eitaa logo
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
3.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
135 فایل
🔺پخش زنده آپارات https://www.aparat.com/najz.ir/live 🔹️روبیکا https://rubika.ir/mohsen_hojaji1370 🔹️ایتا https://Eitaa.com/yadmanshohada ↙️ارتباط باما: امورات فرهنگی و مداحان افتخاری نظرات،پیشنهادات وامورات کلی @R18_151354 🚫تبادل وتبلیغ نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 در زندگی اش هرگاه با مشکل مواجه می‌شد با کتاب آن مشکل را بر طرف می‌کرد. یکی از تأسفاتی که همیشه می خورد ، این بود که می گفت من از سال ۸۵ که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدم دنیای جدیدی به روی من باز شد و پشیمان هستم که چرا از بچگی کتابخوان نبودم! https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ https://eitaa.com/yadmanshohada 👆
🌱 در دفتر گردان تابلو اعلاناتی بود که برنامه‌ها را بر آن نصب می کردیم. محسن مرتب روی تابلو چند تا کتاب می گذاشت. معمولاً کتاب ها کوچک بودند و مربوط به دفاع مقدس. مدام از بچه‌ها می خواست که در مواقع بیکاری نگاهی به کتاب‌ها بیندازند. یادم نمی رود اولین کتابی که خواندم «شاهرخ حر انقلاب» بود. https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ https://eitaa.com/yadmanshohada 👆
🌱 کتاب، حلال مشکلات در زندگی اش هر گاه با مشکل مواجه می‌شد، با کتاب آن مشکل را برطرف می کرد. یکی از تأسفاتی که همیشه می خورد، این بود که می گفت: «من از سال ۸۵ که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدم، دنیای جدیدی به روی من باز شد. پشیمان هستم که چرا از بچگی کتابخوان نبودم! https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ https://eitaa.com/yadmanshohada 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱 کتاب، حلال مشکلات در زندگی اش هر گاه با مشکل مواجه می‌شد، با کتاب آن مشکل را برطرف می کرد.
🌱 فرهنگ سازی در مؤسسه، مرکزی راه افتاد به نام «مرکز ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی نون والقلم»، همان اول کار، وقتی مسئول مؤسسه برای این کار کمک طلبید، محسن داوطلب شد و اعلام آمادگی کرد. کارمان برپایی نمایشگاه کتاب در مدارس سطح شهر و محافل و مراکز فرهنگی بود. اوج کار، عصر روزهای پنج شنبه در گلزار شهدا بود و ظهرهای جمعه در نماز جمعه. کتاب ها را بساط می کردیم و تبلیغ، با کلی دونگی توانستیم زمان کوتاهی برای معرفی کتاب از تریبون نماز جمعه بگیریم که خوب هم جواب داد. چند بار هم شهرداری بساط کتابمان را از گلزار شهدا جمع کرد. محسن خیلی تلاش کرد تا مجوز فروش کتاب را در گلزار شهدا بگیرد. به آنها می گفت: «نمایشگاه کتاب برای سودآوری نیست، فرهنگ سازیه... نگاه به کتاب ها بکنید، همه شون از شهدا و دفاع مقدسه.» تلاش های محسن در کار کتاب باعث شد یک مرکز ثابت برای فروش کتاب در شهر به دست بگیریم که سال ها محل رجوع اهالی فرهنگ و کتاب بود. https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ https://eitaa.com/yadmanshohada 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱 فرهنگ سازی در مؤسسه، مرکزی راه افتاد به نام «مرکز ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی نون والقلم»
🌱پرتلاش و دغدغه دائم در تکاپو بود. دلش می خواست کاری برای اسلام انجام بدهد. در مؤسسه مسئول گروه عمار بود. گروهی از نوجوانان های ۱۳-۱۴ ساله. خیلی با آنها ارتباط گرفته بود. در اردوهای جهادی و راهیان، واقعاً پرتلاش ظاهر می شد. دغدغه مؤسسه را خیلی داشت؛ دغدغه کار فرهنگی... ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱پرتلاش و دغدغه دائم در تکاپو بود. دلش می خواست کاری برای اسلام انجام بدهد. در مؤسسه مسئول گر
🌱 کتاب خوان کتاب های دفاع مقدس را زیاد می خواند و خیلی علاقه داشت. بعضی اوقات که یک کتاب برایش دلچسب بود، چند بار می خواند. سوار سرویس دانشگاه که می شدیم کتاب «خاک های نرم کوشک» را می خواند. بعد از مدتی برای همه سؤال شده بود که بدانند این چه کتابی هست که محسن می خواند. تا بالاخره چند نفری خریدند و خواندند. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱 کتاب خوان کتاب های دفاع مقدس را زیاد می خواند و خیلی علاقه داشت. بعضی اوقات که یک کتاب برا
🌱اولین هدیه علاقه محسن به کتاب تا جایی بود که در مراسم عقدش هم، کتاب «سلام بر ابراهیم» و چند کتاب دیگر را به همسرش هدیه داده بود. تا آنجایی که اطلاع دارم، در طول زندگی مشترک هم تقریباً به صورت ماهانه یک کتاب به همسرش هدیه می داد و برای ترغیب او به کتابخوانی، از آن امتحان هم می گرفت و بعد دوباره به او هدیه ای دیگر می داد! حتی در مهمانی ها هم دست از کتاب و کتابخوانی بر نمی داشت و به دوستان و اقوامش کتاب هدیه می داد یا معرفی می کرد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱اولین هدیه علاقه محسن به کتاب تا جایی بود که در مراسم عقدش هم، کتاب «سلام بر ابراهیم» و چند
🌱عمل به دانسته ها مؤسسه بحث بر سر مطالعه کتاب و تعداد کتاب های خوانده شده حسابی داغ شده بود. رقابت شدید بود و هر کس کتاب بیشتری خوانده بود، بیشتر مورد توجه بچه‌ها بود. ولی بین بچه‌ها فکر کنم به اندازه تعداد انگشتان دست نبودند کسانی که عامل به خوانده هایشان باشند. کتاب ها روی محسن تأثیر زیادی داشت و با عشق کتاب می خواند. این را از دست نوشته هایش فهمیدم، مثل همین اتیکت لباس نظامی اش: «جون خادم المهدی». «جون» از کتاب قیدار رضا امیرخانی برایش یقینی شده بود و دوست داشت مثل یک غلام برای امامش باشد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱عمل به دانسته ها مؤسسه بحث بر سر مطالعه کتاب و تعداد کتاب های خوانده شده حسابی داغ شده بود.
🌱قدرت تحلیل قدرت تحلیل خوبی داشت. خصوصاً در درس های ریاضی و فیزیک و مدارهای الکتریکی. کلاً در درس های محاسباتی درک خوبی داشت و قوی بود. به خاطر همین ما می رفتیم، در اتاق طبقه بالای خانه آنها که پدرش در اختیارش گذاشته بود و آنجا به ما درس می داد. هم خوب می فهمید، هم خوب درس می داد. نکته جالب این تدریس ها این بود که معمولاً بعد از اعلام نتایج، نمره محسن از ما کمتر می شد و این موضوع خنده همیشگی ما بود. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱قدرت تحلیل قدرت تحلیل خوبی داشت. خصوصاً در درس های ریاضی و فیزیک و مدارهای الکتریکی. کلاً د
🌱کار جهادی یکی از بندهای مرامنامه مؤسسه این بود: «کاری که روی زمین مانده مال من است» محسن هم عامل به این شده بود. برایش شأن و کلاس کار مهم نبود، جهادی عمل می کرد. از مؤسسه گرفته تا خانواده و اردوی جهادی و حتی لباس پاسداری و سوریه... خودش را نمی دید، به فکر دیگران بود. هر کجا جای خالی حس می شد، تلاش می کرد کار زمین مانده را انجام دهد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
💠 دعای عرفه رفتم گلزار شهدا اتفاقی نشستم سر یک قبر. روی سنگ قبر خواندم"شهید محسن حججی" جا خوردم. خوب که دقت کردم دیدم نوشته "شهید محسن حجتی" دلم هری ریخت. اگر یک روزی بخواهم بنشینم بالای قبری که نوشته باشد "شهید محسن حججی" چطور؟ تا آخر دعا با این خیالات ضجه زدم و اشک ریختم. وقتی به محسن ماجرای آن شهید را گفتم خندید "حالا دعا کن اصلا قبر و پیکری باشه که بیای بالا سرش" ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
🍃کاش تقدیر شهادت به سرانجام شود و کسی هست که میلش شده گمنام شود عشق یعنی حرم بی بی ومن می دانم بای
🌱امر واجب در مدارس به تبلیغ کتاب می پرداخت. با یک کوله پشتی پر از کتاب می رفت و کتاب هایش را بساط می کرد روی میز. اگر دانش آموزی، کتابی را دوست داشت و پول نداشت، می گفت این هدیهٔ من به تو، اما باید قول بدهی حتماً مطالعه اش بکنی. در نماز جمعه هم این کار را انجام می داد. البته اصلاً خجالت نمی کشید و نمی گفت: «این کار برای من زشته و ... » کتابخوانی برایش یک امر واجب بود. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱امر واجب در مدارس به تبلیغ کتاب می پرداخت. با یک کوله پشتی پر از کتاب می رفت و کتاب هایش را
🌱اردوی جهادی قرار بود برویم اردوی جهادی، اما اردو به خاطر مشکلات مالی در حال لغو شدن بود. در نهایت به همین منظور جلسه ای برگزار شد. محسن اصرار به برگزاری اردو داشت و می گفت: «حتی اگر یه نفر هم به اردو نیاد، من به تنهایی میرم. کار عمرانی نمی تونیم بکنیم، کار فرهنگی که میشه انجام بدیم.» می گفت بچه‌های روستا منتظرند. خیلی پیگیر شد تا بالاخره اردو برگزار شد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱امر واجب در مدارس به تبلیغ کتاب می پرداخت. با یک کوله پشتی پر از کتاب می رفت و کتاب هایش را
🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت: «نه؛ من می خوام برم روستای وزوه.» واحد خواهران مؤسسه، در آن روستا کار می کردند. گفتم: «محسن زشته جلوی بچه‌ها!» گفت: «نه، امروز بهم اجازه بده.» طرف های ظهر رفتم به آنجا سر زدم. دیدم بچه‌های روستا را جمع کرده و اذان می گوید. بعد هم یک نماز جماعت با حضور دختر و پسرهای کوچک روستا راه انداخت. طبق اصل مرامنامهٔ مؤسسه که «کاری که روی زمین مانده مال من است»، محسن این قسمت کار اردو را دست گرفته بود؛ بچه‌های روستا! با آنها کار می کرد، بازی می کرد، نماز و جلسه قرآن راه می انداخت. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت
🌱 راز مقتل خوانی یک دوره آموزش مداحی در اصفهان گذاشته بودند. فقط مداحان شرکت می کردند، اساتید درجه اول کشوری حضور داشتند و هدف این بود که مداحان را تشویق به مقتل خوانی کنند. محسن هم آمد برای شرکت. اجازه خواست که در جلسات شرکت کند. گفتم: «شما که مداح نیستید، دوره به چه کارتون میاد؟!» اصرار کرد، ولی جواب سؤالم را نداد. اجازه دادم. بعد از شهادتش رازش را فهمیدم. ما رفته بودیم دوره که یاد بگیریم چگونه مقتل بخوانیم، و او شرکت کرده بود تا یاد بگیرد چطور مقتل را به نمایش بگذارد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت
🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد.
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بو
🌱همیشه بیدار در پیاده‌روی اربعین، کتاب دستش بود. جایی می نشستیم برای استراحت، کتابش را درمی‌آورد. خوابش کم بود. هر جایی که می رسیدیم اول حمام می کرد تا خستگی از تنش خارج شود و بعد به بقیه برنامه‌هاش می رسید. زودتر از همه بیدار می شد. توی نجف و کربلا قبل از سحر که بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم رختخواب محسن مرتب و منظم شده و رفته حرم... ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱همیشه بیدار در پیاده‌روی اربعین، کتاب دستش بود. جایی می نشستیم برای استراحت، کتابش را درمی‌
🌱شهدای گمنام دانشگاه علمی کاربردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چهار شهید گمنام قرار داشت. هر چند وقت یک‌بار می‌رفتیم زیارتشان. شصت هفتاد تا پله می‌خورد تا برسیم. ما از پایین فاتحه می‌خواندیم و می‌رفتیم، اما محسن هر بار تا کنار قبرشان بالا می رفت. بالا رفت و رفت تا رسید. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱شهدای گمنام دانشگاه علمی کاربردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چه
🌱نذر فرهنگی برای راه‌اندازی و برپایی نمایشگاه کتاب خیلی مصمم بود و پیش‌قدم می شد. این کار را رایگان انجام می‌داد. می‌گفت نذر کرده ام. معمولاً کتاب هایی را تبلیغ می‌کرد و می‌فروخت که خودش قبلاً خوانده بود. اعتقادش این بود که باید بدانیم چه چیزی به خورد دیگران می‌دهیم. می‌گفت: «اول باید خودم مزه‌اش کرده باشم، بعد تعارف کنم.
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱نذر فرهنگی برای راه‌اندازی و برپایی نمایشگاه کتاب خیلی مصمم بود و پیش‌قدم می شد. این کار را
🌱وقف در گردش امور فرهنگی گردان را انجام می‌داد. بعضی وقت‌ها که برای جذب بودجه دستش به جایی بند نمی شد، از بین بچه‌ها نذورات جمع می‌کرد و کارهای فرهنگی را انجام می‌داد. مسابقه کتاب‌خوانی برگزار می‌کرد و جوایزش را از همین تهیه می‌کرد. یک سری کتاب‌های جیبی زندگی نامه شهدا را می‌آورد و می‌گفت: «وقف در گردش است؛ ببرید و بخوانید و دوباره برگردانید تا بقیه هم استفاده کنند.» یک تابلوی اعلانات با پارچه درست کرده بود و این جمله حضرت آقا را روی آن نصب کرده بود: «آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم و حال معبری تنگ. هنوز برای شهید شدن فرصت هست؛ دل را باید پاک کرد.»
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱وقف در گردش امور فرهنگی گردان را انجام می‌داد. بعضی وقت‌ها که برای جذب بودجه دستش به جایی ب
🌱جبهه‌ فرهنگی یا پیش قدم، پیشتاز اردوی راهیان نور ۸۹، مسئول اتوبوس ما بود. بعد از اردو، دائم در تلاش بود تا خاطرات بچه‌ها را جمع کند و از آن‌ها یک کتاب تهیه کند. تا جایی هم پیش رفت، اما خدمت سربازی پیش آمد و نشد. حالا که فکر می‌کنم، آقا محسن آن زمان فقط شش سال از من بزرگتر بود؛ اما در جبهه‌ای تلاش می‌کرد که امام خامنه‌ای مدظله العالی سفارش ویژه‌ای روی آن داشتند و دارند. جبهه‌ای که خیلی‌ها اهمیتش را آن روز نمی دانستند و آقا محسن پیش‌قدم در آن جبهه بود. ویژگی شهداست که از زمان جلوترند.
🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯
🔶🔸می‌خواسٺ برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد! آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد! ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji.ir/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯
لباس نظامی که با آن رفت سوریه را خودش از مغازه خریده بود. دوست نداشت از بیت المال چیزی همراهش باشد.همان لباس معروف که اتیکت (جون خادم الهمدی) را روی جیبش دوخته بود. می دانست که لباس شهید کفنش حساب میشود، برای همین از لباسی که سهمیه رزمندگان بود استفاده نکرد. میگفت: "با حق مردم خوردن نمیشه شهید شد". ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji.ir/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ انتشار با درج لینڪ مجاز است👆
🌱 شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد. ╭━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━╮ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰❀🖤❀⊱⊱⊱━━╯