه می‌رفت و نمیتوانست سر کار برود ؛ ننه هم چند روزی پیش ما آمده بود ... مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد مادرم رفت درو باز کرد و گفت : (عمه آمنه با پسراش اومدن عیادت !!!) مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم ، روسری گل دار کرم رنگم را لبنانی سرم کردم و به آشپزخانه رفتم روبه رو شدن با عمه و حمید برایم سخت بود چه برسه به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم .... چایی را ریختم خواهرم فاطمه را صدا زدم گفتم بی زحمت تو چایی رو ببر ...
یادت باشد ❤ قسمت هفتم 📚 کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می‌شنیدم؛ چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد ؛ مرا که دید زد زیر خنده ؛ جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود 🤭😁 گفت : ( فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده‌؛ داری عروس میشی فرزانه 😀) (اخم کردم و گفتم یعنی چی درست بگو ببینم چی شده ؟) گفت :اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو میخوان بفرستن تو اتاق با تو حرف بزنه) دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ... صدای حمید را پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت : (مامان آخه چرا اینطوری ؟‌ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی خریدیم ) عمه گفت ( حالا که ما عروس رو راضی کردیم دوماد ناز میکنه ) در ذهنم صحنه های خواستگاری ؛ گل های آنچنانی و قرارهای رسمی مرور میشد ؛ ولی الان بدون اینکه روحم خبر داشته باشه همه چیز خیلی ساده پیش می رفت !! گاهی ساده بودن قشنگ است ❤❤❤❤
یادت باشد ❤ قسمت هشتم 💚 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود ؛ همان پسر عمه ای که با برادر دوقلویش سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز !!! موهایش را هم از ته میزد ؛ یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت؛ نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم ؛ دعوا که میشد طرف من را می‌گرفت؛ مکبر مسجد بود و ....... این ها چیزهایی بود که از حمید میدانستم .!!! زیر آیینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد ...... هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم ؛ جلوی در را گرفتم و گفتم : (ما حرف خاصی نداریم ؛ دوتا نامحرم که تو اتاق درو نمی بندن!!) سرتا پای حمید رو ورانداز کردم ؛ شلوار طوسی ؛ پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود ؛ بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود ؛ برای همین محاسنش بلند شده بود ؛ چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن نجابت می بارید ❤❤❤🥰👌
سوال:یادت باشد ❤ قسمت نهم 📚 مانده بودیم کداممان شروع کنیم ؛ نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود ؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی می‌کرد، من هم سرم پایین بود ؛ چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود ، چند دقیقه ای سکوت بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید : (معیار شما برای ازدواج چیه؟؟؟) گفتم : (‌دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ؛ ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه !) گفت ( این که خیلی خوبه ؛ منم رعایت میکنم) پرسید (شما با شغل من مشکل نداری ؟ من نظامیم، ممکنه بعضی روزا ماموریت باشم ؛ شب ها افسر نگهبان بایستم ) جواب دادم (من خودم بچه پاسدارم با شغل شما مشکلی ندارم میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چجوریه من اتفاقا شغل شما رو دوست دارم) ❤❤❤
سوال:یادت باشد ❤ قسمت دهم 📚 گفت : حتما از حقوق من خبر دارین ؟ دوست ندارم بعدا سر این چیزا به مشکل بخوریم ؛ از حقوق ما چیز زیادی درنمیاد گفتم : برای من این چیزا مهم نیست؛ من با همین حقوق بزرگ شدم ؛ فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود ؛ هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هرچیزی که من میگفتم مورد تایید حمید 👌 پیش خودم گفتم این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم که حمید بره ؛ با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم 😅 به ذهنم خطور کرد که از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم .... تا خواستم ایراد بگیرم ته دلم گفتم : خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری !!!!❤❤❤ وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم ؛ سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از ازدواج با من پشیمان شود .... 😁😁😁