eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
82 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
کارگاه خویشتن داری_43.mp3
21.98M
۴۳ ⚜ سنت‌های خدا، قانونهای غیرقابل تغییرند! همانگونه که هرگز ۲+۲، عددی جز ۴ نخواهد بود! فراموش نکنیم که ؛ این سنت خداست؛ انسانهای "حسود" و "سخن‌چین" هرگز در دنیا نخواهند داشت. هرگاه بخواهیم با یا کسی را حذف کنیم: قانون حذف، دامن خودمان را خواهد گرفت! ...💚 @yadeshohada313
- او ازدواج کرد، من هنـــوز ... - او صاحب خانه شد، من هنــــوز ... - او صاحب کمالات معنوی شد، من هنـــوز .... - او مورد توجه پدر و مادرم، معلّمم، استادم قرار گرفت، ... 💥 من هنـــوز .... و دهها سؤال دیگر که با آمدنشان هم آرامش از ذهن و قلبت رخت می بندد و هم تو را به هم‌نشینی ناامن برای دیگران ، تبدیل می‌کند... ✘ چشم دوختن به نعمت‌های دیگران (که فقط زرق و برق دنیایند برای امتحان آدمی)، دیگر چشمی برای دیدن داشته‌های خودت باقی نمی‌گذارد و تو ناخواسته در درّه‌ای بنام (ناسپاسی) سقوط می‌کنی! ✓ کافیست قدری کنی تا ببینی داشته‌های دیگران نه تنها از سهم تو کم نمی‌کند، بلکه آن زمانی که برایشان خوشحال شدی، روحت قد می‌کشد و وسعت می‌یابد! 💥 ، شاخه‌ای از کفر است! مراقب باشیم با حسادتِ خودمان مدارا نکنیم! جراحی‌اش کنیم! ...💚 @ yadeshohada313
🔺🔸🔺 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ....