بسم الله الرحمن الرحيم
دختر است و بلندی مویش
میرسد تا حدود زانویش
از پدر صبح و شام دل برده
با همین پیچ و تاب گیسویش
چقَدَر روی زانوان عمو
ناز کرده، نشسته پهلویش
سر خود را به خاک صحرا؟…نه!
تکیه میداده روی بازویش
دم ظهری میان خیمه کمی
خواب آمد به چشم جادویش
با خیال خوشِ پدر خوابید
زیر لب شد کمی دعا گویش
عمه اش چادرِ نمازش را
با لطافت کشید بر رویش
خاطرِ جمع، چشم خود را بست
که کنارش دوباره بابا هست
خواب میدید، خواب اینکه پدر
باز گشته ز راه دور سفر
سهم دختر از این سفر شده است
چادر و جانماز و یک گل سر
...چادرش را همین که بر سر کرد
همه گفتند آمده مادر!
چقدر ذوق میکند بابا
از نگاه به قامت دختر
...دختر چادری مراقب باش
بالاخص پشت در، میان گذر
ناگهان گر اسیر شعله شدی
چادرت را بگیر بالاتر
جان بابا بیا در آغوشم
چقَدَر ناز داری ای دلبر
خواب دختر که رو به پایان شد
…سر بابا به نیزه مهمان شد!
دیده وا کرد، خیمه غوغا بود
خیمهها غرق دود و آوا بود
جای مردان خیمه بر نیزه
وسط شعله جای زنها بود
یک طرف تازیانه و یک سو
بر سر گوشواره دعوا بود
پشت سر خار بود و آتش بود
پیش رو سنگهای خارا بود
عمه جان چادر مرا بردند
چادرم یادگارِ بابا بود
بر تن بد قوارهی مردی
جامه ی دست دوز زهرا بود
به عمویم بگو که برگردد
سایه اش روی خیمهها تا بود
خاطر اهل خیمه راحت بود
کی کسی در خیال غارت بود؟
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#محرم
#شب_سوم
#دهه_اول
#روضه
#حی_علی_العزا
#هر_خانه_یک_هیات
#هر_خانه_یک حسینیه
#منو_جدا_شدن_از_کوی_تو_خدا_نکند
@yadgaranshohada