گذر از خاطرات :
شب از نیمه گذشته ...🌙
با ایستادن اتوبوس و تلاش سرگروه های فداکار از خواب شیرین بر می خیزی ...😞
خدای من اینجا کجاست ؟😳
تا چشم کار میکند بیابان است ...
فقط در آن میان خانه های کوچکی به چشم می خورد ...
پیاده می شوید
حتی برق هم نیست ...💡❌
و همگی پشت سر کسی که چراغ قوه در دستش است حرکت میکنید ...
تقسیم میشود و هر سه گروه به یکی از سنگرهای کوچک می روند,
داخل سنگر با یک چراغ فانوسی روشن است ...:)
سنگر کوچک موکت شده که تعدادی پتوی خاکی هم گوشه آن است و تصویر دلاور مردانی بر دیوار آن نصب گردید ...😍
از میان انها #شاهرخ را میشناسی
همان #حُر_انقلاب ...
ظاهر و احوال بقیه شان هم زیاد شبیه رزمنده ها نیست ;
تا چند دقیقه فقط با چشم های خوابالود به یکدیگر مات و مبهوت مینگرید...🙄
چیزی نمی گذرد در میزنند
شام ویژه امشب هم رسید
به به نان و کنسرو ماهی 😄
و ساعتی بعد سکوت سنگر هم به سکوت دشت اضافه می شود و همگی به خواب می روید .
نماز صبح را که می خوانی دوست داری کمی بیشتر بخوابی
ولی انگار اوضاع فرق میکند
انگار راستی راستی اعزام شدی تازه صبحگاه شروع می شود *-*
طول جاده را پشت سر حاج آقا می دوید ...
"کل گردان کل گردان یازهرا "
تازه تنبلها جریمه میشوند
دیشب باران باریده🌧
و دشت حسابی گلی شده ...
این بار مسابقه دو در گِلزار برگزار می گردد ...😅
استقبال کنندگان زیادند و به چند گروه تقسیم می شوند .
تا نزدیکی زانو در گلی ولی باز هم
تلاش میکنی بدوی ..
از ته دل می خندی ...
اینجا چه دنج است...💝
صبحانه را که خوردید و به پای درس #پیر_غلام_شهدا میروید🎤
و آنجا میفهمی همان ها که ظاهرشان بیشتر شبیه #لات ها و #پهلوان ها بود تا رزمنده ها چه رجز خوانی ها و دلاوری هایی کرده اند در این دشت ذوالفقاری
و تیغ ها از نیام بیرون کشیدند
و بر سر حفظ خاک و ناموس جنگیده اند ...😔💔🍃
روحشان درجوار سیدالشهدا شاد :)
@yadegaranir🕊