💠| یــادت باشد
#Part_25
نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد. گفت اینجا همه چیز به ما میدن خانوم. شما بخواب صبح برو خونه بابا. استرس عجیبی گرفتم. تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم.
آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تاظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد گفت حمید رفته سردشت، شما بیا پیش ما. متعجب پشت گوشی گفتم سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم. گفت سردشت رفتن ولی چیزی نیست زود بر میگردن.
نگرانی من بیشتر شد. وقتی خانه رسیدم، دیدم چشمهای مادرم از بس گریه کرده قرمز شده!
دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم. گفتم چیزی شده که شما دارین پنهون میکنین؟ بابا گفت نه دخترم، نگران نباش. ان شاء الله که خیره. یک مأموریت چند روزه است. به امید خدا صحیح و سالم برمیگردن. مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار. در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود. اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم. با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد دخترم مژدگونی بده. حمید برگشته! زودتر بیاین خونه. وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم. وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم. با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی میگی بندرعباس سر از سردشت درمیاری! بعد هم که یه روزه برمیگردی! هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟ خنده اش گرفت و گفت هیچ کدوم نبوده. نه بندرعباس، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده. طبیعی هم هست. برای اینکه پروازها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پروازها عقب و جلو می شه.....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈
💠| یــادت باشد
#Part_26
شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم ...
گفتم من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب ..؟!
من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه، تو برگردی ؛ اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا، ممکنه یکی دو ماه نباشی ..؟
از لغوشدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت ....
مأموریت های داخل کشور زیاد میرفت. از ماموریت های یکی روزه گرفته تا ده پونزده روزه. اکثرشان را هم به پدر مادر
حمید هم اطلاع نمیدادیم. این که نگران نشوند، ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد.
یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم .
حمید ، اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک. یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا. فردا روزی اتفاقی میفته برای من. حس خوبی ندارم. این پول به اسم تو باشه بهتره. راضی نشدم. گفتم یعنی چی که اتفاقی برای من میوفته اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته، باید بری به اسم خودت حساب باز کنی.
اصرار که کرد،قهر کردم. افتادم روی دنده ی لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_27
حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش. میگفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم.
به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود
کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم
دیدم حمید خیلی ناراحت شده موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی!
مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم
اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را
شنید. بغض کرده بود. حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه
نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ، دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم منقلب شده، به شوخی گفت : پاشو بریم بیرون ! تو موتور سواری خونت اومده پایینツ باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش
چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_28
گروهی که اسمشان برای اعزام به سوریه در آمده بود، پشت سر هم دوره های آمادهسازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود، دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری را نداشت. حس آدم های جاماندهای را داشت که همهٔ رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه، پروازشان چند بار به تعویق افتاد. هر روز که حمید به خانه میآمد، از رفتن رفقایش میپرسیدم. حمید با خنده میگفت: جالبه هر روز از اینها خدافظی میکنیم، دوباره فردا صبح بر میگردن سرکار. بعضی از همکارهای ما میگن ما دیگه روی رفتن سمت خونه رو نداریم. هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی میکنن، ما خدافظی میکنیم، باز شب بر میگردیم خونه!
شانزدهم مهر ماه با ناراحتی آمد و گفت: بالاخره رفتن و ما جا موندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد. همه رو تک تک بغل کرد. حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد. بابا سر این چیز ها حساس بود. خیل زود احساساتی میشد. این صحنه ها او را یاد دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکهٔ افق پخش میشد. پدرم زنگ میزد به حمید و میگفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه. یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روز ها خیلی به همه ما سخت میگذشت. حمید میگفت: کل پادگان یه حالت غمی به خودش گرفته است. خیلی بی تاب شده بود. نماز شبهایش فرق داشت. هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم. وارد که میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیز بود....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_29
دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت، تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه میگفتد. صدا خیلی با تاخیر میرفت. حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه میانداخت. هرکدام از رفقایش یک جوری دل حمید را میبرند. آقا میثم،از اعضای گروهشان میگفت: من همین جا میمونم تا تو بیایی سوریه. اینجا ببینمت بعد برگردم ایران. همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید! من دوتا پسر دارم؛ابوالفضل و عباس. اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده.
حمید خانه که می آمد،میگفت: به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس. بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن... من هم گاهی از اوقات به دور از چشم حمید مینشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با همکارانش را میدیدم. برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت. با گریه دعا میکردم. به خدا میگفتم: خدایا! تورو به حق پنج تن،این همکار حمید بچه داره،انشالله سالم برگرده.
آن روز ها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکسها رو میبینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم ...!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_30
ما لقا را به بقا بخشیدیم...
به واسطه دوستم کتاب دختر شینا به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را میخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛ عشقی که ببینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت میکشید یا ماموریت های همیشگی شهید،نبودن ها و فاصله ها،همهٔ اینها را در زندگی مشترکمان هم میتوانستم ببینم. صفحه به صفحه میخواندم و مثل ابر بهار اشک میریختم و با صدای بلند گریه میکردم. هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسیم بیشتر میشد. میترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خیر»، قهرمان کتاب دختر شینا غرق شده بودم که متوجه حضور حمید نشده بودم بالای سرم ایستاده بود و چهرهٔ اشک آلودم را نگاه میکرد. وقتی دید تا این حد متاثر شدم کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: حق نداری بقیه کتاب رو بخونی تا همین جا خوندی کافیه. با همان بغض و گریه به حمید گفتم: داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست. میترسم آخر قصه عشق ما همه به جدایی ختم بشه.
آنقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعتی هیچ صحبتی نمیکردم ...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_31
اگر دل کندن از حمید ب ای من سخت بود برای مادرش هزاران بار دشوار تر
حرف هایی که میخواستم بزنم را کلی بالا و پایین کردم و بعد با کلی....
مقدمه چینی بلاخره گفتم راستش حمید فردا میخواد بره اومدیم برای خداحافظی عمه یا شنیدن این خبر شروع کرد به گریه کردن. گریه هایش جان سوز بود هر چقدر خواستم آرام باشم نشد گریه هایمان نوبتی شده بود. یکسری عمه گریه میکرد من آرامش میکردم بعد من گریه میکردم و عمه میگفت دخترم آروم باش.
حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید عمه بین گریه هایش به حمید میگفت چطور دلت میاد بزاری بری؟ تو هنوز مستاجری تازه رفتی سر خونه زندگیت ببین خانمت چقدر بیتابه. تو که انقدر دوستش داری چطور میخوای تنهاش بزاری؟
حمید کنار ما نشست. مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت مادر مهربون من تو معلم قرآنی. این همه جلسات قرآن و روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنن زیر همه چیزایی که بهم یاد دادی. مگه همیشه تو روضه ها برای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟
راضی هستی دوباره به حضرت زینب و حضرت رقیه جسارت بشه؟ عمه بعد از شندین این حرف ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرم شد با اینکه خوب میدانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت
صدای اذان که بلند شد حمید همان جا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد نمیدانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم میخواست همه ی حرکت هایش را موبه مو حفظ منم دوست داشتم ساعت ها وقت داشتیم و رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم حتی حالت چهره اش خطوط صورتش چشم های نجیب و زیبایش پیج و تاب موهای پریشانش و محاسن مرتب و شانه کرده اش.....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_32
همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانمی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد. کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد. وقتی هم که ذکر میگفت، بند انگشتش را فشار میداد. همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کار را پرسیدم. انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشم که من تو این دنیا زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: بسته دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن.
جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچهای داره. هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه.
از این حرف حرصم درآمد. لباسش را کشیدم و گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا و ببینم رفتی سراغ حوری ها پوستت رو میکنم! کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمیشیم. اونجا هم آسایش نداریم. تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال مرا دید، صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه، چون خدا ناراحت میشه. قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم ....
.... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
#دم_اذانی
دیگه به این قسمتها که رسیدیم دست خودم نیست ؛ وقتی که پارتها رو آماده میکنم خودم بغضم میگیره و اشکام میاد...فقط کاش دست مارم بگیرن !
الهی به مرگی جز شهادت از دنیا نریم 🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_33
منطق و احساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم: شاید وقتی از خواب بیدار شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبود یک مو از سرش کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند. به خودم تلقین میکردم که انشاءالله این بار هم مثل همهٔ ماموریت ها سالم بر میگردد.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم. مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم. تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد. گفتم: حمید! بشین بخور تا دیر نشده. نمیتوانستم یک جا بند باشم. می ترسیدم چشم در چشم شویم و دوباره دلش را با گریههایم بلرزانم.
سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟ دلم خیل گرفت. گوشم حرفش را شنیده بود، اما مغزم انکار میکرد. آشپزخانه دور سرم میچرخید. با بغض گفتم: چرا این طور میگی؟ اولین باره میری مأموریت؟ گفت: کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه. گفتم: قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی. من هر روز منتظر تماست میمونم.
کنارش نشستم خودش لقمه درست میکرد و به من میداد. برق خاصی در نگاهش بود گفتم: حمید! به حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) رسیدی، من رو ویژه دعا کن. گفت:
چشم عزیزم، اونجا برسم به خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود. میگم فرزانه پای زندگی وایستاد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم
میگم وقتهایی که چشمات خیس بود و میپرسیدم چرا گریه کردی، حرفی نمیزدی، دور از چشم من گریه میکردی که ارادهٔ من ضعیف نشه .....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈
💠| یــادت باشد
#Part_34
همکارش تماس گرفت که سر کوچه منتظر است. سریع حاضر شد. یک لباس سفید با راه راه آبی. همراه کاپشن مشکی و شلوار طوسی تنش کرده بود. دوست داشتم بیشتر از همیشه روی حاضر شدنش وقت بگذارد تا بیشتر تماشایش کنم، ولی شوق حمید برای رفتن بیشتر از ماندن بود.
با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهیاش کنم. لحظه آخر گفتم: کاش میشد با خودت گوشی ببری،حمید تو رو به همون حضرت زینب(سلاماللهعلیها) منو از خودت بی خبر نذار. هر کجا تونستی تماس بگیر.
گفت: هر کجا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم. فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چه جوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدا منو بشنوم از خجالت آب میشم.
به یاد زندگی نامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچین موقعیتیهایی با همسرانشان رمز میگذاشتند. به حمید گفتم: پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد. پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد وبلند بلند گفت: یادت باشه! یادت باشه!
لبخندی زدم و گفتم: یادم هست! یادم هست!
اجازه نداد تا دم در بروم. رفتم پشت پنجره پاگرد طبقهٔ اول. پشت سرش آب ریختم. تا سر کوچه دو، سه بار برگشت و خداحافظی کرد. از بچگی خاطره خوبی از خداحافظی های داخل کوچه نداشتم. روزهایی که پدرم برای ماموریت با اشک ما را پیش مادرمان میگذاشت و به سمت کردستان میرفت. من و علی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈
💠| یــادت باشد
#Part_35
و حالا دوباره خداحافظی، دوباره کوچه و این بار حمید!
با دست اشاره میکرد که داخل بروم، ولی دلم نمیآمد. در سرم صدای فریادم را میشنیدم که داد میزد: حمید! آهسته تر. چرا اینقدر با عجله داری میری؟ بذار یه دل سیر نگاهت کنم؟! ولی اینها فقط فریاد های ذهنم بود. چیزی که حمید میدید نگاهم بود که تکتک قدم هایش را تا سر کوچه دنبال میکرد. پاهایش محکم و با اراده قدم بر میداشت. پاهایی که دیگر هیچ وقت قسمت نشد راه رفتنشان را ببینم.
خودم را از پله ها بالا کشیدم و وارد خانه ای شدم که همه چیزش حمید را صدا میکرد. گویی در و دیوار این خانه از همیشه دلگیرتر شده بود. خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکیاش دنیا دنیا محبت و مهربانی داشت. نفس کشیدن برایم سخت بود. خانه به آن با صفایی بعد از رفتن حمید برایم تنگ و تاریک شده بود.
اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم. نیت کردم و استخاره زدم. همان آیه معروف آمد که: ما شما را با جان ها و اموال میآزماییم، پس صبر پیشه کنید ....
با خواندن این آیات کمی آرامتر شدم. با همهٔ وجود از خدا خواستم تا مرا در بزرگترین آزمون زندگیام رو سفید کند.
سجاده را که جمع کردم، چشمم به مُهرهایی افتاد که حمید روی اُپن گذاشته بود. به آنها دست نزدم. با خودم گفتم: خود حمید هر وقت برگشت، مُهر ها رو بر میداره. هر چیزی را که دست زده بود، آویزان کرده بود و یا جایی گذاشته بود، همانطور دست نخورده گذاشتم بماند ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
💠| یــادت باشد
قسمت پایان ...
خیلی زود تنهایی ها شروع شد؛ درست مثل روزهایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می گیرم ...
جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد، هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم، چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده....
دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد، ولی فقط حسرتش برایم مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ...
روزهای خیلی سخت بر من گذشته،؛ روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره. با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام. روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت؛ از شنیدن مداحی هایز که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی می شنیدم. این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش می کشد. هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط در خواب بتوانی او را ببینی و وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره ببینی؛ ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟!
گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده. فکر می کنم شاید گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم. کفش هایش را می پوشم و راه می روم. صدای موتور که می آید فکر می کنم حمید است که برگشته. آیفون را برمی دارم و منتظرم حمید پشت در باشد. از....
کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود. شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید:" رفته بودم هیئت. جلسه طول کشید. برای همین دیر اومدم." و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد " ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
کانال رمان درسمت خدا
📗 آغاز کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
🌟 پیشگفتار کتاب :
ما آدم های این سیاره خاکی -و به ویژه ما شرقی ها- با قصه خو گرفته ایم.
اصالا ما با قصه زاده می شویم و با قصه رشد می کنیم. نجواهای آهنگین
قصه آلود شبانه ی مادرها و مادربزرگ ها، بخشی از خاطرات، گذشته و بلکه
آینده ما را ساخته اند و می سازند؛ قصه هایی که گفته می شدند برای خفتن!
اما ما اندک اندک آموخته ایم که قصه ها فقط برای خفتن نیستند؛ برخی قصه ها
برای بیداری اند؛ و بالا تر از آن، برخی قصه ها برای هشیاری اند...
قصه ی برشی از حیات «عباس دانشگر»به گمان این قلم، از آن قصه های
هشیاری آفرین است. قصه یک جوان دهه هفتادی پرشور اهل فکر
عاشق پیشه که به رغم سن و سال کمش، دوراهی های زندگی را خوب
میشناسد! مثل یک نقشه خوان حرفه ای که پشت فرمان مسابقه ی سرعت
زندگی نشسته، بی آن که در دام کوره راه ها بیفتد، از کنار ما می گذرد و سبقت
میگیرد... السابقون...
آن چه خواهید خواند، روایتی است که از زبان خود عباس، بیان میشود. این
قلم، کوشیده است که از زبان دستنوشته ها و گفتار عباس بهره بگیرد و به
مقصود و احوالات او نزدیک شود و پاره های بهم پیوسته ی خرد ، هروایت های
مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند. بر این اساس، تمام آنچه که
میخوانید، روایت هایی کاملا منطبق با واقعیت است. امید که خواننده
هوشیار، نقص های این روایت را به دیده اغماض بنگرد.
و سالم بر هرکس که طالب حقیقت باشد...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
@yadet_basheh
📗 ادامه ی کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
(۱)
📢 صدای ممتد بوق ماشین...
ذره های شن و خاک با این صدا به رقص درآمده اند! از زمین بلند
میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار
شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است! زمان را گُم کردهام.
لباس هایم، دست هایم، صورتم، خاک آلود است... زانوانم را با زمین
آشتی دادهام. صورتم، خاک را مسح میکند...
سنگین شده ام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک! آفتاب حزیران، حتی
در عصرگاه با آدمیزاد تندی میکند؛ اما از بین ذره های خاک، سخت
است که راهی برای تابیدن بیابد. میبینم آفتاب را اما چشم هایم را
نمیزند. گرمم نمیکند این آفتاب. دست های سیدغفار اما گرم اند.
میلرزند وقتی به گلویم میرسند، مثل دست های مردی که جان، تازه
در بند بند انگشتانش جاری شده باشد.
خرده شیشه های روی زمین، به آفتاب گرا میدهند. تجربه تماشای
تلفیق تأللوئشان با شنیدن موسیقی گوش خراش بوق ماشین و
استشمام بوی خاک به رقص آمده، برایم تجربه جدیدی است.
دست های سیدغفار دورتر میشوند. ذره های ساعت شنی هم دارند
آرام میگیرند اما هنوز پراکنده اند. سوت زوزه مانندی، خلوتم با خاک
را بهم می زند.
چشم هایم کمی می سوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما در سرسرای قلبم
سرک میکشد؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. زمان را گُم کرده ام.
انگشتهایم... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار
یک، دو، سه، چهار، پنج... بیست
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
@yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲
5⃣ پنج ماه قبل
یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است
و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده
بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم.
از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست!
آینهی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در
زمان جلو رفت، کسی را دید که آینده اش به آینده ات مربوط میشود!
مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم
شده ایم! به سبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان » میکنم! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه...
درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در
ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقلا برای حفظ ظاهر! این هیجان،
نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گام ها را باید محکم برداشت. ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۳ )
خوان بعدی، خوانِ گفتگو با مادر است! باید دخیل ببندم! مرا چه به این حرفها! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سرِ حرف را باز میکنم. گرم است حرفهایم. جریانِ همرفتی میدود در خانه! میرسد به پدر! میرسد به برادرِ پدر! میرسد به گوشِ صاحب چشمهای توی آینهی ماشین! عمو لبخند به لب، با دخترش حرف میزند:«کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای «او» هم رنگ گرفته؛ وگرنه سکوت چرا؟
عمو در غیاب من، به من پاس گل میدهد:«پسرعموت ازت خواستگاری کرده!» حتی اگر تا این لحظه پیام روشنِ قاب آینه را نگرفته بود، حالا دیگر باید گرفته باشد. اگر نگرفته بود که رضا نمیداد به دیدار. وقتی پیغام رسید که بار داده شده، حرفها شلوغ کردند سرم را! باید بنویسمشان. چه میخواهم بگویم؟ چه میخواهم بشنوم؟ دو برگه آچهار مطلب دارم برای گفتن و پرسیدن! خسته نشود همین اول کار!
و تو چه میدانی که دیدار چیست! سرم را بلند نمیکنم در اولِ این اولین دیدارِ خاص. کاش اینجا هم آینهای چیزی میگذاشتند که آدمیزاد بتواند سهمیه «یکنظر»ش را بگیرد! دل، یکدله میکنم. ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۴ )
... رسیدهام به قسمت حساس ماجرا! باید صلواتِ تأیید بگیرم:
-از طرف شما علاقهای وجود داره؟
معطل نمیکند:«اگه علاقهای نبود که الان اینجا نبودم!» صلوات! نفسِ راحتی میکشم. خوب است که چشم باطنبین ندارد و الا بال و پر میدید جای دست و بالم!
او راضی است و من هم که متقاضی! شناخت هم که داریم، هرچند که آشناتر خواهیم شد. پس بگذار بروم سروقت زندگی مشترک! میگویم ببین! اگر بخواهیم زندگی موفقی داشته باشیم، که میخواهیم، باید نگاهمان به قلهها باشد؛ قلههای عشق. باید نگاه کنیم به زندگی علی(علیهالسلام) و زهرا(سلامالله علیها). زندگیمان باید ساده باشد و بیتجمل. اساس زندگی اصلا عشق است.»
زود رفتم سراغ عشق؟ نه دیگر! باید بداند که از طرف من علاقهای وجود دارد؛ یعنی، بیشتر از علاقهای!
میگویم زن و شوهر باید یار و همدم هم باشند. خواستم غیرمستقیم تأکیدی کرده باشم که ازدواج، او را محدود نمیکند. نیامدهایم که مانع رشد هم شویم! میگویم میشود در زندگی مشترک، تحصیل را هم ادامه داد.
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۵ )
... من بیشتر میگفتم و او بیشتر میشنید و کمتر میگفت. راستی! خودم را برایش معرفی نکردم! چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟
-من زیاد تلاش میکنم! آرمانگرا هستم. دست و دل بازم، اهل محبتم و خب، پاسدارم، پاسدار انقلاب اسلامی.
به گمانم برای امروز کافی است! تأییدِ اولیه را که گرفتهام. این یعنی مذاکرات خوب پیش میرود! خیلی چیزها روی برگهها باقی مانده که نگفته و نپرسیدهام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم میگیرد؟ درخواست تشکیل جلسه اضطراری میدهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده! که خب، با آن موافقت میشود!
مابین دیدار اول و دوم، ذهنم شفافتر است. میدانم که باید هم گربه را دم حجله بکشم و هم درباره خیلی چیزها اعلام موضع کنم! زمان اما جوری میگذرد که انگار نای رفتن ندارد! دل توی دلم نیست برای قرارِ دوم. خشتِ اول را به گمانم تراز گذاشتیم و حالا وقت خشت دوم است...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۶ )
... روز موعود بالاخره خودش را به ما میرساند؛ ما زودتر از او رسیدهایم به دیدار!
مثل همیشه لباس پوشیدهام و این، کمک میکند که خودم باشم. جایی نزدیک مزار شهدا مینشینیم. هوا سرد است اما مگر میشود سردت باشد وقتی این همه حرفِ گرم در سینه داری؟ از آنجا شروع میکنم که سختتر است! باید شیرینترها را بگذارم برای آخر کار؛ برای فاصله تا دیدار بعدی...
-من دوست ندارم توی زندگی چشم و همچشمی باشه. میشه ساده هم زندگی کرد. حقوق من کفاف یه زندگی ساده رو میده، ضمنا خریدامون هم باید از جنسای ایرانی باشه!
میخندد که یعنی باشد قبول! باید کاممان را شیرین کنم!
-این عشقه که به زندگی حرارت میده نه بخاری! این علاقهس که خواب آدما رو راحت میکنه نه تشک پر قو! این عشقه که زندگی رو آسون میکنه نه امکانات ...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۷ )
... لبخندش را که میبینم میفهمم که راه را درست آمدهام! نان را میچسبانم تا تنور داغ است:
-«من دوست دارم عاشق شدن رو با شما شروع کنم... دوست دارم، عشق بین ما، عشقِ با تمامِ وجود باشه... با تمام عشقای روی زمین فرق داشته باشه، یه عشق آسمونی باشه...»
معلوم است که درباره عشق تحقیق کردهام؟ خب حق داشتم! عشق از آن واژههایی است که زیاد استعمال(!) میشود اما کمتر درکش میکنیم. ما معمولا نام هر احساسِ باربط و بیربطی را عشق میگذاریم. بیربطهایش میشود آنها که مولانا وصفشان میکند به عشقهای صورتی؛ همانها که لباسِ نو که بیاید، لباس قبلی را رها میکنند؛ همانها که اولش «دوستت دارم» و «عاشقت هستم» است و آخرش «مهریهای که میشود دستمایه گروکشی!»
عشقِ صورت و عشق صورتی به دردِ من نمیخورد؛ من عشقِ سرخ میخواهم! عشقِ سرخ، عشقِ حقیقی، معشوق را برای کمال میطلبد. پیِ همین را میگیرم! میگویم:
-«همه ما نقصهایی داریم، اما باید تلاش کنیم واسه کامل شدن...» ...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۸ )
...حرفهایمان میکشد به نوع برخورد و رفتار. طبیعی است که باید توضیح بدهم به عنوان یک پاسدار، حال و احوالم چگونه است. میخواهم همان اول خیالش را راحت کنم:
-«من توی برخورد با شما خشک و متعصب نیستم، اما منطقی و اسلامی عمل میکنم. ما باید اصولمون یکی باشه، اختلافنظر هم که تو زندگی طبیعیه و باعث رشد میشه»
تنها مستمع حرفهای عاشقانهام، تأییدم میکند. تا اینجای کار با هم تفاهم داریم. او هم همان حرفهایی را میزند که من میزنم. نگاهش به زندگی و به عشق، آدم را امیدوار میکند. رازهایی هم هست که شاید روزی در همین حوالی به او گفتم. راستی! حرف عاشقانه زدن در حضور خود معشوق چقدر سخت است! نمیتوانم به چشمهایش نگاه کنم وقتی برایش از چند و چون عشق میگویم؛ سرم تمام مدت پایین است! راستش را هم گفتم؛ از شروعِ عشق گفتم نه از اوج عشق. ...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۹ )
...واقعیت این است که خیلیها هوا برشان میدارد که عاشقاند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من میخواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرفهایمان یادم میافتد روزی را که از «حاجحمید» پرسیدم عشق چیست؟ و میدانستم که شاید به تعداد آدمهایی که زیستهاند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاجحمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشتهام، از او آموختهام و بارها نگاهش به دنیا را ستودهام.
یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظهای به جایی خیره شد. کاش میدانستم توی ذهنش چه میگذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بیقرار میکند و در او سوز و گداز ایجاد میکند...» و من چند وقتی است که بیقرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم!
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh