#خاطره
#شهدا
شهید مدافع حرم محسن حججی
زغال ها گل انداخته بود؛
جوجه🐥ها توی ابلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود😋
تا امدم سیخ🍢 ها را روی منقل بگذارم، سرو کله اش پیدا شد؛
من زود تر نماز خوانده بودم که نهار رو روبه راه کنم.
پرسید: داری چیکار میکنی؟
گفتم: میبینی که میخوام برای نهار جوجه بزنیم؛
گفت: با این دود و دمی که راه می اندازی اگر یه بچه👦دلش خواست چی؟!
مجبورمان کرد با دل گرسنه بند و بساط را جمع کنیم و برویم جای خلوت تر.
یک پارک جنگلی پیدا کردیم، تک توک گوشه کنار فرش انداخته بودن برای استراحت
کسب تکلیف کردیم که اقا محسن اینجا مورد تاییده؟
با اجازه اش همان جا اتراق کردیم دور از چشم بقیه
راوی : دوست شهید
@yadegar_madar
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزی حاج احمد در پادگان دوکوهه مشغول تعارف کردن شیرینی به رزمندگان بودن🍰
یکی از رزمنده ها یه شیرینی برداشت و گفت: مرسی😊
حاج احمد خیلی عصبی شد و برای تنبیه اون رزمنده بهشون دستور دادن که چند دور دور پادگان سینه خیز بره.🙂🙃
وقتی اون رزمنده علتش رو پرسید، حاج احمد جواب دادن: دیگه از کلمه ی بیگانه استفاده نکن.👌
پ ن: روزها و شب هامون با کلمات بیگانه میگذره، اگه الان حاج احمد اینجا بودن مطمئنا به هممون سینه خیز میدادن، اما بیاین خودمون به رسم مردانگی حاج احمد دیگه از کلمات بیگانه استفاده نکنیم حتی یه کلمه به کوچیکی مرسی.✌️✌️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#حاج_احمد_متوسلیان
#دیپلمات
#خاطره
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#خاطره
#شهدا
خاطره ای از شهید همت🌹👇👇
روز سوم عملیات بود.حاجی هم میرفت خط و برمیگشت.ان روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم، سر نماز عصر یک حاج اقای روحانی👳امد، به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.
مسئله ی دوم حاج اقا تمام نشده ،
حاجی غش کرد و افتاد زمین، ضعف کرده بود و نمی توانست روی پا بایستد.
سرم به دستش بود و مجبوری گوشه سنگر نشسته بود.
با دست دیگر بی سیم گرفته بود
و با بچه ها صحبت می کرد؛
خبر می گرفت و راهنمایی میکرد.
👈" اینجا هم ول کن نبود"
🍃🍂🍃🍂
#دلنوشته
#درد_دل_با_شهید
چه بگویم شهید که هیچ جز شرمندگی😭😭😔😔ندارم
"همان طور که اون روز بی سیم به
دست بچه ها را راهنمایی میکردی
بی سیم رو دوباره بگیر ولی ایندفعه برای راهنمایی ما😔".
@yadegar_madar
‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
📚موضوع مرتبط: #شهید_محمدحسین_حمزه #شهید_مدافع_حرم #عکس_نوشته #کلام_شهید 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد #
🌹خاطره ای از شهید محمد حسین حمزه؛
یک بار درمسیر زیارت امام رضا (ع) به قصد دیدار ایشان و خانواده شان به منزلشان رفته بودیم. چیزی که در منزلشان بیش از همه جلب توجه می کرد؛ نمایشگاه کوچکی از پوکه ها و فشنگ ها و آثار و نمادهای دفاع مقدس بود؛ گوشه ای از خانه متعلق به این نمایشگاه بود.
نزدیک اذان مغرب بود؛ خیلی راحت پیشنهاد کرد که با هم به مسجد برویم. می گفت کاری در مسجد دارد که باید برود من که خیلی کنجکاو بودم بیشتر با حسین آشنا بشنوم قبول کردم تا به مسجد برویم. هنگام و پس از نماز جماعت شاهد بودم که حسین محور توجه جوانان و نوجوانان در مسجد بود. ظاهرا بسیاری از امور فرهنگی مسجد را بر عهده داشت. او همیشه چفیه اش را گردنش می گذاشت. یادم نمی آید جایی او را با پوشش رسمی خارج از منزل بدون چفیه دیده باشم. حتی روز دامادی اش هم چفیه جزو لباسش بود. نکته ی بعدی که برایم جالب بود این بود که خیلی دقیق مسائل جاری و سیاسی را رصد می کرد و نسبت به کوچکترین تحرکی بی تفاوت نبود و موضعگیری داشت
منبع : سایت دانا
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمدحسین_حمزه
#شهید_مدافع_حرم
#خاطره
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_15
#jihad
#martyr
🔹جهاز من تفنگه!
مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست.
صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار.
صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه.
مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟
صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه.
مادر روسری اش را باز کرد و گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره.
صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم.
مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟
و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند.
سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کم کن.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
#جهاز_من_تفنگه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad