•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_6
حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره.»
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: «
چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟»
در حالی که میخندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.»
قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب میشناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبیای هستم ،بداخلاقم،صبرمکمه . امکان داره شما اذیت بشی."
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•