May 11
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۱ )
... همهچیز دارد روی روال پیش میرود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمیتوانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگترها قرار بلهبرون گذاشتهاند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شدهاند! تا آنجا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروسخانم و مادرش در خریدها همراهی میکنم. امروز قرار گذاشتهایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرتها را که میخریم، میرویم به مغازهای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد!
از فروشندهی کاملسن قیمت دفترچهها را میپرسم. انگار به قیافهام نمیخورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت میخوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله»ای گفتم! این هم بلهبرونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که میخوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونهان...»
آخ که حرصم میگیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمیبندیم! دو نفر انسان میخواهند زیستشان و حیاتشان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین!
فاطمه لبخند میزند. همه حرفهایم را میخورم، خلاصهاش میکنم و میگویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، میگوید:«درود به همت بلند تو!»
دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه میخواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان میبندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگیاش را ثبت کند، نگهدارد، یادآوری کند. میخواهم این دفترچه را نگهدارم تا پیمانی که میبندم یادم بماند...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
☜ تَࢪڪِگُناہ
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۲ )
...قرار بلهبرون را گذاشتهاند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دستپاچگی! نمیدانم چرا اینقدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم...
از بس به او فکر میکنم، گاهی از خودم بیرون میروم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه میگیرم. وسط چهارراه ماندهام که بوقِ ماشینها بر سرم فریاد میکشند! چراغ قرمز را رد کردهام! امان از تو فاطمه! این سومینبار است که قرمزی چراغ به چشمم نمیآید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم میاندازند که پاک هوش و حواست را دادهای دست یار! به حرفِ راستشان خرده نمیگیرم!
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
May 11
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400
دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
دوستان سلام تسلیت می گم این ایام رو
دلم خواست ۴ تا کلمه حرف دلی بزنم امشب
امشب فکر کنیم فکر چی و کی قلبمون رو سیاه کرده و از خود حضرت زهرا کمک بگیریم برای بخشیدن
امشب فکر کنم چه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم؟ حضرت زهرا لباسش رو بخشید من امشب چی می تونم ببخشم؟ چیزی که دوستش دارم و اتفاقا دل کندن ازش سخته
امشب فکر کنیم کجا ما دل کسی رو شکوندیم؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چکار کنم که دیگه این اتفاق نیفته؟
امشب فکر کنیم چطور می تونیم یه قدم برداریم در راستای آدم بهتری شدن؟ کدوم قدم که اتفاقا سخته و اگه اون قدم بردارم به رشد اخلاقی م خیلی کمک می کنه؟
امشب حتی اگه روضه نرفتیم فکر کنیم عمیق فکر کنیم
گاهی فکر کردن کار چند سال عبادت مستحبی رو برامون انجام می ده.
خیلیییی التماس از همه دوستان🙏🥺
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۳ )
... قرارمان این بود که عقد موقت را تا سیویک شهریور بخوانند و بعد هم برویم سر خانه و زندگیمان. فرصت هفتماههای برای مهیا کردن کلبهی کوچکِ زندگی مشترک. صبح که فاطمه را دیدم، قول و قرارهایمان را گذاشتیم:«وقتی عقد موقت رو خوندن، شما توی قسمت خانومها باش و از همونجا بله رو بگو!»
وسط زمستان گرمم شده! آینهای اگر روبرویم بود، از درستی گمانهام مطمئن میشدم که گونههایم سرخ شدهاند از خجالت! با بابا روی یکی از مبلها مینشینیم. فرو میروم توی مبل! حاجآقا دیانی، تلاش میکند که مجلس را گرم کند. صدایش را دوست دارم. حواسم را میدهم به صدایش تا بتوانم هیجان و خجالت ترکیبشدهی درونم را به دست بگیرم!
فکرم پیش فاطمه است. یعنی او دارد به چی فکر میکند؟ او هم مثل من خجالت کشیده؟ شمارش معکوس برای وصال! دفترچهای که با عشق از بازار خریده بودیم، حالا پر میشود از کلماتی که برایم عاشقانهاند؛ عقدنامه! حاجآقا دیانی، حالا دیگر فقط شوهرِ عمه نیست، وکیل من و فاطمه هم هست! شروع میکند به خواندن مقدمات! سعی میکنم ذهنم را یکجا نگه دارم که بشنوم.
-آیا وکیلم شما را به عقد موقت آقای عباس دانشگر دربیاورم؟
اسم من و فاطمه و وکالت حاجآقا و بلهی فاطمه، کنار هم! عجب مراعات نظیری! توی دل مردها هم مگر رخت میشویند؟ فاطمه از بزرگترها اجازه میگیرد و بله را میگوید اما همه مرا نگاه میکنند! شیرینی میخوریم؛ شیرینیِ وصال. حاجآقا شعر میخواند برای داماد؛ برای من. شعرهایش فقط روی کاغذ نمیمانند؛ بلندم میکنند که «بوسهای بر گل رخسار پدرزن بزنم!» به جای روی عمو -که حالا یک چین به پیشانیاش افتاده- دستش را میبوسم و مهرش، سرازیر میشود به قلبم.
شعر حاجآقا باز مرا میبرد به سوی پدر که «بوسه بر دست پدر بهر تشکر بزنم!» دست بابا را میگیرم. تصویر روزهایی که برای انارچینیِ باغ، میرفتم به کمکش تا دستهایش کمتر آزرده شوند توی ذهنم جان میگیرد. میبوسم دستهای بابا را. و کاش میشد که بگویم چقدر دوستش دارم...
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۴ )
... از بعدِ «بله» احساس میکنم قد کشیدهام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر میشود، سنگینی بار مسئولیت را بیشتر احساس میکنم. مسئولیت، آدم را بزرگتر میکند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوتتر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم میایستد و لبخند به لب، نگاهم میکند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش میسپارم. کنارش که مینشینم تازه «آرامش» برایم معنا میشود؛ تمام استرسهای روز و شب از خاطرم میرود.
چند دقیقهای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرفها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دستهی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشمهایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگیمان مبارک باشد!
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۵ )
...دو سه ساعتی میگذرد تا میهمانها میروند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه میشوند. به بهانه بردن یکسری وسایل به خانه پدری، فاطمه را رو به راه میکنم که بزنیم بیرون. نشستیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم! چقدر میارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب میتواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که میخواهم در مسیر زندگیام روی بودنش حساب کنم.
یکی از گلهای مراسم عقد را با خودم آوردهام؛ مینشانمش توی دستهای فاطمه. ماشین را روشن میکنم و راه میافتیم. میخواهم رازم را به فاطمه بگویم:«فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!» فاطمه خندید:«مطمئن نبودم از علاقهت نسبت به خودم؛ اون روز که از توی آینه ماشین...»
معشوق از آنچه در آینه ماشین دیده بودید به شما نزدیکتر است!
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۶ )
...تازه حرفهایمان گل کرده که به خانه میرسیم. زنگ درِ خانه را که میزنم، دلم برای بابا و مامان بیشتر تنگ میشود. مامان تا مرا میبیند در آغوشم میگیرد و چشمهای نمدارش را از من پنهان میکند. وسایل را میگذاریم توی خانه و چند دقیقهای گپ میزنیم و زود بلند میشویم. تا جلوی در همراهمان میشوند و مثل مهمانها بدرقهمان میکنند. مادر برایمان آرزوی خوشبختی میکند و فرشتههای شب آرزویش را ثبت میکنند.
هنوز از خانه پدری دور نشدهایم که دلِ فاطمه هوای مقبره شهدای گمنامِ پارک سیمرغ را میکند. چه میخواستم بهتر از این؟ پیشنهادش را روی هوا زدم! فاطمه به خاطر رفتن به مزار شهدای گمنام، لبخند روی لبش نشسته. این لبخند دلم را گرم میکند. معشوقهی آدم اگر به این چیزها پایبند باشد، میشود به او تکیه کرد، میشود بیشتر دوستش داشت؛ میشود قربان صدقهاش رفت!
جایی کنار مزار شهدا نشستیم. سرمای استخوانسوزِ نیمهشبِ زمستان هم نتوانست کیفمان را ناکوک کند. برایش گفتم که اینجا پاتوق من است! چه شبهایی که با موتور یا بیموتور، مهمانشان شدیم که نگویند بیمعرفتیم! برنامه ثابتمان با یکی از رفقا این بود که بعد دعای کمیلِ امامزاده یحیی(ع)، بیاییم به میهمانی این شهدا.
گوش دادنهای فاطمه گل میکند و لبخند میشود روی لبهایش. گفت:«دوست داشتم زندگیمون با زیارت مزار شهدا شروع بشه...» گفتم:«پس بیا کمک بگیریم ازشون!»
-چه کمکی؟
- کمک برای ساختن یه زندگی ایدهآل دیگه!
-زندگی ایدهآل چه شکلیه؟
-زندگی ایدهآل یعنی زندگیای که توش عشق و صداقت حرف اولُ بزنه. آدماش ساکن نباشن، حرکت کنن. هدف داشته باشن، برن به سمت هدفشون... موندن، ایستادن، درجا زدن، آخر زندگیه، مرگه...
...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۷ )
...در این دو سه روزی که درگیر ماجرای عقد بودم، اندازه دو سه سال کارِ تلنبارشده باقی مانده! هرکس از همکاران که مرا میبیند، طلب شیرینی میکند. نمیدانم چرا با هر بار یادآوری متأهل شدن سرخ و سفید میشوم! امروز، سرِ صبحی، حاجحمید را که دیدم، مرا در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت. وقتی همدیگر را در آغوش گرفتیم، به جای شادی، از قلب حاجحمید، غم سرازیر شد به سمت قلبم.
به موهای خاکستری و چینهای روی پیشانی حاجحمید نگاه میکنم. روزهای سختی را میگذراند. سرش شلوغ است. از یک طرف کارهای دانشگاه را باید پیگیری کند و از یک طرف هم مسائل منطقه نگرانش کرده. دو سه ساعتی طول کشید تا کارهای عقبمانده را رتق و فتق کنم. وسط کارها چند نفری آمدند پیش حاجحمید تا درباره مسائل سوریه با هم صحبت کنند. کنجکاوم که ببینم حاجی میخواهد چه تصمیمی بگیرد...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
( ۱۸ )
...فکری شدهام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم میجهد. میشود اسم مرا هم در فهرست راهیها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاجرضا با یک پشته کاغذ از راه میرسد. کارش را راه میاندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده!
بعد از نماز، میروم سروقتش:«حاجرضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمههایش توی هم گره میخورد اما لبخند میزند:«واسه شما هنوز زوده!»
-دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط میخوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم!
-حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت!
-حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟
-بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت!
-نه حاجرضا! میخوام برم!
فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه میگذرد. به خودم دلداری میدهم! با روحیهای که از فاطمه میشناسم، میدانم که سخت نمیگیرد...
آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرفها درآمد که «تو از اون مردای عاشقپیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمیکنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست میگوید؛ عشق دارد گریبانم را میگیرد! من دارم از آن مردهای عاشقپیشه میشوم!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
https://eitaa.com/yadet_basheh