eitaa logo
‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
654 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
443 ویدیو
194 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان تبادل. دوستان رمان پسرک فلافل فروش کنسل شد ولی به جاش حتما فردا رمان دوست داشتنیه طعم سیب 🍎رو براتون میزارم خیلی زیباس❤️
✋ از ڪُنج این دلِ تاریڪ خود ، گفتم: سلام و این دل من رو براه شد :) ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @Yadegar_madar
. امتحان ڪردم خودم😱 روزی نمیگفتم حسیـن از شبش تا صبح❌ با آهِ گلـو میساختم😖 🌱 . •• ↷♡👣 #ʝσɨŋ↓ 🏴 ♡ @Yadegr_madar
❖✨ ﷽ ✨❖ 〖وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَىٰ〗 【و هم اوست که (بندگان را) شاد و خندان سازد و غمین و گریان گرداند】 🔰 سوره مبارکه نجم، آیه {۴۳} 🌸 🕯 🌱 •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈• @yadegar_madar
حاج احمد واعظی@maddahi14 - مداحی۱۴-X-احمد واعظی.mp3
زمان: حجم: 6.19M
🔳 نبض قلبم با ذکر تو میزنه تنها دلیل زندگیه منه ... ✨جدیدشب‌هفتم‌محرم‌۹۸👌 💔 @yadegar_madar
•|گفتم:بهشت❓ ‌•|گفت:لبخند حسین[💛] ‌•|گفتم:جهنمت ❓ •|گفت:دورے از حسین[💛] •|گفتم:دنیایت❓ •|گفت: خیمه عزای حسین‌[💛] ‌•|گفتم:مرگت❓ •|گفت:شهادت فی طریق الحسین ‌[💛] •|گفتم:مدفنت❓ •|گفت: گمنام مثل مادر حسین ‌[💛] •|گفتم:حرف آخرت❓ •|گفت: [🖤∞‌] •❤️❤️ ‌/ʝסíꪀ➘🙃 |❥ @yadegar_madar
🏴 🌙 تمام ترس هایم را ، دخیل شانه هایِ قهرمانت میڪنم!🙌🏻 طــــُ ؛❤️ نه فقط تڪیه گاهِ قافله ی حسین...🙂 که تکیه‌هایی هم کہ به نامَت عَلم شدند؛ برای اهل زمین ، پشت و پناه بوده‌اند!🌴✨ ❤️🤚🏻 ↷♡👣 #ʝσɨŋ↓ 🏴 ♡ @Yadegar_madar
🌱 ♡ 【❀اَلْسَّـلٰامُـ﹏ـ ؏ـلَیْڪَ یٰااَبٰاصٰالِـحـ﹏ـَ‌ الْمَهْدٖۍ{؏ـج}✿】
﹏ـر💥 🌸رفقـ﹏ـا بیـ﹏ــۅمۅنۅ ۅاسـ﹏ـہ چنـ﹏ـد رۅزمـ ڪہ شـ﹏ـدهـ امـ﹏ـامـ﹏ـ زمـ♡ــانۍ ڪنیـ﹏ـمـ...🦋 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌/ʝסíꪀ➘ |❥ @yadegar_madar
بچه ها 💋نماز اول وقت فراموش نشه🙈خدا منتظره❤️انشالله تو بین الحرمین نماز جماعت بخونید😘
به وقت رمان☺️ اول دوم
🍎 💠 کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ... نویسنده این متن👆: •❥•❤️🌿 ↳ @yadegar_madar