تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 🍃🌸 #قسمت_چهلم ✨ #در_خط_مقدم🍃 ✔️راوی:محمد رضا ناجی از مؤسسه ي اسلام اصيل
#رمان_پسرک_فلافل_فروش🌸🍃
#قسمت_چهل_و_یکم
#ابراهیم_تهرانی
✔️راوی: حاج باقر شیرازی
چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با داعش رفته.
در مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهم تر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.
يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «ابراهيم تهراني» ثبت كرده بودم.
خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود. براي همين شد ابراهيم تهراني.
تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟
مي دانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند.
با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود، بعضي ها مي گفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد!
خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم.
من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده.
آن روز در خلال صحبت ها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.
بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم كسي از من ناراحت باشد.
مي دانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و...
او همين طور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك مي كرد. حمام مي برد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد مي آورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلاميه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني مي شناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او «ابراهيم هادي» نام داشت و هادي به او بسيار علاقه مند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند.
وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.
بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام.
پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اين گونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد.
از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست.
يادم نمي رود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.
در خواب نمي دانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟
لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم
#ادامــه_دارد.....
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی