eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
168 دنبال‌کننده
285 عکس
153 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم رب الشهداوصدیقین🌹 ‌ 🌺شهدا 🌺 يکي از مسئولين کاروان شهدا مي‌گفت: 🌷پيکر شهدا رو واسه تشييع مي‌بردن...🌷 نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده اومدم جلو ديدم... يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد بهش گفتم : صبر کن دو روز ديگه مي‌رسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون... گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم😭 تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم سه چهارتا تيکه استخوان دادم هي ميماليد به چشماش، هي مي‌گفت بابا،بابا...😭 ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم😔 گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟✋🏻 همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر اما.. کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...❕❕ استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت: "آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم"... 🌹یازهرا (س) 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | ماجرای شنیدنی عنایت امام رضا (ع) به یک دختر و بخشیدن زندگی دوباره به او
اهل عربستان سعودي است و به مسجد جمكران آمده است. مي‌گويد: «ما سنّي بوديم. اهل تسنن اسم ـ«عليهما السّلام»را براي بچه‌ها خوب نمي‌دانند و عقيده دارند كه هر بچه‌اي به اين نام باشد به زودي مي‌ميرد، امّا من همسري داشتم كه نام داشت و در اولين زايمان هم دختري به دنيا آورد. خانوادة من اسم «حفصه» را براي او انتخاب كردند، ولي من زير بار نرفتم و اسم فرزندم را هم فاطمه گذاشتم. بعد از سه سال مريض شد. دخترم را خدمت قبر رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ بردم و از ايشان شفا خواستم كه الحمدلله شفا دادند. بعد از برگشتن از نزد قبر حضرت رسول، دخترم خوابيد. خوابش طولاني شد. هر چه صدايش كرديم، بيدار نشد. او را پيش دكتر برديم كه گفت: بچه مرده است. وقتي به دكتر ديگري مراجعه كرديم، او هم همان جمله را گفت. دخترم را به غسالخانه برديم. بعد از چند دقيقه ديدم كه او حركت كرد و از من آب خواست. برايش آب آوردم. وقتي او را بغل كردم، گفت: بابا! توي خواب ديدم كه مردي پيش من ايستاده و دو ركعت نماز خواند. بعد از نماز دست مبارك خود را بر سر من كشيد و گفت: بلند شو، شما زنده مي‌مانيد و فعلاً نمي‌ميريد! و گفت كه به بابايت بگو تا شويد آري! اين مسئله باعث شيعه شدن من شده است. حالا، براي تشكر و قدرداني از آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ عازم ايران شدم و به مسجد جمكران آمدم» 📚نقل از سایت مرکز مطالعات و پاسخ گویی به شبهات حوزه علمیه قم منبع :کتاب کرامات حضرت مهدي(عج) ❄️ @yadeShohada313
... اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد، اما تقریبا اکثر آن ها گم نام بودند. در جریان همین جستجوها بود که و مدتی بعد به خیل شهدا پیوستند🕊🕊 پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. راوی: خواهر شهید ابراهیم هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی جالب از " فکر میکردم به مقامات عالیه و کمال رسیدم، رفتم خدمت امام رضا (ع)، گفتم یک جوری به من بفهمونید که به چه مقامی رسیده ام! یکهو یک خانم از جلوی من رد شد ..!" 😊☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊جزئیات زنده شدن فردی که بر اثر تصادف جان خود را از دست داده بود 🔹ماجرای فردی که بر اثر تصادف جان خود را از دست داده بود و با عنایت امام رضا(ع) به زندگی بازگشت را ببینید. «ع»...‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 معجزه امام زمان(عج) تا شهادت 🔸داستان عجیب سعید چندانی، نوجوان اهل سنت که بخاطر بیماری سرطان توسط دکترها جواب میشود اما بعد از توسل به امام زمان(عج) شفا پیدا میکند و سپس شیعه میشود و به عنوان طلبه در حوزه علمیه مشغول به تحصیل میشود. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
🍃🌹🍃 کرامت حضرت اباالفضل العباس(ع) ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺣﺴﻴﻦ! ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﻨﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﺘﻮﮐﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮐﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺸﻢ ﻭ ﮐﺸﺘﻦ ﺯﻭﺍﺭ ﻣﺄﻳﻮﺱ ﺷﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺭﻋﺎﻳﺎﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﺩﻭﻟﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﯽ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﻋﻴﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻠﻒ ﻭ ﺿﺎﻳﻊ ﻧﮑﻨﺪ. ﺻﻠﺎﺡ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﻴﺎﺕ ﺯﻳﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻭﺍﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻝ ﺭﻋﻴﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﯼ؛ ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻋﻴﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺎﻝ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻨﺪ، ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ. ﭘﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﺑﻪ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺸﺘﻦ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﻭ ﮐﻮﺭﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺮﻭﺩ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺟﺴﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻮﺍﺯ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺮﻭﺩ. ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻧﺪ، ﻓﻮﺝ ﻓﻮﺝ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﻮﻕ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺳﺎﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺳﺎﻝ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺘﻮﮐﻞ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺎﯼ ﻗﺼﺮﺵ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺴﺮ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﺸﺮﻑ ﺑﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻭﺍﺭ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻋﺮﺍﻕ ﻋﺠﻢ ﻳﮏ ﭘﻴﺮﯼ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﻟﻨﮕﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ، ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ‌ﻧﺸﻴﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭﻳﺪ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ. ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﮐﺮﺑﻠﺎ: ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺳﻴﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ. ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﻗﺪﻏﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﻴﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﻴﺪﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻳﺪ. ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺟﺰﻳﻪ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﻞ! ﺧﻠﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎﻭﺭ ﺑﺒﻴﻨﻢ. ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻫﻤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻥ ﺣﺮﺍﻡ ﺯﺍﺩﻩ ﺩﺍﺩ. ﻣﺘﻮﮐﻞ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﺖ ﺻﺪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺁﻣﺪﯼ؟ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺧﻠﻴﻒ! ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻄﺎﻋﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ؛ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﯼ ﻭ ﺭﺧﺖ ﺷﻮﻳﯽ ﻭ ﭼﺮﺥ ﺭﻳﺴﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺮﺍﻳﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﺧﺮﺝ ﺭﺍ ﻣﻬﻴﺎ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻴﺎﻳﻢ. ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﻳﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﭼﺎﻭﺷﯽ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺗﺮﺑﺖ ﺷﻬﺪﺍﺑﻮﯼ ﺳﻴﺐ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ، ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺷﻮﺭ ﺣﺴﻴﻨﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺭﮒ‌ﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﺰﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺗﻌﻮﻳﻖ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﻋﻤﺮﻡ ﮐﻔﺎﻑ ﻧﺪﻫﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺷﻪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ. ﺍﯼ ﺧﻠﻴﻒ! ﭘﻮﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﺯﻭﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﻤﻴﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺮﺳﻢ. ﻣﺘﻮﮐﻞ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﻥ ﭘﻴﺮﺯﺍﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻂ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﭘﻴﺮﺯﺍﻝ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ، ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﻟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩﻣﻨﺪﺍ! ﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﻠﺎﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ! ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻧﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ، ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﭼﺸﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ! ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ ﺍﯼ ﺣﺴین! ﻳﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﻧﻘﺎﺑﺪﺍﺭﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: ﺍﯼ ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ. ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﻘﺎﺑﺪﺍر ! ﺗﻮ ﮐﻴﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﯼ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﻴﺮ ﺯﺍ! ﻣﻦ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺣﺴﻴﻨﻢ، ﻣﻦ ﺳﻘﺎﯼ ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺣﺴﻴﻨﻢ. ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﻋﺒﺎﺱ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﺎ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﭘﻴﺮ ﺯﺍﻝ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﮐﺮﺑﻠﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﻧﺪ، ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﻴﻤﻪ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: «ﻳﺎ ﺍﺧﯽ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ» ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: «ﻳﺎ ﺍﺑﺘﺎ ﺍﺩﺭﮐﻨﯽ»، ﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﺑﻪ ﻓﺮﻳﺎﺩﻡ ﺑﺮﺱ💔 📚 کرامات حسینیه و عباسیه ( علیهما السلام ) •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊نذر کرده‏ام جز شما نگویم🕊 🕊دلم را نذر کرده‏ام در جاده‏ای که شما رفته‏اید، بماند و قصه گوی غربت فرزندان خمینی شود💔 دلم را نذر کرده‏ام راوی فتح خونین شما باشد و تا ابد، جز شما نگوید✋🏼 نذر کرده‏ام برای رهایی از بند حسادت‏ها و حماقت‏ها. نذر کرده‏ام دلم را، که روزی در مسابقه نام و نشان، سکوی پرتاب خود را و در سبقت گاه زندگی، خویش را فراموش نکند. من با شما خودم را شناختم؛ و خدا را و جاده‏ای را که به سمت نگاه حسین علیه‏السلام می‏رود☝️🏼🙂 همه کوچه‏ها، نام شهید دارند روزگاری این کوچه‏ها را نامی دیگر بود و این محله‏ها را رنگی دیگر. تابلوی کوچه‏ها هیچ کدام سرخ نبود؛ هیچ کس گلی به نام لاله نمی‏خرید. اینجا محله کودکی من است. من با جوی آب سر کوچه خاطره‏ها دارم با هم‏بازی‏هایم. از وقتی هم‏بازی‏هایم رفتند، نام محله عوض شد و تابلوها و من از خجالت پاکی آنها سرخ شدم. حالا از آن همه هم‏بازی، فقط چند شاخه گل لاله باقی است که عیدها بر تابلوی کوچه‏ها می‏نشیند. حالا همه کوچه‏ها نام شهید دارند، ولی کوچه دل من هنوز سرخ نشده و من از عاقبت محله افکارم می‏ترسم. بر سر کوچه دلم، نام کسی نقش زده است؛ یادی از اصالت باران، حرفی از حضور گل‏های بنفشه در هوای جماران. بوی خمینی، بر سر کوچه دلم قدم می‏زند، واژه‏ای سرخ، نگهبان ناموس کوچه تنهایی‏ام شده است. نکند غربت، چون سالوس ریا، بر این کوچه بگذرد! نکند گناه، بر دامن دختران کوچه دلم بنشیند! نکند موسیقی نیاز، صبح‏ها خواب ناز غفلتم را بر هم نزند و اهالی کوچه نماز، عشقشان قضا شود! نامی سرخ، بر سر کوچه، نگهبان ناموس کوچه است. همه چیز بوی تو دارد از تو آموختم ای برادر شهیدم که زندگی، مبارزه‏ای بی‏پایان است. تو با مرگ خودت به من آموختی آنچه دنیا، با زرق و برقش یادم نداده بود. تو با خون خود، نقاشی خالی‏ام را که هزار روز و هزار هفته دنبال مداد رنگی‏های مدرسه‏ام به یغما رفته بود، رنگ کردی. اکنون تو نیستی، ولی همه چیز بوی تو دارد؛ بوی عاشقانه زیستن. 🌷
مامانش بهش گفته بود: حسن! دست این دختر مردم رو بگیر یه تُک پا ببرش مشهد؛ گناه داره. گفته بود: مامان! دلم برای امام رضا"ع" یه ذره شده، ولی نمیتونم برم. باید برم جبهه... رفت جبهه، شهید شد؛ رفتن جنازه رو بیارن قم، دفن کنن. بهشون گفتن: ببخشید، جنازه گم شده، هفت روزه رفته مشهد! به روایت حاج حسین یکتا
❤️مصاحبه بادختری که متحول شد....
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
❤️مصاحبه بادختری که متحول شد....
❤️در سفر راهیان نور خاک می‌بینی و خاکی می‌شوی❤️ 🦋گفتگو با دختری که در «راهیان نور» متحول شد مسافران نوروزی راهیان نور گاهی یک جمله تمام زندگی یک فرد را تغییر می‌دهد. مانند جمله‌ای که زندگی بی پوشش مریم را به بهترین پوشش تغییر می‌دهد! گروه جهاد و مقاومت مشرق - مگر می‌شود شهدا فرد مستاصلی که به آن‌ها پناه آورده را رد کنند؟ مگر می‌شود که مهمان‌شان را دست خالی رد کنند؟ اصلا مگر شهدا هرکسی که دعوت می‌شود را خود انتخاب نمی‌کنند؟ نه. قطعا «در این عالم رازی است که جز با خون فاش نمی‌شود» (2) و امروز شهدا در حال فاش کردن رازهایی هستند که تنها درخواست‌کنندگان از آن‌ها می‌توانند به این رازها دست پیدا کنند. مریم در حالی که به دنبال راهی برای نجات بوده است، در مسیر شهدا قرار می‌گیرد. مسیری که وی را به کشتی نجات می‌رساند. مریم نجفی از زایرین راهیان نوری است که تحول یافته و امروز می‌تواند سفیر شهدا باشد. در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با «مریم نجفی» را می‌خوانید: 🔶در ابتدا کمی گذشته خود را توصیف کنید؟ در گذشته حجاب نداشتم. اگر چه خانواده‌ای مذهبی داشتم، اما آزادی کامل داشتم و دائم در جستجوی آرامش بودم. در دانشگاه با دوستان خود بر سر آرایش کردن و بی‌حجاب بودن رقابت می‌کردم تا پیروز شوم. همیشه می‌خواستم بهترین ظاهر را داشته باشم یا در عکس‌ها از همه زیباتر باشم. اما هیچ‌یک از این کارها من را به آرامش نمی‌رساند. 🔶فقط ظاهر و پوشش نامناسب می‌توانست مسبب این نا آرامی‌ها باشد؟ نماز صبح نمی‌خواندم، باقی نمازها را نیز گاهی می خواندم و گاهی قضا می‌شد. مشکلات بسیاری برای من به وجود آمده بود. معتقد هستم کسی که از خدا دور می‌شود، گرفتار مشکلاتی در زندگی می‌شود و آرامش خود را از دست می‌دهد. 🔶چه انگیزه‌ای باعث شد، نوع پوشش و حجاب خود را تغییر دهید؟ یکی از دوستان پیشنهاد داد که «برای رسیدن به آرامش، حجاب هم می‌تواند یک گزینه باشد.» بدون تحقیق با حجاب شدم و متاسفانه پس از گذشت شش هفته حجاب را کنار گذاشتم. رفتار و تمسخر دوستانم یکی از عللی بود که حجابم تغییر کرد. 🔶یعنی مجدد ظاهرتان مثل گذشته شد؟ زمانی‌که حجاب را کنار گذاشتم، دچار عذاب وجدان شدم؛ چراکه به قول‌هایی که به امام زمان (عج) و حضرت زهرا (س) داده بودم، بدعهدی کردم. همانند گذشته شده بودم و مجدد آرامش خود را از دست داده بودم. مطمئن بودم آرامش خود را با حجاب به دست می‌آورم. 🔶چه انگیزه‌ای باعث شد مجدد حجاب را انتخاب کنید؟ حجاب را رها کردم، چون عجولانه آن را انتخاب کرده بودم. تصمیم گرفتم اطلاعات خود را پیرامون حجاب کامل کنم. کتاب خواندم. صوت گوش دادم. سخنرانی استاد «علی‌اکبر رائفی‌پور» در آگاه‌سازی من بسیار مفید بود. تصمیم خود را گرفته بودم، اما ترس از شکست مجدد، ترس از این‌که باز هم مورد تمسخر واقع شوم؛ مانع می‌شد که با اطمینان حجاب را انتخاب کنم. در جستجوی یک جرقه بودم. یک معجزه‌ که من را ثابت قدم کند. 🔶این معجزه رخ داد؟ در همین زمان یکی از دبیرانم پیام داد و گفت، «مریم دوست داری با ما به سفر راهیان نور بیایی؟» و من با کمال میل پذیرفتم. به معلم خود گفتم، «من از شهدا یک معجزه می‌خواهم. اگر در این سفر یک نشانه نشانم دهند، مجدد چادر را انتخاب می‌کنم.» روز اول سفر به راهیان نور بدون معجزه به پایان رسید. روز دوم نیز به همین شکل؛ هیچ نشانه‌ای ندیدم. روز سوم راهی شلمچه شدیم. هنگام ورود معلم خود را دیدم و به من گفت، «بیا اسفند دود کن!» استقبال کردم. یاد خواهشی که از شهدا داشتم، افتادم. به نیت یافتن نشانه اسفند دود کردم. وارد یادمان شلمچه شدیم. به دلم افتاد کفش‌های خود را دربیاورم. شنیده بودم این خاک با پوست، گوشت و خون جوان‌هایی آمیخته شده که به خاطر من و امثال من از دلبستگی‌های خود گذشتند. جوان‌هایی که پدر، مادر، همسر و یا فرزندان خود را نتوانستند در لحظه آخر ببینند و در آغوش بگیرند. با همین تفکرات، به خاک‌ها نگاه کردم. سپس به پاهای خود نگریستم که روی این خاک‌ها قدم برمی‌داشتند. تصور می‌کردم در سفر راهیان نور خاک می‌بینی و خاکی می‌شوی. اما این‌طور نبود. این خاک با خاک‌های دیگر متفاوت بود. 🔶نشانه‌ای که در جستجو آن بودید، پیدا کردید؟ وقتی نشستیم روی خاک شلمچه، غروب بود. تعریف غروب شلمچه را شنیده بودم، اما درک نکرده بودم. منتظر یک تلنگر بودم. مداح شروع به روضه‌خوانی کرد. شنیدن همین یک جمله کافی بود تا حالم دگرگون شود. «خوش به سعادت خانم‌ها که چادر دارند؛ که چادرشان مثل حضرت زهرا خاکی می‌شود؛ که چادرشان از این خاک، خاکی می‌شود.» دیگر چیزی نشنیدم. روی خاک‌ها سجده کردم. احساس می‌کردم شهدا نگاهم می‌کنند. از من می‌پرسند، «برای این
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
❤️مصاحبه بادختری که متحول شد....
که شبیه حضرت زهرا بشوی، برای اینکه یادگاری حضرت زهرا (س) را انتخاب کنی؛ به دنبال نشانه هستی؟» فهمیدم برای شبیه مادر شدن، نباید به دنبال نشانه بود. همان جا بود که تصمیم گرفتم، همیشه چادرم را حفظ کنم. 🔶بیش از دو سال از روزهایی که در جستجوی معجزه بودید، می‌گذرد. این روزها را توصیف کنید؟ از طریق برنامه «از لاک جیغ تا خدا» با خانواده شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» آشنا شدم. قرار بود تصویر این شهید را طراحی کنم. هیچ شناختی از وی نداشتم. نمی‌دانستم شهدای مدافع حرم چه کسانی هستند و چه می‌کنند. زمانی‌که تصویر این شهید را دیدم، متوجه شدم؛ همان شهیدی است که هرگاه در شبکه های اجتماعی عکس‌شان را می‌دیدم چند لحظه‌ای صبر می‌کردم و به چشم‌هایش خیره می‌شدم. اما نام وی را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم متحول شده بود؛ نمی‌دانستم تاریخ تولد شهید قربانخانی دقیقا مصادف با روز عقد من است. تصویر طراحی شده صورت شهید، هدیه کوچک من در برابر بزرگی‌های او به خانواده‌ وی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ استاد رائفی پور 💠 من فقط ازاین می ترسم که از چشم شما بیفتم یا صاحب الزمان 📛 ماجرای کسی که در یک قدمی شهادت بود اما دریک لحظه به تبدیل شد ... ... @yadeShohadaa
یک دختر: باورم نمی‌شود آن‌قدر گناه کرده باشم: «ثمین» دختری که متحول شده است، گفت: هرچه زمان می‌گذشت، بیش‌تر سقوط می‌کردم. آیه قرآن است که شیطان گام به گام وارد می‌شود. بسیاری از کارهای ما زمینه‌ساز حضور شیطان است... @yadeShohadaa
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
یک دختر: باورم نمی‌شود آن‌قدر گناه کرده باشم: «ثمین» دختری که متحول شده است، گفت: هرچه زمان می‌گذشت
ادامه گفت‌وگو خبرنگار ما با «ثمین صفالو» را می‌خوانید: 🔶در ابتدا کمی از گذشته قبل از تحول خود را بگویید؟ در گذشته حجاب نداشتم. اگرچه خانواده‌ای مذهبی داشتم؛ اما از آزادی کامل برخوردار بودم. پدرم تئاتر کار می‌کرد و من از چهار سالگی بازیگر شدم. روزبه‌روز علاقه من به تئاتر بیش‌تر شد و تمام روزهای نوجوانی خود را صرف آن کردم. همه اساتیدم معتقد بودند که روزی سوپراستار می‌شوم. تمام هدفم در زندگی موفقیت در بازیگری بود. 🔶رشد و پرورش شما در خانواده مذهبی چه تاثیری در زندگی شما داشت؟ من از ابتدا اسلام را دوست داشتم؛ اما به دستورات آن گزینشی عمل می‌کردم. اسلام برای من لیستی بود که هرچه را دوست داشتم، برمی‌گزیدم. به طور مثال، غیبت نکردن و کمک به دیگران را قبول داشتم. نماز نمی‌خواندم؛ اما روزه می‌گرفتم. حجاب را رعایت نمی‌کردم؛ اما در دانشگاه، مترو و... در دفاع از حجاب با مخالفین آن و حتی با اساتیدم بحث می‌کردم. از نظام اسلامی و رهبری دفاع و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. ظاهرم سبب می‌شد، هر روز شاهد این قبیل بحث‌ها باشم. اسلام را دین کاملی می‌دانستم؛ اما می‌گفتم، «خدا مهربان است. همین‌که در دفاع از اسلام مباحثه می‌کنم، گناهان من را می‌بخشد.» 🔶چه طور می‌شود حجاب را قبول داشت؛ اما آن را رعایت نکرد؟ یک مرتبه در یکی از برنامه‌های انتخاباتی شرکت کردم. جبهه مخالف در سایت خود تصویر من را منتشر و تیتر زده بود، «طرفداران بدحجاب فلانی» خوشحال بودم. می‌گفتم، «خیلی خوب است. همه آگاه می‌شوند؛ افراد بدحجابی هستند که اسلام را دوست دارند. شاید این اقدام انگیزه‌ای برای علاقه‌مند شدن افراد دیگری شبیه من به اسلام شود. اکنون زمانه تغییر کرده و خود باید راجع به ظاهر تصمیم بگیریم.» 🔶هدف شما در زندگی چه بود؟ من در گذشته «فمنیست» بودم. از مردها بدم می‌آمد و معتقد بودم، همیشه آنها درحال ایجاد مزاحمت هستند! ازدواج را قبول نداشتم و می‌گفتم، «دختری که ازدواج می‌کند، آزادی‌های خود را از دست می‌دهد.» ایده‌آل زندگی برای من، سوپراستاری بود که در منزل خود تنها در حال «سیگار کشیدن» است. 🔶در دوران دانشجویی با این احوالات خود چه می‌کردید؟ زمانی‌که دانشجو شدم، ظاهرم بدتر شد. یک مرتبه یکی از اساتیدم پیشنهاد کار «مدلینگ» را به من داد. با خوشحالی استقبال کردم؛ چرا که آن زمان شغل رایجی نبود. با خانواده مشورت کردم. خواهرم گفت، «مدلینگ همیشه تبلیغ کیف و کفش نیست.» وی با تلنگر خود، خط قرمزهایی را که فراموش کرده بودم، برای من زنده کرد. هرچند که خیلی سخت بود؛ اما پیشنهاد را قبول نکردم. با ناراحتی به خدا گلایه می‌کردم که چرا تمام لذت‌ها در دین اسلام ممنوع است؟! 🔶این درگیری‌های ذهنی شما تا کجا ادامه پیدا کرد؟ هرچه زمان می‌گذشت، بیش‌تر سقوط می‌کردم. آیه قرآن داریم که «شیطان گام به گام وارد می‌شود». بسیاری از کارهای ما زمینه‌ساز حضور شیطان است. گاهی می‌گوییم، «فقط کمی از موهای من مشخص باشد که ایرادی ندارد و...»؛ اما همین بهانه‌ها مقدمه حضور شیطان می‌شود. وقتی به گذشته خود نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود، من آن‌قدر گناه کرده باشم. 🔶برسیم به ماجرای تحول و رفتن ره صد ساله در یک شب؟ علاقه من به اسلام زمینه‌ساز آگاه‍ی از بسیاری احادیث و روایات شده بود و همین امر تحول من را سخت‌تر می‌کرد. چهار سال تلنگرهای بسیاری را تجربه کردم و تنها مطالبی را می‌پذیرفتم که منطق، آن را اثبات می‌کرد. هرچند که می‌دانستم مسیر اشتباه را طی می‌کنم، اما به خود وعده می‌دادم، «هرگاه تمام گناهانم را ترک کنم، محجبه می‌شوم.» با این تفکرات فقط زمان را از دست می‌دادم. در دانشگاه ما کرسی‌های آزاد اندیشی با موضوعات مختلف برگزار می‌شد. تصور کنید در دانشگاه هنر برنامه‌ای با موضوع حجاب که اکثریت دانشجویان مخالف آن هستند، برگزار شود. آن روز ظاهر من مثل همیشه بود. هنگام ورود یکی از مخالفین گفت، «بیا اینجا، مخالفین این سمت هستند.» پاسخ دادم، «من موافق حجاب هستم.» وی چند ثانیه با تعجب نگاه کرد. به سمت تعداد اندکی که موافق مساله حجاب بودند، رفتم و همراه آن‌ها از حجاب دفاع کردم. جلسه به پایان رسید؛ اما عکس‌العمل و نگاه آن دختر تا شب همراه من بود. مدام با خود تکرار می‌کردم، «ثمین حرفت را باور کنند یا ظاهرت را؟ کارهایت خیلی مسخره است.» پاسخ می‌دادم، «ربطی ندارد. هرکسی خصوصیات منحصر به فرد خود را دارد، یکی بداخلاق است. یکی غیبت می‌کند و یکی هم بدحجاب است. هرکس یک ایراد دارد. خدا مهربان است و می‌بخشد.» رفتار خود را توجیه می‌کردم تا به این مسایل فکر نکنم. اما واقعیت آن بود که اعتقاداتم با ظاهرم بسیار فاصله داشت. این تلنگر فقط چند ساعت ذهن من را درگیر کرد. 🔶رابطه شما با اهل بیت (ع) چگونه بود؟ من هیچ‌گاه هیات نرفتم. اهل بیت (ع) و توسل به آن‌ها در زندگی من جایگاهی نداشت و معتقد بودم، فقط تلاش انسان، وی را به موفقیت
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
ادامه گفت‌وگو خبرنگار ما با «ثمین صفالو» را می‌خوانید: 🔶در ابتدا کمی از گذشته قبل از تحول خود را بگ
می‌رساند. هم‌چنین رفتار و تذکرات ناپسند برخی خانم‌های محجبه به حجابم سبب شد، از آن‌ها فاصله بگیرم. فکر می‌کردم با دنیای امروز غریبه‌اند. با اینکه خواهرم متحول و با حجاب شده بود، اما می‌گفتم الهام استثناء است. تمام این عوامل باعث می‌شد از هیات تنفر داشته باشم. فقط به سبب مظلومیت امام حسن مجتبی (ع) به ایشان ارادت داشتم. 🔶کدام تلنگر در تغییر ظاهرتان اثرگذار بود؟ شب‌های ماه محرم در خیابان مشغول عکاسی بودم. یک سال تصمیم گرفتم در منزل بمانم و کتاب بخوانم. «لهوف» که مقتل جامع حضرت سیدالشهدا (ع) است، انتخاب من بود. در ملحقات این کتاب روایتی آمده که من را دگرگون کرد. «بنده خدایی فرد نابینایی را می‌بیند و از وی می‌پرسد: چرا نابینا شده است؟ فرد نابینا پاسخ می‌دهد: من روز عاشورا در سپاه یزید بودم، اما نه شمشیر زدم و نه نیزه، فقط ایستاده بودم. شب خواب پیامبر اسلام (ص) را دیدم که به من فرمودند: تو باید نابینا شوی. گفتم: من که کاری نکردم، فقط نگاه کردم؛ پیامبر پاسخ دادند: تو با حضورت سیاهه دشمن را برای فرزندم حسین (ع) زیاد کردی.» می‌دانستم یکی از اصلی‌ترین اشتباهات من، حجاب و سخت‌ترین تغییر نیز، همان است. یک هفته فقط توانستم کمی موهای خود را بپوشانم. 🔶امام زمان (عج) در زندگی شما چگونه تعریف می‌شد؟ شنیده بودم زمانی‌که امام زمان (عج) ظهور می‌کنند، چهره ایشان برای افراد بسیاری آشناست؛ چرا که در کنار امام زمان (عج) قدم برداشتند؛ ولی ایشان را نشناختند. از خودم پرسیدم، «ثمین تو در جامعه، سیاهه چه جبهه‌ای را پررنگ کردی؟ با اساتیدی که منکر وجود امام زمان (عج) هستند، همراه هستی؟ چگونه از کنار امام زمان (عج) عبور کردی؟ آیا ایشان می‌فهمند که دوست‌شان داری؟ ظاهرت چه چیزی را نشان داده و تبلیغ می‌کند؟» این مساله نیز فقط برای یک مدت کوتاه ذهنم را درگیر کرد. هیچ تلاشی نکردم که تغییر کنم. 🔶فکر می‌کنید چرا این تلنگرها در شما اثرگذار نبود؟ شب قدر ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۲ بود. روزه می‌گرفتم، اما نماز نمی‌خواندم. از تلویزیون مراسم احیای شب قدر حسینیه همدانی‌ها را دنبال می‌کردم. شیخ حسین انصاریان روایتی را بیان کرد که زندگی من را تغییر داد. روز بعد به دوستم گفتم، «می‌آیی متحول شویم؟» پاسخ منفی داد. اراده تغییر نداشتم. ذهنم درگیر بود، اما نمی‌توانستم دغدغه‌های ذهنی خود را عملی کنم. آقای انصاریان در آن مراسم احیاء گفتند، «پیامبر در گفت‌وگویی با شیطان، از شیطان می‌خواهد که امتش را نصیحت کند. شیطان می‌گوید، «به زنان امتت بگو به ازای هر تار مویی که معلوم است، گناه یک زنا برای آن‌ها نوشته می‌شود.» باورم نمی‌شد. چرا من باید زمینه‌ساز گناه برای دیگران باشم. چرا باید گناه دیگران هم در کارنامه اعمال من باشد؟! در نهایت نصیحت شیطان من را متحول کرد. 🔶شهدا چه نقشی در انتخاب‌تان داشتند؟ برای یکی از دروس دانشگاه باید تحقیق می‌کردم. متوجه شدم، بیش‌ترین موضوعی که شهدا در وصیت‌نامه خود نوشته‌اند، حجاب است. تعجب کردم. چرا حجاب چنین جایگاهی دارد؟ چرا هم دوست از حجاب می‌گوید و هم دشمن؟ این تلنگرهای پی‌درپی قطعات پازلی بودند که باید کنار هم قرار می‌گرفتند تا تحول من ساخته شود. 🔶سرانجام چه اتفاقی شما را به نتیجه رساند؟ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۳ کلاس‌های دانشگاه و تمرینات تئاتر به پایان رسیده بود. بی‌کار در منزل بودم. تصمیم گرفتم فقط در ماه رمضان نماز اول وقت بخوانم. حتی نمی‌خواستم نمازخوان شوم. تا این‌که شب قدر رسید. تلنگر شب قدر سال گذشته را فراموش کرده بودم. این‌که نمازهای اول وقت چه لذتی به من می‌داد، بماند. شنیده بودم که خدا منتظر بهانه است، تا بنده خود را نجات دهد. خسته شده بودم. هنگام قرآن به سر گرفتن و گفتن ذکر «بکِ یا زهرا (س)» دلم شکست. در یک قاب، تصویر تمام زندگی‌ خود را مرور کردم. برای فاصله بسیار زیادی که بین من و الگویی که اسلام برایم معرفی کرده، گریه کردم. حضرت زهرا (س) را قسم دادم که دستم را بگیرد. قول دادم بسیاری از کارهای خود را تکرار نکنم، بازی‌گری را کنار بگذارم؛ چرا که از نظر من فضای هنر، فضای مسمومی است. خیلی از متحول‌شدگان کم‌کم تغییر می‌کنند، اما من آن شب تصمیم گرفتم برای همیشه چادر سر کنم. می‌ترسیدم اگر کم‌کم شروع کنم، همانند قبل حجابم ماندگار نباشد. به خیلی از موضوعات فکر کردم. پذیرفتم که برای هر گناه فقط یک نفر مقصر نیست. ظاهر من می‌تواند، عاملی برای به گناه افتادن دیگران باشد. اولین مرتبه که با چادر از خانه خارج شدم، راهپیمایی روز قدس بود. 🔶از روزهای پس از تحول بگویید؟ روزهای ابتدای تحول، روزهای سختی بود. همچنان آرایش می‌کردم، اما متوجه شدم چادر و آرایش با یکدیگر تناقض دارند و جلب توجه بیش‌تری می‌کند. چیزهای بسیاری را از دست دادم، مثل ۲۰ سال سابقه کاری خود در بازیگری را. همکاری که تا دیروز با هم احوال‌پرسی داشتیم، بعد از اینکه چادری شدم،
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
می‌رساند. هم‌چنین رفتار و تذکرات ناپسند برخی خانم‌های محجبه به حجابم سبب شد، از آن‌ها فاصله بگیرم. ف
دیگر سلام نکرد و پاسخ سلام من را هم نداد. گویا دوستی من با خیلی‌ها به خاطر ظاهرم بود. من فکر می‌کنم تحول همانند رژیم غذایی است، سخت است؛ اما در انتها انسان را زیبا می‌کند. 🔶همسرتان در این زمینه با شما همراه بوده است؟ هشت سال پیش هنگام تمرین تئاتر، با یکی از همکاران خود پیرامون اسلام، نظام و رهبر انقلاب بسیار بحث می‌کردم. وی به اسلام اعتقاد نداشت و می‌گفت، «دین ناقصی است. حقوق زنان را نادیده گرفته است و...». فقط هنگام سینه‌زنی در مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله (ع) شرکت می‌کرد. وی نخبه‌ای بود که قصد داشت، مقیم کانادا شود. شاید مباحثه من و خواهرم (که کارگردان تئاتری بود که درحال تمرین آن بودیم) با وی مقدمه‌ای برای وی شد که درخصوص اسلام تحقیق کند. زمانی‌که پس از گذشت دو سال آن آقا را دیدم، متحول شده بود. پسر فشنی که مخالف اسلام بود و همه تلاش خود را برای اقامت در کانادا می‌کرد، تبدیل به یک فرد بسیجی انقلابی شده بود که آرزویش دفاع از حرم حضرت زینب (س) است. وی حالا همسفر من در زندگی است. 🔶حرف آخر شما به مخاطبین ما چیست؟ پس از تحول بود که پی‌بردم، چرا در تمام این شش سال، تلنگرهای من به حجاب مرتبط بود. حجاب و حرمتی که چادر دارد، در بسیاری از موقعیت‌ها مانعی برای گناه من شده است. من و دوستانی که متحول شده‌ایم، گروهی به نام «روگا» تشکیل دادیم، تا با بیان اتفاقات زندگی خود، حال خوب‌مان را به همه منتقل کنیم و بگوییم، «اکنون بیش‌تر از گذشته لذت می‌بریم.» منبع: دفاع پرس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام میخوام از عنایت ویژه ای که داداش حسین به یکی از بچه های جهادگر گروه جهادی شهید سلیمانی زابل داشتن براتون بگم🌹👇 چند روزی بود توکارگاه تولید ماسکمون وقتی مشغول کار بودیم وهمینجوری مداحی ام گذاشته بودیم وگوش میدادیم،یه لحظه متوجه اشک هایی بودم که آروم آروم از روصورت یکی از بچه ها میریخت😔،اولش با خودم گفتم خوش به حالش حال دلش خریدنیه ونخواستم مزاحمش بشم،یه چند روز گذشت واین اتفاق هر روز تکرار میشد و من هر روز بیشتر دلم میگرفت براش😔😔،اما چون دیدم نمیخواد بگه یاد خاطرات وعنایات داداش حسین افتادم وشروع کردم غیرمستقیم از عنایات داداش حسین واون جمله ناب وطلایی که حاج حسین با تموم وجود بهش معتقد بودن که"هروقت گرهی توزندگیت افتاد بگو الهی بالرقیه(سلام الله علیها)✌😔😭 اینارو میگفتم خیلی بیتابی کرد وآخرش منو کشید یه گوشه ومشکلشو بهم گفت وقسمم داد که ازداداش حسین بخوام که براش دعا کنه،خیلی مستاصل شده بودگفت به هرکس تونستم متوسل شدم هر دری بوده زدم ولی مشکلم حل نشد😔😔منم بهش گفتم چشم ولی ازش خواستم که خودشم این صحبت باداداش حسین وتجربه کنه،شب وقتی داشتم توکانال ها میگشتم یه لحظه یاد اون دوستم افتادم همینجورکه داشتم فکر میکردم بهش وداشتم به داداش حسین میگفتم داداشی حال دوستم خوب نیست و.....یه هو یه عکسی با نوشته ای با مضون حاجت دادن حضرت رقیه اومد😱😳😭😭😭 اون صحنه خشکم زده بود دستم رو اون پیام قفل شده بود یه حال دیگه ای شدم😭😭 کمتر ازیکی دو روز دوستم با خوش حالی تموم اومد وگفت که مشکلم حل شده😭😭😭باورش نمیشد که به کمترین فاصله مشکلی که حلش خیلی خیلی سخت بود برطرف شد😭🌹 وحالا داداش حسین ما داداش حسین اونم شد ورفیق شهیدی ناب پیداکرد.... شهدا زنده اند...دستگیری میکنند...اعتمادکن معزغلامی🌹
🌺 💜در دفتر شعرِ کربلا این خاتون عمریست به «دُردانه» تخلص دارد💖 💜بالای ضریح او مَلَک حک کرده در دادن حاجات تخصص دارد💖