آن کس که زد نقاب حلالش نمی کنم
خندید بی حساب حلالش نمی کنم
چشمم که گرم شد سپرش خوردبرسرم
فریاد زد نخواب حلالش نمی کنم
از موی سر گرفت مرا و بلندکرد
می برد با شتاب حلالش نمی کنم
حتی به اسب لعنتی اش خوب آب داد
بر ما نداد آب حلالش نمی کنم
خیلی مرا کنار رباب و سرت زده
جان تو و رباب حلالش نمی کنم
او زیر سایه از وسط ظهر تاغروب
ما زیر آفتاب ؛ حلالش نمی کنم.
ما را خرابه ای سر بازار شام برد
ای خانه اش خراب؛ حلالش نمی کنم
در سفره ی غریبی ما نان خشک بود
در سفره اش کباب ؛ حلالش نمی کنم
حرف کنیز آمد و ترسید خواهرم
شد حرف انتخاب حلالش نمی کنم
هرجور بود بی ادبی کرد با سرت
با چوب و باشراب ؛ حلالش نمی کنم
#شعرروضه #حضرت_رقیه
بمیرم برات بابا
که تشنه لب اومدی
روزام خوب نمی بینم
گذاشتی شب اومدی
بمیرم چقدر شکسته شدی
چقدر زخم گونه ت شبیه منه
چقدر صورتت به هم ریخته و
این آثار از نیزه افتادنه
شاید خرابه جای خوبی نباشه اما
اینجا که بهتر از اون کنج تنوره بابا
ببین سوخته معجرم
شکسته گل سرم
تو زجر رو حلال نکن
من از شمر نمیگذرم
یه جوری منو زدن بی هوا
چنان زد که چشمام دیگه تار می دید
تا گفتم نزن سرم داد زد و هُلم داد
موهام ، بد کشید...
خیلی دلم گرفته
فکری به حال من کن
ای بی کفن بمون و
دخترت رو کفن کن
لباسای تنم پاره
لای موهام پر از خاره
کتک خوردم همش گفتم
یتیمی دردسر داره
#شعرروضه #حضرت_رقیه
#حضرت_عبدالله_بن_الحسن_ع_شهادت
#شعرروضه
عمه محکم گرفته دستش را
داشت اما یتیمتر میشد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیمتر میشد
باورش هم نمیشد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد... بعدِ هر تیری
"ای خدا کاش اشتباه کند"
کار او نیست بی عمو ماندن
داغها را الیالابد بکشد
تا ببیند چه میشود باید
به نوکِ پایِ خویش قد بکشد
ازدحامی میانِ گرد و غبار
از حرامی و سنگ و شمشیر است
نوک سرنیزههای بی احساس
با تنی زخم خورده درگیر است
تشنه بود و زِ گونهها خونش
روی لبهای آتشین میریخت
یک نفر آب میخورد پیشش
یک نفر آب بر زمین میریخت
خواست تا خویش را به سینه کشد
تا که شاید رسد به اطفالش
یک نفر نیزهای به کتفش کرد
رفت و او را کشید دنبالش
از همانجا به سنگ اندازان
"داد میزد تو رو خدا نزنید"
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر تیغ بی هوا نزنید
هرچه گلبرگ بر زمین میریخت
پخش هر گوشه بوی گُل میشد
کمکم احساس کرد انگاری
دست بی جان عمه شُل میشد
دستِ خود را کشید از آنجا
یک نَفَس میدوید در گودال
از میانِ حرامیان رد شد
شمر با او رسید در گودال
باز هم پای حرمله وا شد
پیچ میخورد حنجری ای داد
پیش چشم حسن عمو میدید
بازویش در مقابلش اُفتاد
دو گلو را سهشعبه با هم دوخت
نیزهها هم که از دو سو رفتند
اسبها کارِ خویش را کردند
دو بدن بینِ هم فرو رفتند
چند ساعت میانِ آن گودال
به گمانم قمار میکردند
فقط عبدلله است شاهد که
چند ساعت چکار میکردند ...
شاعر: #حسن_لطفی