پایان تبادل.
دوستان رمان پسرک فلافل فروش کنسل شد ولی به جاش حتما فردا رمان دوست داشتنیه طعم سیب 🍎رو براتون میزارم خیلی زیباس❤️
#سلاماربابم✋
از ڪُنج
این دلِ تاریڪ خود
#حسین،
گفتم: سلام
و این دل من رو براه شد :)
#صلـیالله_علیڪ_یااباعبـدالله
#صباحڪم_حسیـنے
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Yadegar_madar
.
امتحان ڪردم خودم😱
روزی نمیگفتم حسیـن
از شبش تا صبح❌
با آهِ گلـو میساختم😖
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله_الحسیـن🌱
.
••
↷♡👣 #ʝσɨŋ↓
🏴 ♡ @Yadegr_madar
#قڔآݩ
❖✨ ﷽ ✨❖
〖وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَىٰ〗
【و هم اوست که (بندگان را) شاد و خندان سازد و غمین و گریان گرداند】
🔰 سوره مبارکه نجم، آیه {۴۳}
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ🌸
#خـآدِمـِفـآطـِمـِہاَمـ 🕯
#بِہعِـۺـقِدُخـٺِپـیَـمـبَـڔ 🌱
•┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
@yadegar_madar
حاج احمد واعظی@maddahi14 - مداحی۱۴-X-احمد واعظی.mp3
زمان:
حجم:
6.19M
#حاج_احمد_واعظی
🔳 نبض قلبم با ذکر تو میزنه
تنها دلیل زندگیه منه ...
✨جدیدشبهفتممحرم۹۸👌
#محرم 💔
@yadegar_madar
•|گفتم:بهشت❓
•|گفت:لبخند حسین[💛]
•|گفتم:جهنمت ❓
•|گفت:دورے از حسین[💛]
•|گفتم:دنیایت❓
•|گفت: خیمه عزای حسین[💛]
•|گفتم:مرگت❓
•|گفت:شهادت فی طریق الحسین [💛]
•|گفتم:مدفنت❓
•|گفت: گمنام مثل مادر حسین [💛]
•|گفتم:حرف آخرت❓
•|گفت: #یاحسین [🖤∞]
#حسین_آرام_جانمـ •❤️#حسین_روح_روانم❤️
/ʝסíꪀ➘🙃
|❥ @yadegar_madar
#محرم_ارباب 🏴
#ابالفضل_العباس 🌙
تمام ترس هایم را ،
دخیل شانه هایِ قهرمانت میڪنم!🙌🏻
طــــُ ؛❤️
نه فقط تڪیه گاهِ قافله ی حسین...🙂
که تکیههایی هم کہ به نامَت عَلم شدند؛
برای اهل زمین ،
پشت و پناه بودهاند!🌴✨
#علمدار_ڪربلا ❤️🤚🏻
↷♡👣 #ʝσɨŋ↓
🏴 ♡ @Yadegar_madar
🌱 #بیـۅامامـ_زمانے♡
【❀اَلْسَّـلٰامُـ﹏ـ ؏ـلَیْڪَ
یٰااَبٰاصٰالِـحـ﹏ـَ الْمَهْدٖۍ{؏ـج}✿】
#شایدےتلنگـ﹏ـر💥
🌸رفقـ﹏ـا بیـ﹏ــۅمۅنۅ ۅاسـ﹏ـہ چنـ﹏ـد رۅزمـ ڪہ شـ﹏ـدهـ امـ﹏ـامـ﹏ـ زمـ♡ــانۍ ڪنیـ﹏ـمـ...🦋
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
/ʝסíꪀ➘
|❥ @yadegar_madar
بچه ها 💋نماز اول وقت فراموش نشه🙈خدا منتظره❤️انشالله تو بین الحرمین نماز جماعت بخونید😘
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_1
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہاے
•❥•❤️🌿
↳ @yadegar_madar