eitaa logo
یادت باشد 💜 / کتاب صوتی
451 دنبال‌کننده
345 عکس
96 ویدیو
51 فایل
کتاب های صوتی 🎧🥰 و فایل pdf کتاب و رمان 📖👌 فهیمه هستم متولد پاییز ۶۸‌ 🍁 بِچِه مَحله یِ اِمام رِضایُم🕌 قراره این جا کلی کتاب صوتی گوش کنیم و کتاب بخونیم 😍🎧📚📖 @Fahime1368 👈من اینجام
مشاهده در ایتا
دانلود
:یادت باشد ❤ قسمت صد و بیست و نُه( ۱۲۹ )📚 اجازه نداد تا دم در بروم ؛ رفتم پشت پنجره پاگرد طبقه اول پشت سرش آب ریختم تا سر کوچه برسد دو سه بار برگشت و خداحافظی کرد ؛ با دست اشاره می کرد که داخل بروم ولی دلم نمی آمد ؛ در سرم صدای فریادم را می شنیدم که داد می زد : ( حمید آهسته تر ؛ چرا این قدر با عجله داری میری ؟؟؟؟؟ بزار یه دل سیر نگاهت کنم ؟؟) ولی این ها فقط فریادهای ذهنم بود ...... پاهایش محکم و با اراده قدم برمی‌داشت، پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم اذان که شد سر سجاده نماز خیلی گریه کردم بعد از نماز قرآن را باز کردم نیت کردم و استخاره گرفتم همان آیه معروف آمد که : ( ما شما را با جان ها و اموال می آزماییم ، پس صبر پیشه کنید ) با خواندن آیات کمی آرام تر شدم با همه وجود از خدا خواستم مرا در بزرگ ترین امتحان زندگیم رو سفید کند 🤲 سجاده را جمع کردم ؛ چشمم به مهر هایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود؛ به آن ها دست نزدم با خودم گفتم : (خود حمید هر وقت برگشت مُهرها رو بر میداره ) هر چیزی را که دست زده بود ، آویزان کرده بود یا جایی گذاشته بود همان طور دست نخورده گذاشتم بماند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
:یادت باشد ❤ قسمت صد و سی( ۱۳۰ )📚 صبح پدرم تماس گرفت که وسایلمو جمع کنم قرار شد ظهر به دنبالم بیاید ، خانه را تمییز کردم ؛ ظرف ها رو شستم ، کل اتاق ها رو جاروبرقی کشیدم ؛ روی مبل ها ملافه سفید انداختم ؛ موقعی که داشتم برای شصت روز لباس و کتاب هایم را جمع میکردم خیلی اتفاقی دفتر یادداشت حمید را دیدم 📕 یک شعر برای( پوتینش ) گفته بود ؛ با این مضمون که پوتینش یاری نکرده که تا آخر راه برود ، آن روز فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین ها و پاهای حمید خواهد آمد 💔💔 ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا آمد پدرم بالا نیامد ..... طاقت ديدن خانه بدون حمید را نداشت کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم ... وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید برای آخرین بار خانه را نگاه کردم .... دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه بود در را روی تمام خاطراتم بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و باهم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یادت باشد ❤ قسمت صد و سی و یک( ۱۳۱ )📚 شرایط روحی خوبی نداشتم ؛ حمید با خودش گوشی نبرده بود دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم ؛ علی و فاطمه( خواهر و برادرم ) مثل پروانه دور من می گشتند و دلداریم می‌دادند تا کمتر گریه کنم‌ ساعت ۹ شب به بابام گفتم : ( تماس بگیرید بپرسید این ها چی شدن ؟؟ رفتن یا پروازشون کنسل شد ؟؟؟) بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت ۶ غروب حمید و هم رزمانش به سوریه رسیده اند آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم ؛ چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود ؛ دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد ..... اما هیچ خبری نشد خوابم نمی‌برد و اشک ها راه نفس کشیدنم را گرفته بود دعا کردم خوابش را نبینم ؛ می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دل تنگش میشوم 💔💔💔💔💔💔💔💔
یادت باشد ❤ قسمت صد و سی و دو ( ۱۳۲ ) 📚 روز جمعه مادرشوهرم آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد ؛ برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم ؛ پدرشوهرم گوشی را برداشت ؛ بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسید ؛ گفتم : ( دیروز ساعت ۶ رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده ) پدرشوهرم گفت: ( انشاالله که چیزی نمیشه ؛ تو هم نگران نباش ؛ به ما سر بزن مادر حمید یکم بی تابی میکنه ) بعد هم گوشی داد به عمه ؛ از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکش کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم .... عمه حال مرا خوب می فهمید چون پدرشوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود برای همین خوب می‌دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد 💔💔💔💔💔💔
:یادت باشد ❤ قسمت صد و سی و سه( ۱۳۳ )📚 حوالی ساعت ۱۱ صبح بود ، داشتم پله ها را جارو میکردم که‌ تلفن زنگ خورد پله ها را دوتا یکی کردم؛ سریع آمدم سر گوشی ☎️ با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم است گفتم( چرا از دیروز منو بی خبر گذاشتی؟؟ نگرانت شدم ) گفت ( شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم ) پرسیدم ( حرم رفتید ؟ هر وقت رفتید حتما منو دعا کن ؛ نائب الزیاره همه باش ) گفت ( هنوز حرم نرفتم، هر وقت رفتم یادت میکنم این جا همه چی خوبه نگران نباش ) نمیشد زیاد صحبت کنیم ؛ مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند .... صدا خیلی با تاخیر می رفت ؛ گفتم: ( منو بی خبر نذار حمید جان هر وقت تونستی تماس بگیر ) همان روز ساعت ۷ شب مجدد تماس گرفت ؛ برادرم علی به شوخی گفت : ( حمید اون قدر فرزانه رو دوست داره فکر کنم همون موقع که گوشی رو قطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه 😄😄) ☎️☎️☎️☎️☎️
:یادت باشد ❤ قسمت صد و سی و چهار( ۱۳۴ )📚 چند روز بعد حمید تماس گرفت ؛ بعد از پرسیدن حالم خبر داد امروز به حرم حضرت زینب( س) و حرم حضرت رقیه( س) رفته اند رمزمان فراموشش نشده بود ....❤❤❤ هربار تماس می‌گرفت مرتب میگفت : (فرزانه جان، یادت باشه 💜) من هم میگفتم ( یادم هست یادم هست 🥰💜) وقت هایی که راحت میگفت( دوستت دارم) می فهمیدم کسی اطرافش نیست ؛ بدون رمز حرف میزنه رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند ❤ یادآوری کرد که حتما ۸۰ هزار تومن امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم به کل فراموش کرده بودم ؛ 🤦‍♀️ حمید خندید و گفت : ( ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم چرا این همه حواس پرتی دختر ؟؟؟🤨 حتما پول سپاه رو ببرید پس بدین ......) گفتم ( چشم آقا نزن ؛ حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی ؟؟؟) گفت (نه هنوز نخوردم ؛ بقیه رفتن برای ناهار ؛ من اومدم به تو زنگ بزنم ☎️..... رفيقم میگه چه خبرته یکسره زنگ میزنی خونه ؟ بعضی ها زنگ میزنن دو دقیقه صحبت می‌کنند ولی تو نیم ساعت پای تلفنی ؟؟😄😄 ☎️☎️☎️☎️
321_1598814177.mp3
2.88M
🎙کتاب صوتی 📕یادت‌ باشد🌱 🌹قسمت 7⃣ ♥️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
726_1601318597.mp3
3.07M
🎙کتاب صوتی 📕یادت‌ باشد🌱 🌹قسمت 8⃣ ♥️‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:یادت باشد ❤قسمت صد و سی و پنج ( ۱۳۵ )📚 یکشنبه سوار اتوبوس شدم ؛ گوشی را از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است 📲📲 کارد میزدی خونم در نمی اومد ؛ از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم 😤😤 چند دقیقه نگذشته بود که حمید تماس گرفت 📲 صدایش خيلي با تاخیر می رسید؛ داخل اتوبوس شلوغ بود 🚎🚎 همهمه ی اطراف و صدای اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم با دستم یکی از گوش هایم را گرفته بودم و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم پرسید: ( کجایی فرزانه جان؟؟؟ چرا جواب نمی دادی ؟؟) گفتم( شرمنده حمید جان ؛ سر کلاس بودم ؛ الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر ؛ متوجه نشدم که زنگ زدی ؛ دوستام سلام می رسونن ) گفت ( اگه شد دو ساعت دیگه تماس میگیرم ؛ اگه نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش ) تا ساعت ۱۱ شب منتظر ماندم تماس نگرفت ، دوشنبه هم زنگ نزد ؛ سه شنبه هم خبری نشد؛ کارم شده بود گریه کردن 😭😭😭 💔💔💔💔💔💔
:یادت باشد ❤ قسمت صد و سی و شش( ۱۳۶ )📚 از روزی که حمید رفته بود گوشی را از خودم جدا نمیکردم ؛ حتی داخل جیب یا کیف نمیگذاشتم می ترسیدم یک وقت زنگ بزند و من متوجه نشوم! شده بودم مثل( اُلفت خانوم ) مادر قصه فیلم ( شیار ۱۴۳) که رادیو را از خودش جدا نمی کرد چهارشنبه ۴ آذر ماه بلاخره زنگ زد 📲📲📲 گلایه کردم که چرا زنگ نزده ؛ گفتم ( نمی خواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی ؛ فقط یک تماس بگیر ؛ سلام بده صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه ) گفت (فرزانه جان به خدا جور نیست تماس بگیرم ؛ شاید اصلا تا یه هفته نشه تماس بگیرم ) پرسیدم (هوا چجوریه ؟ سرما اذیتت نمیکنه ؟؟) گفت ( شبا خیلی سرد میشه 🥶 روزا خیلی گرم🥵 ) اینجا ۶ ماهش بهاره🌸 ؛ ۶ ماهش پاییز 🍁 آب و هوا مدیترانه ایه شبیه اروپاست !!!😉😄 من هم شوخی کردم و گفتم ( آقای اروپایی ! آقای مدیترانه ای 😃 دختر شرقی منتظر شماست ؛ زود زود زنگ بزن 🥲) پرسیدم ( حمید کی بر می گردی ؟؟؟) گفت (‌ فرزانه مطمئن باش زیر ۴۰ روز برنمیگردم هرکسی حالمو پرسید بگو حالش خوبه ؛ سلام منو به همه برسون ) 🍁🍁🍁🍁🍁