eitaa logo
یادگاران
8.3هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
7.5هزار ویدیو
336 فایل
مجموعه فرهنگی یادگاران امام ره (فرزندان شاهد) راه‌ارتباطی‌با‌ما : @yadegarani مسیر ارتباطی جهت کاروان دختران حاج قاسم ( اردوی کرمان ، زیارت مزار شهید سلیمانی ) @Dokhtarane_Haj_Qasem
مشاهده در ایتا
دانلود
هوا از روز قبل هم گرمتر شده بود,قطرات عرق😰 روی پیشانیم میلغزید.با اینکه چادرم ساده بود وتکان میخورد ولی انگار خورشید🌞 فقط به من نگاه میکرد و تمام گرما ونورش را سر من میریخت،بالاخره رسیدم ☺️ سر راه به مقبره صاحب بن عباد سری زدم وسلام دادم.وارد مجموعه شدم. مثل همیشه فضایی آکنده از لبخند😄 وگفت وگوهای دوستانه والبته صوتی دلنشین از مناجات با امام غایب.اسمم را پیش مسیولان ثبت نام ✍نوشتم وبا راهنمایی👋 واشاره خادمین هییت وارد جلسه شدم. نمیدانم چرا دلم یه طوری شده بود.آرام وقرار نداشت.با بچه های گروه👩👩👧👧 گپی زدم.انگار همه همین طور بودند.یک حال خاصی... باتلاوت آیات خدا سکوت کردیم وبعد با یک همخوانی دسته جمعی سری به اسمال طلای مشهد وامام مهربانی ها زدیم.استاد محبوب ما آقای کشاورز هم از راه رسیدند وشروع به بیان مباحث پربار خود نمودند با یک داستان که دلم را لرزاند:یکی از خدام امام حسین در خواب میبینند که قرار است خدمت آقا مشرف شوند ولی پس از پرس وجو متوجه میشوند ارباب حضور ندارند وبه شلمچه ملاقات شهدا رفتند. راستی خیلی وقت است به گلستان نرفته ام کاش امروز صبح سری به آنجا میزدم دلتنگشان شدم. استاد سکوت کردند وناگهان پرده های هیئت کنار رفت و تابوت دوشهید وارد شد.خدای چه میدیدم چقدر زود دعایم مستجاب شده بود. اصلا امروز چه خبر است؟خادمینی که زیر تابوت را گرفته بودند به سختی گریه خود را کنترل میکردند اما من دیگر اختیار چشمانم را نداشتم.چشمانم میبارید ومسیر حرکت آنان را میپیمود. تابوت ها روی سن هیئت قرار گرفت اما دیگر کسی آرام وقرار نگرفت چقدر دیر برگشتی؟میدانی از آن روز که تو خداحافظی کردی و از زیر قرآن ردت کردیم چند روز گذشته؟؟میدانی همه موهای مادرت سپید شده اصلا اگر مادری دیگر زنده باشد.قدت انقدر بلند بود که موقع بوسیدنت خم میشدی ولی چقدر کوچک وجمع وجور شدی؟با اینکه دیر امدی اما خوش آمدی,قدمت روی چشم همه مان که ما را لایق میزبانی دیدی.امشب که مهمان اربابی مرا هم یادکن... برای شادی روح شهیدان فرزاد سلطانی ورمضانعلی ضیایی صلوات. @yadegaranir
لوازم سفرم را یکی یکی ومنظم داخل ساک🎒 میچینم،چادرنمازی که قرار است به غبار صحن وسرای تو متبرک شود وجانماز وتسبیحی📿 که یادآور نماز های خوانده شده در جوار تو باشد.مادرم هم در تدارک است.خوشحال است اما در عمق چشم های مادرانه اش از حالا دلتنگی را میبینم😔 احساس عجیبی دارم انگار باورم نمیشود که فقط یک روز دیگر تا پابوسی امام مهربانی ها مانده،هنوز نرفته دلم مشهد است،صحن انقلاب...درب ورودی حرم...دست در حلقه در زده و...چشم به ضریح دوخته. اما دلم یک جای دیگر هم هست پیش کسانی که در سفر همراهمان نیستند,پدر،مادر،دوستانی که قسمت نشد کنارهم باشیمو... خجالت هم میکشم.از عهدهایی که شکستم،بی ادبی هایی که کردم وهزاران خطای دیگر که امامم را دلشکسته کرد.اما با همه ی این بدی ها راهم داد و دعوتم کرد.کریم است دیگر هیچ کس را ناامید از درش برنمیگرداند. دلم میخواهد مثل اسم مبارکت از من راضی باشی البته میدانم که تو به دیدار من مشتاق تر ومنتظرتری... منتظرتری تا وارد بارگاهت شوم،دست پر مهرت را بر سرم بکشی وبگویی خوش آمدی ومن سرمست از نگاه پدرانه و مهربانانه ات اشک شوق بریزم و در پناهت غرق آرامش شوم. 😊 @yadegaranir
چند ساعتی 🕤بیشتر نمانده تا به مشهد برسیم.با کم شدن کیلومتر ها اما تپش های قلب من زیاد می شود.شوق در چشمان بچه ها جای خود را به خستگی داد و همه را بی تاب کرده است. به محل اسکان خود میرسیم.چمدان ها را روی زمین می گذاریم و برای نماز جماعت ظهر آماده می شویم.نمازی در شهر امام خوبی ها.خواب و استراحت اما با چشمان من بیگانگی می کند و فکر دیدن صحن و سرایش آرامم نمیگذارد.لحظه وصال نزدیک و نزدیک تر می شود.در سالروزشهادت پنجمین امام شیعیان در شهر امام هشتم هستیم. لباس پوشیده و آماده چادر بر سر جلوی سن مینشینیم.در حضور استادی که با زبان دل سخن می گوید و حرف دل را میزند. حرف دل تنگی هایمان،سر و صدای دل هایمان،کربلا های نرفتمان و خواسته هایمان و ... را می گوییم و من امروز عجیب ترین حس زندگیم را تجربه میکنم.حس سر به دامن امام گذاشتن و زار زار گریه کردن. از همین جا اذن دخول را زمزمه می کنیم اَ اَدخُل یا رسول الله اَ اَدخُل یا حجه الله اَ اَدخل یا ملائکه المقربین می گویند اگر اذن دخول خوندی و چشمانت بارانی شد بدان امام سخت مشتاق دیدار توست. با گام هایی آهسته وارد صحن می شویم.صدای الله اکبر اذان به گوش می رسد و من ایستاده با چشمانی بارانی رو به گنبد فقط میگویم دوستت دارم.پس از نماز گوشه ای از صحن مینشینم و به گنبد چشم میدوزم. کنارم خالی است جای کسانی که نشد کنار هم باشیم. @yadegaranir
روایتی از حرم گردی ما😊 🔸ساعت پنج عصر بود, به صحن غدیر رسیدیم وبا استاد عزیزمان برای حرم گردی امروز به راه افتادیم. مقصد ما آرامگاه شیخ طبرسی بود. بر خلاف تصور ما به جز دو سه نفر کس دیگری در مقبره نبود. پس از زیارت این عالم بزرگوار که صاحب تفسیر بزرگ "مجمع البیان " نیز هستند دور همدیگر جمع شدیم وپای صحبت استاد نشستیم. چقدر بحث علمی در کنار امام با دیگر کلاس های درس فرق میکند. بر دل مینشیند و خستگی نمی آورد. مخصوصا اگر موضوع رافت امام رضا(ع ) باشد. در پایان تعدادی از آداب زیارت مثل:غسل زیارت،باوضو بودن،توجه به اذکاری مثل لا اله الا الله وصلوات،تسبیحات حضرت زهرا(س) ویادآوری مصایب امام حسین(ع) و... بعد از بحث با گروهمان به سمت صحن جامع رضوی رفتیم وزیارت عاشورای جمعی ودلچسبی خواندیم. زیارت امام حسین(ع ) در حرم امام رضا(ع)... @yadegaranir
اولین تجربه ی آشپزیمان بود. مات و مبهوت به یکدیگر و قابلمه 🕳مقابلمان نگاه می کردیم تا اینکه با اشاره آشپز فهمیدیم باید ابتدا تخم مرغ ها 🍳 را بشکنیم. ما بودیم و یک قابلمه سبزی ☘🍀🌿 خورد شده و شانه شانه تخم مرغ ... دانه دانه تخم مرغ هارا می شکستیم و آشپز هم آرد و نمک داخلش می ریخت. قاشق ها را برداشتیم و مثل سربازانی که به خط دشمن زده اند به قابلمه زدیم و مواد کوکو سبزی را هم زدیم. دونفر از بچه ها پای تابه ایستاده و آماده بودند تا این پروژه عظیم را به سرانجامی نیکو برسانند. نفر اول با ترس و لرز ملاقه ای از مواد کوکو را برداشت و با ارتفاع ده متری🙃 به درون تابه ریخت. دانه های سبزی ☘🌿 از یکدیگر جدا شدند و چند قطره روغن روی دستش✋ پاشید. جیغی کشید و ملاقه را پرتاب کرد و از آشپزخانه گریخت. نوبت به نفر دوم رسید او اما برای این کار پیشقدم بود.. ملاقه را آهسته از مواد پر کرد و پس از خواندن چند آیت الکرسی به درون تابه ریخت و پهن کرد.. نفس راحتی کشید و از این فتح بزرگ شاد شد. تجربه جالبی بود مرا یاد مادرم انداخت که چقدر هروز برای آماده کردن غذای ما زحمت می کشد دلم میخواهد این بار به نیابت از او به حرم بروم. شاید کمی اززحماتش جبران شود. @yadegaranir
شب از نیمه گذشته بود.اهل خانه در خواب بودند‌.ناگاه صدای کوبیدن در، استاد معمار را از خواب پراند.هراسان خود را به در رساند ودر را باز کرد. مردی با چشمانی اشک آلود را دید که نفس نفس میزد.چهره ی آشنایی بود اما در تاریکی شب مبهم شده بود. -کیستی ای مرد؟ -خادم حرم حضرت سلطانم جناب معمار. عرضی داشتم. -این وقت شب؟چه عرضی؟ -در ارتباط با ساخت وساز حرم حضرت اقاست.واجب است وگرنه این وقت شب نمی آمدم. -بگو!مساله چیست؟ -میخواستم از شما درخواست کنم همین فردا ساخت سر در دروازه اصلی حرم را تمام کنید. -نمیتوانم رفیق.به دستور شیخ الاسلام باید تا آمدن ایشان از سفر صبر کنیم. -نه جناب معمار،باید این کار را بکنید.کسی دستور اتمام کار را داده که از شیخ خیلی بالاتر وبزرگتر است. ********* شهر مثل همیشه شلوغ ومملوء از زائر بود.پس از چند ماه سفر شیخ پایان یافت وبا خوشحالی به طرف حرم مطهر حرکت میکرد هرکدام از عابران به گونه ای ارادت خود را به شیخ ابراز میکردند. ناگاه چشم شیخ به سر در ورودی حرم افتاد که جای خالی کتیبه در آن دیده نمیشد وکامل شده بود.ابروهای شیخ در هم رفت وبا سرعت خود را به استاد معمار رساند وعلت را جویا شد.معمار ماجرا را تعریف کرد وگفت که با اصرار خادم آستان حضرت این کار را کرده. شیخ نزد او رفت وخواست علت اصرار اورا بفهمد.خادم ابتدا پنهان میکرد اما وقتی اصرار وناراحتی شیخ رادید ماجر را تعریف کرد: "چند شب پی در پی حضرت ابوالحسن به خواب من آمدند واصرار داشتند که کتیبه ی شیخ بهایی به در خانه ی ما زده نشود.خانه ما هیچگاه به روی کسی بسته نمیشود وهرکس بخواهد میتواند بیاید". ناگاه اشک از چشمان شیخ جاری شد وبا شتاب خود را به ضریح رساند ویاستارالعیوب گویان ناله سر داد.معمار وخادم حرم که از این گریه ها وناله های شیخ متعجب مانده بودند خود را به اورساندند.شیخ در حالی که همچنان اشک میریخت گفت: "قرار بود طلسمی سر در حرم مطهر نصب کنم تا کسی که آمادگی لازم ندارد وارد حرم مطهر نشود اما غافل از اینکه حضرت سلطان پناه همگان است... @yadegaranir
ساعت نزدیک ۱۰شب بود که برای صرف شام در یک محل بین راهی در شهر داورزن سبزوار توقف کردیم. عدس پلو ها را میل نمودیم. قرار بود سوار اتوبوس ها شویم که متوجه شدیم اتوبوس شماره۲خراب شده وباید منتظربمانیم. نیم ساعتی صبر کردیم اما مثل اینکه درست شدنی نبود وباید اتوبوس دیگری جایگزینش میشد. ولی زمان هم نباید از دستمان میرفت. بچه های اتوبوس۲ ده نفر ده نفر بین اتوبوس های دیگر تقسیم شدند تا در شاهرود به اتوبوس جایگزین برسند. ابتدا سخت به نظر میرسید وحتی بعضی ها شروع به غر زدن کردند ولی بچه ها به راحتی برای دوستانشان جا باز کردند طوری که کف اتوبوس هم نشسته بودند وصندلی ها را خالی گذاشتند. ما که در اتوبوس ۳نشسته بودیم بعد از جاگیر شدن بچه ها دسته جمعی شروع به دیدن فیلم سینمایی وصرف تخمه کردیم. واقعا هم که به همگی خوش گذشت. ساعت نزدیک۲بامداد بود که به شاهرود رسیدیم وبچه های اتوبوس ۲به اتوبوس جایگزین رفتند. این ماجرا یا بهتر است بگویم اتفاق ممکن بود کل اردو را مختل کند ومارا با تاخیر زیاد به مقصد برساند. ولی مثل اینکه روحیه ی جهادی وصبر محسن حججی در ما نیز جلوه گر شد واین مساله به راحتی برطرف شد. از امام رئوف وشهید گرانقدر بابت زیارت دلچسبی که نصیبمان کردند ودست عنایت برسر ماکشیدند ممنونیم... الحمدلله رب العالمین @yadegaranir