eitaa logo
کانال رمان درسمت خدا
116 دنبال‌کننده
5 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۹ ) ...واقعیت این است که خیلی‌ها هوا برشان می‌دارد که عاشق‌اند اما نیستند! واقعیت دوم این است که ازدواج تازه اول عشق است. هنوز خیلی راه مانده برای تجربه عاشقی... من می‌خواهم عشق را بفهمم، درک کنم، ببینم! وسط حرف‌هایمان یادم می‌افتد روزی را که از «حاج‌حمید» پرسیدم عشق چیست؟ و می‌دانستم که شاید به تعداد آدم‌هایی که زیسته‌اند برای این سوال جواب وجود داشته باشد اما جوابِ حاج‌حمید برای من چیزِ دیگری است. هرروز از این دو سالی که در دفتر فرماندهی، مسئولیت دفترش را بر عهده داشته‌ام، از او آموخته‌ام و بارها نگاهش به دنیا را ستوده‌ام. یادم هست با آن نگاه نافذش، چند لحظه‌ای به جایی خیره شد. کاش می‌دانستم توی ذهنش چه می‌گذرد! فکری کرد و گفت:«عشق همان است که انسان را بی‌قرار می‌کند و در او سوز و گداز ایجاد می‌کند...» و من چند وقتی است که بی‌قرارم! این را از همان نگاه توی آینه، و بعدتر از همان روز و شبِ خواستگاری فهمیدم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۰ ) ... بابا و مامان از سمنان آمده بودند. جایی در تهران قرار گذاشتیم و من خودم را با ماشین عمو به آن‌ها رساندم. سر ظهر بود و مغازه‌ها یکی در میان تعطیل بودند. چند خیابان را بالا و پایین کردیم تا بالاخره جنس‌مان جور شد. یک دسته‌‌گل و یک جعبه شیرینی شد نمادِ دلیل رفتن‌مان به خانه عمو. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. بابا مقدمات را خوب جفت و جور کرد. تا گفت فامیلیم و می‌خواهیم فامیل‌تر بشویم، لبخند نشست روی صورت همه. قرار بله‌برون را گذاشتند و یک صلوات و دعای مادر، شد مُهر تأییدش... ... مثل گنجشک‌هایی که به دامِ خانه آدم‌ها می‌افتند و خودشان را به آب و آتش می‌زنند که راهی برای رهایی پیدا کنند، قلبم در سینه می‌تپید و جایش تنگ بود. گهگاه فاطمه را با آن نگاهِ بی‌انتهای شرمگینش نگاه می‌کردم. خواستگاری که تمام شد، بابا و مامان راهی سمنان شدند. بابا نگذاشت با ماشینِ عمو برسانمشان! می‌گفت با این حال و روزِ عاشقی و فکر و خیال زندگی مشترک، نگرانِ تنها برگشتنت هستم! یعنی عاشق شده‌ام؟ ای ثانیه‌ها مرا تب‌آلود کنید! سرتاسر خانه را پر از عود کنید چشمان حسود کور، عاشق شده‌ام اسپند برای دل من دود کنید ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
ادامه کتاب راستی دردهایم کو شروع شد
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۱ ) ... همه‌چیز دارد روی روال پیش می‌رود. در دلم شوقی است که اگر بخواهم هم نمی‌توانم پنهانش کنم. فکر کن! بزرگ‌ترها قرار بله‌برون گذاشته‌اند؛ بله گرفتنِ رسمی از کسی که دوستش دارم! خریدها هم شروع شده‌اند! تا آن‌جا که بتوانم و به کارم لطمه نزند، با مادرم، عروس‌خانم و مادرش در خریدها همراهی می‌کنم. امروز قرار گذاشته‌ایم که به بازار برویم. این فرصت برای من بیشتر از فرصت خرید، فرصتی است برای بودن با معشوق. خرت و پرت‌ها را که می‌خریم، می‌رویم به مغازه‌ای برای خرید چیزی که برای من مهم است: دفترچه عقد! از فروشنده‌ی کامل‌سن قیمت دفترچه‌ها را می‌پرسم. انگار به قیافه‌ام نمی‌خورد که داماد باشم! فروشنده خندید که:«واسه خودت می‌خوای؟» خودم را جمع و جور کردم و «بله‌»ای گفتم! این هم بله‌برونِ من! برای فروشنده اما این بله انگار کافی نبود! دوباره پرسید:«مگه چند سالته که می‌خوای ازدواج کنی؟ جوونای این دوره و زمونه دنبال ماشین و خونه‌ان...» آخ که حرصم می‌گیرد از این منطق مادی! آخر ازدواج چه ربطی دارد به ماشین؟ با ماشین که تعهد نمی‌بندیم! دو نفر انسان می‌خواهند زیست‌شان و حیات‌شان را با هم به اشتراک بگذارند؛ همین! فاطمه لبخند می‌زند. همه حرف‌هایم را می‌خورم، خلاصه‌اش می‌کنم و می‌گویم:«با توکل به خدا، اگه زندگی رو ساده بگیری، میشه ازدواج کرد!» فروشنده انگار که خلع سلاح شده باشد، می‌گوید:«درود به همت بلند تو!» دفترچه را خریدیم. توی این دفترچه می‌خواهند بنویسند که من با آن که دوستش دارم، پیمان می‌بندم برای زندگی! زیبا نیست؟ آدمیزاد دوست دارد که وقایع مهم زندگی‌اش را ثبت کند، نگه‌دارد، یادآوری کند. می‌خواهم این دفترچه را نگه‌دارم تا پیمانی که می‌بندم یادم بماند... ... 📔 ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۲ ) ...قرار بله‌برون را گذاشته‌اند دو روز مانده به شروع آخرین ماه زمستان. کار و بارمان را ردیف کردیم و یکی دو روز زودتر به سمنان آمدیم. قرار است مراسم در خانه داییِ فاطمه برگزار شود. پیگیر کارهای مراسم هستم اما با دست‌پاچگی! نمی‌دانم چرا این‌قدر هول برم داشته! اگر بداند همین اولِ کاری چه بلایی سرم آورده! باید برایش بگویم... از بس به او فکر می‌کنم، گاهی از خودم بیرون می‌روم! امروز، روزی است که شبش «بله» را از فاطمه می‌گیرم. وسط چهارراه مانده‌ام که بوقِ ماشین‌ها بر سرم فریاد می‌کشند! چراغ قرمز را رد کرده‌ام! امان از تو فاطمه! این سومین‌بار است که قرمزی چراغ به چشمم نمی‌آید! فک و فامیل که گهگاه با من هستند، دستم می‌اندازند که پاک هوش و حواست را داده‌ای دست یار! به حرفِ راست‌شان خرده نمی‌گیرم! ... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
https://eitaa.com/havaliiekhoda1400 دوستان اگر احیانا دچار ارتباط با نامحرم شدین یا رفیقت یا همکلاسیت میتونی دعوتش کنی بیای بجمع ما
دوستان سلام تسلیت می گم این ایام رو دلم خواست ۴ تا کلمه حرف دلی بزنم امشب امشب فکر کنیم فکر چی و کی قلبمون رو سیاه کرده و از خود حضرت زهرا کمک بگیریم برای بخشیدن امشب فکر کنم چه کاری از دستم برمیاد برای کسی انجام بدم؟ حضرت زهرا لباسش رو بخشید من امشب چی می تونم ببخشم؟ چیزی که دوستش دارم و اتفاقا دل کندن ازش سخته امشب فکر کنیم کجا ما دل کسی رو شکوندیم؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چکار کنم که دیگه این اتفاق نیفته؟ امشب فکر کنیم چطور می تونیم یه قدم برداریم در راستای آدم بهتری شدن؟ کدوم قدم که اتفاقا سخته و اگه اون قدم بردارم به رشد اخلاقی م خیلی کمک می کنه؟ امشب حتی اگه روضه نرفتیم فکر کنیم عمیق فکر کنیم گاهی فکر کردن کار چند سال عبادت مستحبی رو برامون انجام می ده‌‌. خیلیییی التماس از همه دوستان🙏🥺
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۳ ) ... قرارمان این بود که عقد موقت را تا سی‌و‌یک شهریور بخوانند و بعد هم برویم سر خانه و زندگی‌مان. فرصت هفت‌ماهه‌ای برای مهیا کردن کلبه‌ی کوچکِ زندگی مشترک. صبح که فاطمه را دیدم، قول و قرارهایمان را گذاشتیم:«وقتی عقد موقت رو خوندن، شما توی قسمت خانوم‌ها باش و از همون‌جا بله رو بگو!» وسط زمستان گرمم شده! آینه‌ای اگر روبرویم بود، از درستی گمانه‌ام مطمئن می‌شدم که گونه‌هایم سرخ شده‌اند از خجالت! با بابا روی یکی از مبل‌ها می‌نشینیم. فرو می‌روم توی مبل! حاج‌آقا دیانی، تلاش می‌کند که مجلس را گرم کند. صدایش را دوست دارم. حواسم را می‌دهم به صدایش تا بتوانم هیجان و خجالت ترکیب‌شده‌ی درونم را به دست بگیرم! فکرم پیش فاطمه است. یعنی او دارد به چی فکر می‌کند؟ او هم مثل من خجالت کشیده؟ شمارش معکوس برای وصال! دفترچه‌ای که با عشق از بازار خریده بودیم، حالا پر می‌شود از کلماتی که برایم عاشقانه‌اند؛ عقدنامه! حاج‌آقا دیانی، حالا دیگر فقط شوهرِ عمه نیست، وکیل من و فاطمه هم هست! شروع می‌کند به خواندن مقدمات! سعی می‌کنم ذهنم را یک‌جا نگه دارم که بشنوم. -آیا وکیلم شما را به عقد موقت آقای عباس دانشگر دربیاورم؟ اسم من و فاطمه و وکالت حاج‌آقا و بله‌ی فاطمه، کنار هم! عجب مراعات نظیری! توی دل مردها هم مگر رخت می‌شویند؟ فاطمه از بزرگ‌ترها اجازه می‌گیرد و بله را می‌گوید اما همه مرا نگاه می‌کنند! شیرینی می‌خوریم؛ شیرینیِ وصال. حاج‌آقا شعر می‌خواند برای داماد؛ برای من. شعرهایش فقط روی کاغذ نمی‌مانند؛ بلندم می‌کنند که «بوسه‌ای بر گل رخسار پدرزن بزنم!» به جای روی عمو -که حالا یک چین به پیشانی‌اش افتاده- دستش را می‌بوسم و مهرش، سرازیر می‌شود به قلبم. شعر حاج‌آقا باز مرا می‌برد به سوی پدر که «بوسه بر دست پدر بهر تشکر بزنم!» دست بابا را می‌گیرم. تصویر روزهایی که برای انارچینیِ باغ، می‌رفتم به کمکش تا دست‌هایش کم‌تر آزرده شوند توی ذهنم جان می‌گیرد. می‌بوسم دست‌های بابا را. و کاش می‌شد که بگویم چقدر دوستش دارم... 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۴ ) ... از بعدِ «بله» احساس می‌کنم قد کشیده‌ام. با هر تبریکی که به سویم سرازیر می‌شود، سنگینی بار مسئولیت را بیش‌تر احساس می‌کنم. مسئولیت، آدم را بزرگ‌تر می‌کند؛ مسئولیتِ فاطمه داشتن... خلوت‌تر که شد، رفتم به اتاق فاطمه. روبرویم می‌ایستد و لبخند به لب، نگاهم می‌کند و من تنها سپرم که یک دسته گل بود را به دستانش می‌سپارم. کنارش که می‌نشینم تازه «آرامش» برایم معنا می‌شود؛ تمام استرس‌های روز و شب از خاطرم می‌رود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم و شوخی کردیم. وسط حرف‌ها، شاخه گل را که توی کتم پنهانش کرده بودم، گرفتم سمتش. 🌹شاخه گل را سپردم به 💐دسته‌‌ی گل. گفتم:«اینو قایم کرده بودم که یهویی بهت بدمش!» چشم‌هایش درخشیدند. غافلگیر شده بود. به فاطمه تبریک گفتم! زندگی‌مان مبارک باشد! 📔 https://eitaa.com/yadet_basheh
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ( ۱۵ ) ...دو سه ساعتی می‌گذرد تا میهمان‌ها می‌روند. بابا و مامان هم انگار که دلشان قرار گرفته باشد، راهی خانه می‌شوند. به بهانه بردن یک‌سری وسایل به خانه پدری، فاطمه را رو به راه می‌کنم که بزنیم بیرون. نشستیم توی ماشین. دیگر نیازی نیست که از توی آینه نگاهش کنم! چقدر می‌ارزد این نگاه؟ اصلا کدام ماشین حساب می‌تواند ارزشش را حساب کند؟ سمت راستم، دختری نشسته است که می‌خواهم در مسیر زندگی‌ام روی بودنش حساب کنم. یکی از گل‌های مراسم عقد را با خودم آورده‌ام؛ می‌نشانمش توی دست‌های فاطمه. ماشین را روشن می‌کنم و راه می‌افتیم. می‌خواهم رازم را به فاطمه بگویم:«فاطمه! من از بچگی تو رو دوست داشتم!» فاطمه خندید:«مطمئن نبودم از علاقه‌ت نسبت به خودم؛ اون روز که از توی آینه ماشین...» معشوق از آن‌چه در آینه ماشین دیده بودید به شما نزدیک‌تر است! https://eitaa.com/yadet_basheh