هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت اول 💥
🔺اردن-باشگاه نظامیان ارتش آمریکا-یک هفته قبل
اِما(Emma) که زنی حدودا 26 ساله و سرحال و زیبا بود، به همراه دختر هفت سالهاش که میا(Mia) نام داشت در گوشه ای از محوطه بزرگ، منتظر ایستاده و به بقیه نگاه میکردند. به خانواده هایی که پس از ماه ها انتظار، فرزند یا همسرشان را در یونیفرم نظامی ارتش آمریکا میدیدند.
میا که موهای بلند و طلایی رنگ داشت، عروسکِ در دستش را جابجا کرد و رو به مادرش گفت: «نکنه نیاد!»
اِما که معلوم بود دارد حرص میخورد و از این تاخیر به وجود آمده کلافه است، خودش را کنترل کرد و گفت: «وقتی گفته میاد، ینی میاد.»
میا: «کو؟ همه اومدن و دارن با بچههاشون حرف میزنن و خوشحالن الا ما!»
اِما چشم از جمعیت برداشت و رو به دخترش با تندی گفت: «بس کن میا! این همه راه نیومدیم که پدرت نیاد و دو ساعت اینجا معطل...»
هنوز جمله اش تمام نشده بود که از دور مردی حدودا 38 ساله و قد بلند، لاغر با شانه هایی نوک تیز(فرمانده بخش راداری گردان دوم ارتش آمریکا) از یکی از درها وارد حیاط شد. چند نفر به او احترام نظامی گذاشتند. اِما فورا دستش را بالا آورد و با خوشحالی وصف ناشدنی برایش دست تکان داد. آن مرد به طرف زن و دخترش دوید. میا و اِما هم به طرفش دویدند. میا زودتر به آغوش پدرش رسید. پدرش او را از زمین به هوا پرتاب کرد و وقتی به بغلش افتاد، او را محکم فشار داد و دو نفری، به آغوش اِما رفتند.
آن مرد که معلوم بود خیلی دلش برای همسر و دخترش تنگ شده، اینقدر آنها را در آغوش گرفت و همگی گریه کردند که بعضی از اطرافیان به آنها نگاه میکردند.
لحظه ای که زن و شوهر از هم فاصله گرفتند، اِما با صورت پر از گریه گفت: «مارشال(MARSHAL)! من دیگه تحمل ندارم. بیا برگردیم.»
مارشال صورتش را تمیز کرد و گفت: «الان نمیشه. اصلا الان وقت این حرفا نیست. امشب جشن داریم. باید خیلی خوش بگذره.»
اِما قصد نداشت کوتاه بیاید. او که معلوم نبود در آن مدت چه بر سرش آمده که آنقدر دلتنگ و غصه دار است گفت: «مارشال قسم میخورم که یا تو رو با خودم میبرم یا منم پیشِ خودت همین جا میمونم.»
مارشال همین طور که میا را در بغل داشت، صورتش را به گوش ایما نزدیک کرد و گفت: «من اینجا نیستم. اینجا کار نمیکنم. خودت میدونی که. خطرناکه...»
میا فورا بلند و با خنده گفت: «شنیدم چی گفتی بابا... شنیدم چی گفتی ...»
مارشال خنده ای کرد و از میا پرسید: «چی گفتم؟»
میا گفت: «گفتی عراق! خودم شنیدم که گفتی باید برم عراق!»
مارشال و اِما خنده ای کردند و همگی با هم به طرف سوییت مجهز و زیبایی که برای آنها آماده کرده بودند حرکت کردند.
🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق
در یک اتاق شیشه ای که بخشی از یک سالن بزرگ بود و اطراف آنها(خارج از اتاق شیشه ای) را نظامیان ارتش آمریکا با تعداد زیادی کامپیوتر و تجهیزات راداری و ماهواره ای احاطه کرده بودند، پنج نفر که چهار نفر از آنها با یونفرم های نظامی ارتش آمریکا بودند حضور داشتند و حرکت کاروان لجستیکی را از طریق چهار مانیتور و پهبادهای بالای سر آن کاروان رصد میکردند.
مایک(Mike) که ارشد و فرمانده آنها بود و حدودا 55 سال سن داشت، مردی بور و متوسط الاندام بود. وقتی چیزی نظرش را جلب میکرد، چشمانش را نازک میکرد و از آن چشم برنمیداشت. همین طور که به مانیتور دوم زل زده بود و آرام آرام چای مینوشید گفت: «از 2003 که تامی فِرنکس ... یا بهتره بگم ژنرال تامی فرنکس پاشو گذاشت تو عراق و صدام سقوط کرد، روزی نیست که تلفات نداشته باشیم. اکثر تلفاتی که داشتیم با نبرد رودررو نبوده. یا بمب کنار جاده بوده و یا کمین...» که جمله اش ناقص ماند و لیوانش را زمین گذاشت و چشمانش را که به مانیتور زل زده بود، نازک کرد.
ادامه...👇
#حیفا۲
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
جوزف در را باز کرد و وارد شد. ابتدا رو به ابومجد، تعظیم کرد. سپس به طرف بن هور رفت و چیزی درِ گوشش گفت و کنار ایستاد. بن هور رو به ابومجد گفت: «باید دقایقی شما را تنها بذارم. کم کم وقت نماز است. تا نمازتان را میخوانید، برمیگردم.»
این را گفت و از اتاق خارج شد.
مستقیم به اتاق کناری رفت. آنجا سه چهار تا مانتیور وجود داشت که حالات ابومجد را به طور کامل زیر نظر داشتند. نشست روی صندلی و رو به جوزف کرد و گفت: «بذار ببینم!»
جوزف روی مانیتور اول، عکس و مشخصات ابومجد را برای بن هور پخش کرد.
جوزف: «اسمش درست گفته. شیعه است. دقیقا 49 سالشه. آخوند هست و تا مرحله اجتهاد پیش رفته. شاگرد بزرگان نجف بوده. از نظر سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستان و هم درسانش حرف اول یا دوم را میزده. فقط یک همسر و دو تا دختر داره که تا الان نتونستیم پیداشون کنیم...»
بن هور حرف های جوزف را قطع کرد و گفت: «جوزف داری حوصلمو سر میبری! چیزایی که من دوست دارمو بگو!»
جوزف لبخندی زد و گفت: «از دو نفر از مراجع نجف طَرد شده. چون روحیه ضد اهل سنتش خیلی بالا بوده. جوری که فحاشی به خُلفا را در کارنامه تبلیغی خودش داره. بسیار کاریزماست و به گعده گرفتن و آدم جمع کردن به دور خودش علاقه داره. شاگردان کمی نداره که البته همه شاگرداش با طرز تفکرات افراطیش موافق نیستند.»
بن هور: «از سابقه جهادیش بگو!»
جوزف گفت: «جاسوسانمون نتونستند سابقه و درجه بالایی مثل فرماندهی و عملیات و این چیزا در بین نیروهای شورشی عراقی درباره اش پیدا کنند.»
بن هور با دقت و حساسیت خاصی گفت: «سابقه کیفری و قضایی داشته؟»
جوزف گفت: «نه. اما یه چیز جالب توسط یکی از جاسوسانمون شنیدم. اونم این بود که بخاطر موضع گیری های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و اونا را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدونسته، چند مرتبه بهش تذکر دادند و دو بار هم با بقیه به زد و خُرد کشیده شده.»
بن هور خنده ای کرد و دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و گفت: «وای خدای من! چه عالی! دیدی جوزف؟ دیدی بن هورِ پیر هیچ وقت اشتباه نمیکنه؟ دیدی خدا به من همیشه راستشو میگه و دست منو میذاره تو دست برگزیدگانش؟»
جوزف گفت: «بیشتر از سی ساله که افتخار شاگردی شما رو دارم. بله. متوجهم. درست و دقیق و حساب شده! به حس ششم شما ایمان کامل دارم. فقط یه سوال! شنیدم که بهش گفتین اگه میخوای برو! خب اگه رفت، چی؟»
بن هور گفت: «دلم روشنه که نمیره. جایی رو نداره که بره! اون الان یه متمرد و خائنه! کجا بره که از اینجا براش امن تر باشه؟ اما اگرم رفت، باید دوره بیفتیم و شر و بلا از اطرافش دور کنیم تا بالاخره دوباره برگرده پیش خودم! راستی مکتب فکری خاصی نداره؟»
جوزف به دفترش نگاه کرد و گفت: «غیر از اینا ... چرا ... یه چیز دیگه هم گفتند ... گفتند که بیشتر انذاری هست تا تبشیری. ینی بیشتر ترجیح میده مردم رو از عذاب و عقوبت اعمالشون بترسونه تا بخواد امیدوارشون کنه.»
بن هور پرسید: «ینی بیشتر از جهنم میگه. درسته؟»
جوزف گفت: «دقیقا! اصلا انگار به بهشت اعتقاد نداره و بهشت را منحصر به امامان و تعداد معدودی از اولیای خدا میدونه!»
بن هور گفت: «بی نظیره! خدا کنه چیزایی که درباره اش گفتی درست باشه. مخصوصا این آخری که گفتی!»
جوزف به یکی از مانتیورهای اتاق ابومجد نگاه کرد و گفت: «نگا کن! نمازش تموم شد و داره ذکر میگه!»
بن هور فورا بی خدافطی رفت. ابتدا در زد و وقتی ابومجد اجازه ورود داد، وارد شد. چند لحظه گذشت. ابومجد غرق در ذکر بود. بن هور پرسید: «میتونم بپرسم چه اذکاری میگید؟ برام جالبه بدونم!»
ابومجد چند دقیقه صبر کرد و چشمانش را بست تا دورِ تسبیحش تمام بشود. وقتی آن دور تمام شد گفت: «پس از هر نماز، باید پونصد ذکر گفته بشه. صد مرتبه سلام بر امام حسین. صد مرتبه لعن قاتلان امام حسین. صد مرتبه لعن اولی. صد مرتبه لعن دومی. صد مرتبه لعن سومی.»
بن هور که خوشش آمده بود، روی زمین کنار ابومجد نشست و گفت: «یکی دو شب هست که شبها که نمازشب میخوانید، بیدارم و صدای شما را میشنوم. مگه در آن نماز یک رکعتی ... اسمش را نمیدانم...»
ابومجد گفت: «نماز وَتر!»
بن هور گفت: «بله بله. نماز وَتر. شنیده بودم که مسلمانان در قنوت آن نماز، چهل نفر را دعا میکنند. اما شما آهسته آهسته نفرین میکردید. متوجه نمیشدم چه کسانی را نفرین میکنید. فقط متوجه شدم نفرین میکنید. میشه بدونم آن چهل نفری که در قنوت نفرینشان میکنید چه کسانی هستند؟»
ابومجد خیلی جدی گفت: «خیر! این از اسرار ماست. نیازی نیست که همه چیز را بدانید.»
بن هور که از این جواب خیلی خوشش آمده بود گفت: «بسیار خوب عالی جناب! بسیار خوب. ناهارتان را کی بگویم آماده کنند؟ چه میل دارید؟»
ابومجد جواب بن هور را نداد و به سجده شکر رفت.
اما بن هور کارش را بلد بود...
ادامه دارد..
#حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour