eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
82 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#ارسالی #قسمت اول با سلام. من حدود ۴ سال هست که تازه خدا رو توی زندگیم پیدا کردم😊 البته قبلا هم ب
کلاس ها رو به صورت فشرده پشت سر هم گذاشته بودند برای دقیقه به دقیقه ما برنامه ریزی کرده بودند . دیگه از خواب در طول روز خبری نبود . شاید اونجا فقط ۴ یا ۵ ساعت خواب داشتیم که خیلی برام سخت بود نه تنها من که برای خیلی از بچه های دیگه. اما یه چیزی این سختی رو برامون آسون والبته شیرین کرده بود . اینکه فضای اونجا خیلی خیلی بود. روزمون رو به بطالت نمیگذروندیم و کلی چیزای دیگه. فکرمون داشت تغییر میکرد✋🏼 وقتی که استاد ها با بیان صریح و شیوا و البته شیرین خودشون کتاب ها رو برامون توضیح میدادن خیلی چیزا برا روشن شد از . من از دین فقط نمازو روزه و قرآن خوندنشو میدونستم و کارای دیگه که از بچگی توی کتاب هامون بود. حتی دلیل این کارهارو هم نمیدونستم. ولی با مطالعه کتاب های و شرکت توی اون کلاس ها متوجه خیلی چیزا شدم . وقتی استاد اخلاق درس میداد زندگی گذشته من که پر از اشتباهات درشت و ریز بود مثل فیلم از جلو چشمم عبور میکرد😔ومن فقط افسوس میخوردم و به خاطر اعمالم از خدا میخواستم که منو ببخشه😔 تا اون زمان من حتی نمیدونستم که با کارام سیلی میزدم تو صورت امام زمانم😔😭😭 کارم شده بود گریه و خجالت از خدا....😭😭 حالم عوض شده بود... تازه متوجه شدم که دین اسلام یعنی چی، وقتی اسلام میگه خانوما . وقتی میگه نمازو دعا.....یعنی چی.همه چیز برام تازه روشن شده بود. بعد از دو هفته و خورده ای که از طرح برگشتم بدون اینکه متوجه بشم. رفتارم تغییر کرده بود. دیگه مسخره بازی و بیهوده صحبت کردن و آهنگ و .....خیلی از کارای دیگه برام بی معنی شده بودن😊 دیگه توی خونه همش حرف از آموزه های بود. خواهرام که از من بزرگترن پای صحبتام مینشستن و اونام به خوندم کتاب های شهید مطهری ترغیب شدن. خیلی از ابهاماتی که از دین توی ذهنشون بود ویا سوالاتی که حتی بهش فکر هم نکرده بودن حالا جواب داشت.جوابای روشن و کامل. 🍃آشنایی با شهید مطهری🍃منو تغییر داد اونم یک تغییر بزرگ و اساسی✌️🏼 این مباحث توی دانشگاه هم کشیده شده بود در غالب حلقه های معرفت ومن که حتی یکبار هم توی دانشگاه از ترس و استرس کنفرانس نداده بودم حالا با اعتماد به نفس بالا توی جمع دانشجوها داشتم براشون صحبت میکردم و روز به روز هم به جمع حلقه ی معرفت اضافه شدن. حتی توی اردوهای جهادی هم کاربرد داشت و خیلی از خانوم های کم سواد بعضا بی سواد خونه دار به کلاس های شهید مطهری میومدند و از مطالب استفاده میکردند. دیگه دوستام هم تغییر کردند. نگرش من به زندگی تغییر کرد.البته توی این تغییر با سختی هایی هم موجه شدم .بعضی از دوستام ترک م کردن و بعضی های دیگه هم مثل من با آشنا شدن با کتاب های شهید مطهری تغییر کردن. خیلی هام کنایه میزدند و مسخره ام میکردند،ولی با گذشت ۴ سال دیگه این مسائل نیست اگرم هست خیلی کم شده. کاش ما اسلام رو درست متوجه بشیم و درست هم بهش عمل کنیم. انشاءالله... ببخشید که خیلی طولانی شد. 🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🖤
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش🍃🌺 #قسمت_اول 💚گمنامي💚 اوايل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمع آور
🌸🍃 💕 💕 ✔️راوی: پدر شهيد در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي مي گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شب ها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت. تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يک كارگاه بافندگي گذراندم. با پيروزي انقلاب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم💍و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ي خودش رقم زده بود!😊 خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ي دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد🕌باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود. فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ي ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ي شهيد سعيدي در ميدان آيت الله سعيدي رفت. هادي دوره ي دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم. هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ي محرم در محله ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از؛قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه هاي هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي ـبچه هاي هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد. به ميله اي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد.💪 ..... ✍️نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 @yadeShohada313
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#رمان_کرامات_امام_رضا_علیه_السلام🗞 #قسمت_اول📝 در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، س
💫🐚💫 🐚💫 💫 🗞 📝 بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد. 🍃 ... 📗کرامات امام رضا علیه السلام از زبان بزرگان ✍نویسنده:حجت الاسلام والمسلمین مهدی انصاری بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @yadeShohada313
🍊میوه های روایی و فواید انها 1⃣ انجیر ⬅️ امام رضا (عليه السّلام) میفرماید : انجير، بوى بد دهان را از بين مى‌برد، لثه را محكم مى‌كند، موى مى‌روياند، بيمارى‌ها را معالجه مى‌كند و با آن به هيچ داروى ديگرى احتياج نيست 〽️هم‌چنين فرمود: شبيه‌ترين چيز به گياهان بهشت، انجير است . 🔶 فواید انجیر : 1_ دهان را خوشبو میکند 2_ تقویت کننده استخوان 3_ تقویت مو 4_ باز کننده عروق 5_ بواسیر را قطع میکند 6_ درمان نقرس 7_ درمان سردی 8_ درمان قولنج 2⃣ مرکبات (ترنج،پرتقال،نارنگی) 🔶 فوائد مرکبات 1_ درمان سرماخوردگی و درد گلو 2_ تقویت جماع 3_ دل را شاد می کند 📚مکارم الاخلاق، ص 174 @yadeshohada313
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#آوای_مادرانه💔 🌴قسمت اول ...💚 💚....
مرثیه‌ای برای مادر خوبی‌ها 💔روایت شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.... 🏴 🍃👇👇
🔹 👈 🔻 این داستان← 🍃 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون 💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت داره ... یا عزت ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - ؟ ... رو می شناختید؟ ... 🌹 چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ....