طفل بودم که بزرگي را پرسيدم از بلوغ. گفت: در مسطور آمده است که سه نشان دارد يکي پانزده سالگي و ديگر احتلام و سيم برآمدن موي پيش.
اما در حقيقت يک نشان دارد و بس. آنکه در بند رضاي حق جل و علا بيش از آن باشي که در بند حظ نفس خويش و هر آنکه در او اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش
بصورت آدمي شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
و گر چل ساله را عقل و ادب نيست
بتحقيقش نشايد آدمي خواند
جوانمردي و لطفست آدميت
همين نقش هيولائي مپندار
هنر بايد که صورت ميتوان کرد
بايوانها در از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمي تا نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يکي را گر تواني دل بدست آر
#گلستان_سعدی
بزرگي را پرسيدم در معني اين حديث که اعدا عدوک نفسک التي بين جنبيک گفت: بحکم آنکه هر آن دشمني را که با وي احسان کني دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بيش کني مخالفت زيادت کند
فرشته خوي شود آدمي بکم خوردن
وگر خورد چو بهايم بيوفتد چو جماد
مراد هرکه برآري مطيع امر تو گشت
خلاف نفس، که فرمان دهد چو يافت مراد
#گلستان_سعدی