‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
پیامبر اکرم(ص): هرکس یکی از فضائل #امیرالمومنین(ع) را بنویسد،مادامی که از آن نوشته✍ اثری باقی باشد،
رفقا سلام🤗
ان شاءلله که در این روز عزیز حالتون خوب باشه🤲
ما امرو تو کانال #شعر، #پروفایل، #مولودی و... گذاشتیم
ولی ما باید در این روز مبارک از رفتار و گفتار اقا امیرالمومنین درس بگیریم
حقیر میخواستم عرض کنم
اگه
#حدیثی
#روایتی
#دلنوشته
#توصیه ای
هر چیزی که دوس دارید برامون بفرستید که ما توی کانال بذاریم که دوستان از تین مطالب استفاده کنن و شما هم از ثوابش بهره مند بشید☺️
#خادم_نوشت✍
رهبرم☺️...
تاج👑سرم...
روزت مبارک😍❤️🌹
مهربان ترین پدر دنیااااا❤️
{روزت مبارک♡}
#رهبرانه
|🥀🖤|
@yadegar_madar
🎈گویند #امام هر عصر
بابای مهربان است
🎀روز پدر مبارک، #بابای_مهربانم😍
🎈صلی الله علیک #یاصاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج...
🥀🖤
@yadegar_madar
امیر مومنان حضرت علی ع می فرماید:
ای مردم، مراقب نمازهایتان باشید و خودتان را با نماز به خدا نزدیک کنید. آیا نمیشنوید که وقتی از دوزخیان میپرسند چه چیزی شما را به دوزخ کشانید، میگویند:«ما از نماز گزاران نبویدیم؟»به درستی که نماز گناهان را مانند برگ های پاییزی فرو میریزد و غل و زنجیر گناه را از گردن ها میگشاید.
#ارسالی_اعضا😎
#حدیث
🥀🖤
@yadegar_madar
شهیده صدیقه رودباری متولد 1340 اولین شهیده جهادسازندگی در 28/5/1359 به ضرب تیر منافقان کوردل در بانه به شهادت رسید.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#زندگی_نامه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🔹جهاز من تفنگه!
مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست.
صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار.
صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه.
مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟
صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه.
مادر روسری اش را باز کرد و گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره.
صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم.
مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟
و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند.
سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کم کن.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
#جهاز_من_تفنگه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
رفقا به مناسبت عید یکم باهم بخندیم😉
ولی یکی از خوبیای قرنطینه اینه که میتونی راحت با غذات پیاز و سیرترشی بخوری 😁
من وقتی میخوام در پرادومو بازکنم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ازتخت میوفتم پایین
ماشین شماهم اینجوریه؟؟؟ 😂😂
هو_العشق
تو مرا جان و جهانی
قسمت _هشتم
با منشیشون صحبت کردم و بهش گفتم قادر به ادامه فعالیت در کنار شما نیستم 😕 خیلی اصرار کرد که دوباره برگردم 😌 اما قبول نکردم...
بعد از قطع کردن تماس اعصابم به شدت خورد شده بود.. تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم😴😴
وقتی بیدار شدم رفتم سراغ شبکه های مجازی..ببینم اینبار چه اتفاقی رخ داده😂.. آخه هر بار یه اتفاقی میفته😅
دیدید گفتم؟! یه شماره ناشناس بهم پیام داده بود...
براش نوشتم <بله؟ بفرمایید.. شما؟ >
سریع نوشت : سلام خانم آرمان.. مسئول جلسات معرفتی هستم
(چشمام 🙄 این شکلی شدن... چطوری منو پیدا کرده؟! آهان.. احتمالا از داخل اون گروهی که خودم تشکیل دادم 🤦♀️)
ادامه داد : خانم آرمان چرا امروز تشریف نیاوردید جلسه؟
فورا نوشتم : مشکلی برام پیش اومده بود... امکانش نبود..
نوشت : چه مشکلی.. توضیح بدید.. کمکتون کنم
(همونطوری که گفته بودم من فرد نسبتا مغروری هستم.. 😅یه لحظه به حس بدی بهم دست داد)
پس نوشتم : آقای محترم من هر مشکلی داشته باشم.. خودم حل میکنم.. نیاز به کمک هیچ کس ندارم.. دلیلی هم نمیبینم چیزی رو برای شما توضیح بدم.. امری ندارید؟
(میدونم خیلی تند رفتم 😕... اما لازم بود... مگه نه؟!)
این داستان ادامه دارد
نویسنده : زهرا خلفی
Khalafi _313
نظرات 👆🏻