eitaa logo
کانال رمان درسمت خدا
123 دنبال‌کننده
5 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۲ ) ...قرار بله‌برون را گذاشته‌اند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دست‌پاچگی! نمی‌دانم چرا این‌قدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم... از بس به او فکر می‌کنم، گاهی از خودم بیرون می‌روم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه می‌گیرم. وسط چهارراه مانده‌ام که بوقِ ماشین‌ها بر سرم فریاد می‌کشند! چراغ قرمز را رد کرده‌ام! امان از تو فاطمه! این سومین‌بار است که قرمزی چراغ به چشمم نمی‌آید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم می‌اندازند که پاک هوش و حواست را داده‌ای دست یار! به حرفِ راست‌شان خرده نمی‌گیرم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400 دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
دوستان سلام تسلیت می گم این ایام رو دلم خواست ۴ تا کلمه حرف دلی بزنم امشب امشب فکر کنیم فکر چی و کی قلبمون رو سیاه کرده و از خود حضرت زهرا کمک بگیریم برای بخشیدن امشب فکر کنم چه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم؟ حضرت زهرا لباسش رو بخشید من امشب چی می تونم ببخشم؟ چیزی که دوستش دارم و اتفاقا دل کندن ازش سخته امشب فکر کنیم کجا ما دل کسی رو شکوندیم؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چکار کنم که دیگه این اتفاق نیفته؟ امشب فکر کنیم چطور می تونیم یه قدم برداریم در راستای آدم بهتری شدن؟ کدوم قدم که اتفاقا سخته و اگه اون قدم بردارم به رشد اخلاقی م خیلی کمک می کنه؟ امشب حتی اگه روضه نرفتیم فکر کنیم عمیق فکر کنیم گاهی فکر کردن کار چند سال عبادت مستحبی رو برامون انجام می ده‌‌. خیلیییی التماس از همه دوستان🙏🥺
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۳ ) ... قرارمان این بود که عقد موقت را تا سی‌و‌یک شهریور بخوانند و بعد هم برویم سر خانه و زندگی‌مان. فرصت هفت‌ماهه‌ای برای مهیا کردن کلبه‌ی کوچکِ زندگی مشترک. صبح که فاطمه را دیدم، قول و قرارهایمان را گذاشتیم:«وقتی عقد موقت رو خوندن، شما توی قسمت خانوم‌ها باش و از همون‌جا بله رو بگو!» وسط زمستان گرمم شده! آینه‌ای اگر روبرویم بود، از درستی گمانه‌ام مطمئن می‌شدم که گونه‌هایم سرخ شده‌اند از خجالت! با بابا روی یکی از مبل‌ها می‌نشینیم. فرو می‌روم توی مبل! حاج‌آقا دیانی، تلاش می‌کند که مجلس را گرم کند. صدایش را دوست دارم. حواسم را می‌دهم به صدایش تا بتوانم هیجان و خجالت ترکیب‌شده‌ی درونم را به دست بگیرم! فکرم پیش فاطمه است. یعنی او دارد به چی فکر می‌کند؟ او هم مثل من خجالت کشیده؟ شمارش معکوس برای وصال! دفترچه‌ای که با عشق از بازار خریده بودیم، حالا پر می‌شود از کلماتی که برایم عاشقانه‌اند؛ عقدنامه! حاج‌آقا دیانی، حالا دیگر فقط شوهرِ عمه نیست، وکیل من و فاطمه هم هست! شروع می‌کند به خواندن مقدمات! سعی می‌کنم ذهنم را یک‌جا نگه دارم که بشنوم. -آیا وکیلم شما را به عقد موقت آقای عباس دانشگر دربیاورم؟ اسم من و فاطمه و وکالت حاج‌آقا و بله‌ی فاطمه، کنار هم! عجب مراعات نظیری! توی دل مردها هم مگر رخت می‌شویند؟ فاطمه از بزرگ‌ترها اجازه می‌گیرد و بله را می‌گوید اما همه مرا نگاه می‌کنند! شیرینی می‌خوریم؛ شیرینیِ وصال. حاج‌آقا شعر می‌خواند برای داماد؛ برای من. شعرهایش فقط روی کاغذ نمی‌مانند؛ بلندم می‌کنند که «بوسه‌ای بر گل رخسار پدرزن بزنم!» به جای روی عمو -که حالا یک چین به پیشانی‌اش افتاده- دستش را می‌بوسم و مهرش، سرازیر می‌شود به قلبم. شعر حاج‌آقا باز مرا می‌برد به سوی پدر که «بوسه بر دست پدر بهر تشکر بزنم!» دست بابا را می‌گیرم. تصویر روزهایی که برای انارچینیِ باغ، می‌رفتم به کمکش تا دست‌هایش کم‌تر آزرده شوند توی ذهنم جان می‌گیرد. می‌بوسم دست‌های بابا را. و کاش می‌شد که بگویم چقدر دوستش دارم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۴ ) ... از بعدِ «بله» احساس می‌کنم قد کشیده‌ام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر می‌شود، سنگینی بار مسئولیت را بیش‌تر احساس می‌کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ‌تر می‌کند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوت‌تر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم می‌ایستد و لبخند به لب، نگاهم می‌کند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش می‌سپارم. کنارش که می‌نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می‌شود؛ تمام استرس‌های روز و شب از خاطرم می‌رود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرف‌ها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دسته‌‌ی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشم‌هایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگی‌مان مبارک باشد! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۵ ) ...دو سه ساعتی می‌گذرد تا میهمان‌ها می‌روند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه می‌شوند. به بهانه بردن یک‌سری وسایل به خانه پدری، فاطمه را رو به راه می‌کنم که بزنیم بیرون. نشستیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم! چقدر می‌ارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب می‌تواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که می‌خواهم در مسیر زندگی‌ام روی بودنش حساب کنم. یکی از گل‌های مراسم عقد را با خودم آورده‌ام؛ می‌نشانمش توی دست‌های فاطمه. ماشین را روشن می‌کنم و راه می‌افتیم. می‌خواهم رازم را به فاطمه بگویم:«فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!» فاطمه خندید:«مطمئن نبودم از علاقه‌ت نسبت به خودم؛ اون روز که از توی آینه ماشین...» معشوق از آن‌چه در آینه ماشین دیده بودید به شما نزدیک‌تر است! https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۶ ) ...تازه حرف‌هایمان گل کرده که به خانه می‌رسیم. زنگ درِ خانه را که می‌زنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ می‌شود. مامان تا مرا می‌بیند در آغوشم می‌گیرد و چشم‌های نم‌دارش را از من پنهان می‌کند. وسایل را می‌گذاریم توی خانه و چند دقیقه‌ای گپ می‌زنیم و زود بلند می‌شویم. تا جلوی در همراهمان می‌شوند و مثل مهمان‌ها بدرقه‌مان می‌کنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی می‌کند و فرشته‌های شب آرزویش را ثبت می‌کنند. هنوز از خانه پدری دور نشده‌ایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را می‌کند. چه می‌خواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم می‌کند. معشوقه‌ی آدم اگر به این چیزها پای‌بند باشد، می‌شود به او تکیه کرد، می‌شود بیشتر دوستش داشت؛ می‌شود قربان صدقه‌اش رفت! جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوان‌سوزِ نیمه‌شبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که این‌جا پاتوق من است! چه شب‌هایی که با موتور یا بی‌موتور، مهمان‌شان شدیم که نگویند بی‌معرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا. گوش دادن‌های فاطمه گل می‌کند و لبخند می‌شود روی لب‌هایش. گفت:«دوست داشتم زندگی‌مون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!» -چه کمکی؟ - کمک برای ساختن یه زندگی ایده‌آل دیگه! -زندگی ایده‌آل چه شکلیه؟ -زندگی ایده‌آل یعنی زندگی‌ای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه... ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۷ ‌) ...در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه دو سه سال کارِ تلنبارشده باقی مانده! هرکس از همکاران که مرا می‌بیند، طلب شیرینی می‌کند. نمی‌دانم چرا با هر بار یادآوری متأهل شدن سرخ و سفید می‌شوم! امروز، سرِ صبحی، حاج‌حمید را که دیدم، مرا در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، به جای شادی، از قلب حاج‌حمید، غم سرازیر شد به سمت قلبم. به موهای خاکستری و چین‌های روی پیشانی حاج‌حمید نگاه می‌کنم. روزهای سختی را می‌گذراند. سرش شلوغ است. از یک طرف کارهای دانشگاه را باید پیگیری کند و از یک طرف هم مسائل منطقه نگرانش کرده. دو سه ساعتی طول کشید تا کارهای عقب‌مانده را رتق و فتق کنم. وسط کارها چند نفری آمدند پیش حاج‌حمید تا درباره مسائل سوریه با هم صحبت کنند. کنجکاوم که ببینم حاجی می‌خواهد چه تصمیمی بگیرد... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۸ ) ...فکری شده‌ام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم می‌جهد. می‌شود اسم مرا هم در فهرست راهی‌ها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاج‌رضا با یک پشته کاغذ از راه می‌رسد. کارش را راه می‌اندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده! بعد از نماز، می‌روم سروقتش:«حاج‌رضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمه‌هایش توی هم گره می‌خورد اما لبخند می‌زند:«واسه شما هنوز زوده!» -دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط می‌خوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم! -حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت! -حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟ -بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت! -نه حاج‌رضا! میخوام برم! فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه می‌گذرد. به خودم دلداری می‌دهم! با روحیه‌ای که از فاطمه می‌شناسم، می‌دانم که سخت نمی‌گیرد... آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرف‌ها درآمد که «تو از اون مردای عاشق‌پیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمی‌کنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست می‌گوید؛ عشق دارد گریبانم را می‌گیرد! من دارم از آن مردهای عاشق‌پیشه می‌شوم!... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۹ ) ... آخر هفته باز برگشتم به سمنان؛ فاطمه اما تهران مانده. بیشترِ وقتم را به مطالعه و تماشای مستند می‌گذرانم و توی ذهنم برنامه‌هایم را مرور می‌کنم. این روزها، کلیپ‌هایی در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شوند که آدم از تماشای بعضی‌شان وحشت می‌کند؛ و من غمگین می‌شوم. مگر می‌شود آدمیزاد این‌قدر نسبت به هم‌نوعانش، بی‌رحم شده باشد؟ انگار پروژه انسانیت شکست خورده است! آدمی از نو بباید ساخت...! هربار که برای رفع خستگی، نگاهی به گوشی‌ام می‌اندازم، خستگی‌ام بیشتر می‌شود و باز پناه می‌برم به کتاب. عصر بود که وسط خواندن‌ها و دیدن‌ها، بابا آمد توی اتاق. چند دقیقه‌ای کنارم نشست و زدیم به درِ بحث‌های سیاسی روز کشور. بین حرف‌ها از داعش پرسید. من هم که ابن‌الوقت؛ معطل نمی‌کنم، گوشی‌ام را به دستش می‌دهم و یکی از همان کلیپ‌ها را برایش می‌گذارم. صحنه‌ای بود از قتل عام مردم سوریه. حالاتش را زیر نظر داشتم. هر ثانیه که می‌گذشت، اخم‌های بابا بیش‌تر توی هم می‌رفت و اندوه را می‌شد در چهره‌اش دید. نگاهش از صحنه‌های جنایت تکان نمی‌خورد. کلیپ که تمام می‌شود، حالِ بابای از خیبربرگشته دگرگون می‌شود. نمی‌شود از این واقعیت‌های تلخ فرار کرد. خون می‌دود زیر گونه‌هایش... این صحنه‌های دلخراش، چیزی بیشتر از یک‌سری صحنه‌های دلخراش‌اند؛ آدمیزاد با هم‌نوعانش هم‌ذات‌پنداری می‌کند؛ آدمیزاد از رنج هم‌نوعانش رنج می‌برد؛ در رنج هم‌نوعانش، رنج خودش را می‌بیند. با هم حرف زدیم. بابا اهل تماشای این‌جور کلیپ‌ها نبود و حالا با دیدن این صحنه‌ها تازه با عمق یک جنایت تاریخی مواجه شده بود. می‌گفت تازه می‌فهمم چرا مردم سوریه از شهر و دیارشان آواره می‌شوند و پناه می‌برند به کشورهای اروپایی. او می‌رود و من در اتاقم با صحنه‌های آن جنایت تنها می‌مانم. درست در همین زمستان که ما گهگاه، نوازش باران را بر سرمان احساس می‌کنیم، مردمانی هستند که باران سنگ‌ها و آتشِ پس از انفجارهای سهمگین، گاه و بیگاه، میهمان‌شان می‌شود. شاید درست وقتی ما آرمیده‌ایم، جایی، صدای آژیر آمبولانس‌ها با صدای گریه بچه‌ها و پدر و مادرهایشان در هم‌آمیخته باشد... می‌فهمم که حال بابا را خراب کرده‌ام! تا شب، هربار که بابا را دیدم، هنوز چهره‌اش غمگین و خُلقش تنگ بود. نتوانسته بود تماشای آن جنایت را تاب بیاورد. آخر سر طاقتش طاق شد و خرده گرفت که این چه کلیپی بود که نشانم دادی؟ برایش گفتم که این فقط یک نمونه کوچک بود! گفتم که تازه این فیلم است؛ حس آن کسی که در آن صحنه‌ها حضور دارد را ما نمی‌توانیم درک کنیم. سخت است برای ما درک این که عزیزمان را جلوی چشمانمان سر ببرند یا بسوزانند... انگار که هیزمِ دلش، گیرا بود. بابا بی‌تاب بود وقتی شب‌بخیر می‌گفتم. شمعی در دلم روشن شد که شعله‌اش جانم را می‌سوزاند! باید این روشنایی را نگه‌دارم. خاموشی، گاهی برایمان گران تمام می‌شود. حتما بابا هم نمی‌پسندد که فقط تماشاگر این جنایت‌ها باشیم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۲۰ ) ... عصر جمعه راهی می‌شوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه می‌رسم. کارهای عقب‌مانده‌ام را انجام می‌دهم. خوابم نمی‌برد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بی‌خوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه می‌توانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را می‌شود در چهره حاج‌حمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم. حاجی با روزهای اولی که او را دیده‌ام فرق کرده. یادم نمی‌رود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغی‌ها داشتم با بچه‌ها از پله‌های هتل پایین می‌آمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهره‌ام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخی‌ها می‌شنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیش‌تر شد، می‌دیدم که زهرِ سختی‌ها را با همین شوخی‌ها می‌گیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچه‌ها به هتل قدغن شود. گفته بود بچه‌ها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیه‌ای. از این رفتارهایش ذوق می‌کردم. به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیه‌السلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغ‌التحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایده‌اش فقط آشنایی با حاج‌حمید باشد، می‌ارزیده. نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلی‌ها مشورت می‌دادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلی‌ها مشورت می‌دادند که در دانشگاه بمان. می‌خواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همه‌جای ایران می‌آیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو می‌خواست و اکیپ ما سه‌نفره بود. آخر هم با ماندن هرسه‌نفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیش‌تر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا می‌فهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh