#اتوبوس_بهشت_كوچك!
🔹العماره اولین زندان ما در خاک عراق بود. ٣ روز در گرمترین روزهای سال ١٣٦٧. چهارم تیرماه بود که به زندان العماره معرفی شدیم. ٣ روز بی آب و غذا. تشنگی و گرمای ٥٠ درجه ای باعث فوت ٤٠ نفر از اسرا شد. اونوقتا فکر نمى كردم که زنده موندنم یه معجزه باشه اما الان مطمئنم که معجزه بود.
🔸بعد از اين ٣ روز مرگ آور با اتوبوسهای کولردار!! به طرف بازداشتگاه های بغداد به راه افتادیم. اتوبوسها در گرمای سوزان تیرماه جنوب، بهشتهای کوچکی بودند که ما رو از جهنم بیرون بردن. روی صندلی اتوبوس جاگیر شدیم نگهبان آب آورد!! ٣ روز گرسنگی، تشنگی، خستگی و گرمای شدید باعث شد روی صندلی اتوبوس به خواب عمیقی فرو برم. نمى دونم چند ساعت گذشت، شاید ٦ ساعت اونقدر خوابیدم که وقتی بیدار شدم نمى دونستم کجام!
▫️با صدای فریاد نگهبان بیدار شدم به بیرون از اتوبوس نگاهی انداختم هوا تاریک بود. از جا بلند شدم و به طرف در اتوبوس رفتم دم در اتوبوس تعداد زیادی از عراقیها رو دیدم که به خط ایستادن مثله سربازایی که برای خوشامدگویی به یه مقام حکومتی سان مى بينن! به این فکر مى كردم که چون از زندان العماره جون سالم به در بردیم سربازا دارن بهمون احترام می زارن!! ١٥ساله بودم و این حداکثر توان من در تجزیه و تحلیل اوضاع بود!! ناگهان....
▪️....ناگهان از در اتوبوس به بیرون پرت شدم. رشته افکارم پاره شد. معجزه ... ! اتوبوس ... ! کولر ... ! بهشت ...! به سختی نفس مى كشيدم. نمى دونم چرا تنگی نفس گرفته بودم احساس می كردم بدنم سنگین شده. با زحمت زیاد کف حیاط در کنار هم اسارتیها نشستم. آهسته دستمو به طرف گردن بردم ورم کرده بود جای خط مورب ورم دور گردنمو با دست لمس کردم. جای ضربه کابل بود. بعدها فهمیدم سربازا برای استقبال از ما سان ندیده بودن و در حقیقت با کابل و شلاق به خیال خودشون از ما ضرب شصت گرفتن.
🔺چیزی که برای من عجیب بود عصبانیت در حین شلاق زدن بود. خب آخه برادر دینی من!! چرا عصبانیت؟! جنگ راه انداختین ما هم اومدیم از کشورمون دفاع کنیم، حالا از شانس بد ما اسیر شما شدیم. ظاهراً انتظار داشتن کشورو بگیرن ما هم براشون هورا بکشیم!! ٢٧ سال از اون موقع مى گذره اما هنوز رد شلاقها رو روی تنم احساس می كنم.
_(راوى: آزاده سرافراز دکتر رامین رادمهر)
@yade_ayyam
هدایت شده از یاد ایام
#اتوبوس_بهشت_كوچك!
🔹العماره اولین زندان ما در خاک عراق بود. ٣ روز در گرمترین روزهای سال ١٣٦٧. چهارم تیرماه بود که به زندان العماره معرفی شدیم. ٣ روز بی آب و غذا. تشنگی و گرمای ٥٠ درجه ای باعث فوت ٤٠ نفر از اسرا شد. اونوقتا فکر نمى كردم که زنده موندنم یه معجزه باشه اما الان مطمئنم که معجزه بود.
🔸بعد از اين ٣ روز مرگ آور با اتوبوسهای کولردار!! به طرف بازداشتگاه های بغداد به راه افتادیم. اتوبوسها در گرمای سوزان تیرماه جنوب، بهشتهای کوچکی بودند که ما رو از جهنم بیرون بردن. روی صندلی اتوبوس جاگیر شدیم نگهبان آب آورد!! ٣ روز گرسنگی، تشنگی، خستگی و گرمای شدید باعث شد روی صندلی اتوبوس به خواب عمیقی فرو برم. نمى دونم چند ساعت گذشت، شاید ٦ ساعت اونقدر خوابیدم که وقتی بیدار شدم نمى دونستم کجام!
▫️با صدای فریاد نگهبان بیدار شدم به بیرون از اتوبوس نگاهی انداختم هوا تاریک بود. از جا بلند شدم و به طرف در اتوبوس رفتم دم در اتوبوس تعداد زیادی از عراقیها رو دیدم که به خط ایستادن مثله سربازایی که برای خوشامدگویی به یه مقام حکومتی سان مى بينن! به این فکر مى كردم که چون از زندان العماره جون سالم به در بردیم سربازا دارن بهمون احترام می زارن!! ١٥ساله بودم و این حداکثر توان من در تجزیه و تحلیل اوضاع بود!! ناگهان....
▪️....ناگهان از در اتوبوس به بیرون پرت شدم. رشته افکارم پاره شد. معجزه ... ! اتوبوس ... ! کولر ... ! بهشت ...! به سختی نفس مى كشيدم. نمى دونم چرا تنگی نفس گرفته بودم احساس می كردم بدنم سنگین شده. با زحمت زیاد کف حیاط در کنار هم اسارتیها نشستم. آهسته دستمو به طرف گردن بردم ورم کرده بود جای خط مورب ورم دور گردنمو با دست لمس کردم. جای ضربه کابل بود. بعدها فهمیدم سربازا برای استقبال از ما سان ندیده بودن و در حقیقت با کابل و شلاق به خیال خودشون از ما ضرب شصت گرفتن.
🔺چیزی که برای من عجیب بود عصبانیت در حین شلاق زدن بود. خب آخه برادر دینی من!! چرا عصبانیت؟! جنگ راه انداختین ما هم اومدیم از کشورمون دفاع کنیم، حالا از شانس بد ما اسیر شما شدیم. ظاهراً انتظار داشتن کشورو بگیرن ما هم براشون هورا بکشیم!! ٢٧ سال از اون موقع مى گذره اما هنوز رد شلاقها رو روی تنم احساس می كنم.
_(راوى: آزاده سرافراز دکتر رامین رادمهر)
@yade_ayyam