عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
✍ #مصاحبه_باخانواده_شهیدان_محمدی
🌼قرارمان را شخص ثالثی هماهنگ کرده بود و اولین بار بود که راهی خانه پدر و مادر #شهیدان «سید مهدی و سید صاحب محمدی»🌷 میشدیم که از دور فقط روایت #اتاق_دست_نخورده این دو #برادر شهید را بعد از سالهای پس از جنگ شنیده بودیم💔👌اما صفا و محبت پدر و مادر شهیدان دیدنیتر و دلنشینتر از هر خاطرهای بود☺️
❤️روایتهای پدر و مادر شهیدان محمدی، از اتفاقات این خانه و اتاق فرزندان شهیدشان شنیدنی و دیدنی است. شاید اصلا ابوالشهدا باید خود به تندی و شیرینی لهجه ترکیبی مازنی- عراقی اش از داستان زندگی در #کربلا و ازدواجش با دختر عمو تا بیرون کردنشان توسط صدام و آمدن به محله نظام آباد و بعد هم ماجراهای #سیدصاحب و #سیدمهدی توضیح دهد تا به دل بنشیند اما ما فقط گوشه ای از آن را به قلم میآوریم✋
🦋اتاق های تو در تو و پر ماجرای شهیدان محمدی🦋
🕊ساعت از 8 شب گذشته است که به محله نظام آباد میرسیم. ورودی کوچه تنگ، تاریک، بن بست؛ پر از عکس شهدای همان کوچه است و به همین دلیل نام کوچه را« #بن_بست_شهدا» گذاشته اند. #پدر شهیدان، گویی نیم ساعتی است به خاطر مهمان نوازی بسیار خوبش، دم درب خانه منتظر مانده است☺️ قبل از هر چیزی ما را راهنمایی میکند تا از پلههای تنگ، باریک و قدیمی خانه به طبقه بالا برویم. البته در همان حیاط خانه هم یک اتاقکی ساخته شده است. پدر شهید درهای اتاق ها را باز می کند. همه چیز قدیمی است جز چند لوح و قاب عکس که گویی برخی از اشخاص برایشان هدیه آورده اند. پدر شهیدان شروع میکند و تند تند به بیان #روایتهایی میپردازد که در این اتاقها صورت گرفته است. پیش از هر چیز، در باره خالی از سکنه بودن این اتاقها می گوید: ما قدیم اینجا زندگی میکردیم و این #اتاق بزرگ، اتاق «سید مهدی» و «سید صاحب» بود که بعد از #شهادتشان در حیاط خانه برای خودم و مادر شهیدان اتاقی ساختهام و اینجا همینطور مانده است و مهمانان میآیند و #نماز میخوانند، #دعا میکنند و #حاجت میگیرند!😍💔
سید صاحب و سید مهدی، دو فرزند کوچک خانه آقای محمدی هستند😊 که سید مهدی، 4 سال و نیم در جبهه بوده و سید صاحب هم با دستکاری شناسنامه اش😄 موفق میشود 2 سال در جبهه حضور داشته باشد تا اینکه سید مهدی در عملیات «مرصاد» و سید صاحب در «جاده کوشک» به فاصله 4 روز از هم به « #شهادت» میرسند😔🕊🕊اما این دو فرزند #سادات خانه، بعد از شهادت، گویی به خواب #بسیاری رفتهاند و حاجت بسیاری از نیازمندان را هم دادهاند!😳😍😍😊❤️👌
🕊پدر شهیدان میگوید: سید صاحب، از بچگی حاجت میداده و زمانی که سیدصاحب، بچه بود و مسجد میرفت برخی نذر میکردند و حاجت روا میشدند!❤️
🦋محافظ آقا که خواب سید صاحب را دید🦋
🕊پدر شهید، اول از همه به خواب « #محافظ_آقا» اشاره میکند و میگوید: یکی از محافظان آقا(اسمشان را هم به یاد نمی آورند) خواب سید صاحب را دیده و آمده بود منزل ما و با هم رفتیم به محل شهادت که گنبد و یادبود ساختهاند و مطمئن شد که خواب همین شهید را دیده است و حالا 7 باری می شود که با جمعی به منزل ما میآیند و #هیئت برپا میکنند💔
پدر شهید میگوید: وقتی سید صاحب، یک ساله بود در مسجد امام حسین (ع) همه برای او نذر میکردند و حاجت میگرفتند. حتی یک بار در شش سالگی یک #مسیحی به او نذر کرد و شفا گرفت!😊❤️
آقای محمدی با لهجه مازنی – عراقی تند تند تعریف میکند و میگوید: وقتی صاحب، 7 سال و 6 ماهش بود رفته بودیم جاده شمال و در مسیر راه به زیارت امامزاده هاشم رفتیم. همانجا بی اختیار گفتم: «صاحب آنقدر مردم نذر تو می کنند، فکر می کنم آخر یک روز «امامزاده صاحب» می شوی!»😉❤️
🦋کارگر خانه شهدا حاجت روا شد!🦋
🕊پدر شهید، به یک ماجرای دیگری هم اشاره می کند و میگوید: چند سال پیش دنبال کسی بودیم که بیاید و خانه را قیرگونی کند و بالاخره یک نفر پیدا شد و من اول بهش گفتم: نکند کارت را خوب انجام ندهی، اینجا خانه دو شهید سادات است. آه اینها دامن تو را می گیرد! این را که گفتم کارگر با ناراحتی گفت: 25 روز است که ماشینم را دزدیده اند و پیدا نمیشود. من گفتم: بگو «بسم الله الرحمن الرحیم، من کارم را درست انجام می دهم انشاءالله مشکلم حل شود.» بعد از 2 ساعت کار کردن، بهش تلفن زدند و گفتند ماشینش را پیدا کرده اند!😍❤️
🕊آقای محمدی ادامه میدهد و میگوید: مادر شهید یک روز رفته بود نماز جمعه و آنجا می بیند که یک خانمی خیلی بیتابی میکند و میگوید مریضی دارد که جانش در خطر است و حاج خانم هم زن بیچاره را با خودش به خانه آورد و برایش دعا کردیم و بعد از 10 روز حال مریضش خوب شد!❤️
پدر شهید از این سبک ماجرا ها بسیار در ذهن دارد که هر کدام را تند تند تعریف میکند.