eitaa logo
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
3.8هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
135 فایل
🔺پخش زنده آپارات https://www.aparat.com/najz.ir/live 🔹️روبیکا https://rubika.ir/mohsen_hojaji1370 🔹️ایتا https://Eitaa.com/yadmanshohada ↙️ارتباط باما: امورات فرهنگی و مداحان افتخاری نظرات،پیشنهادات وامورات کلی @R18_151354
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱امر واجب در مدارس به تبلیغ کتاب می پرداخت. با یک کوله پشتی پر از کتاب می رفت و کتاب هایش را
🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت: «نه؛ من می خوام برم روستای وزوه.» واحد خواهران مؤسسه، در آن روستا کار می کردند. گفتم: «محسن زشته جلوی بچه‌ها!» گفت: «نه، امروز بهم اجازه بده.» طرف های ظهر رفتم به آنجا سر زدم. دیدم بچه‌های روستا را جمع کرده و اذان می گوید. بعد هم یک نماز جماعت با حضور دختر و پسرهای کوچک روستا راه انداخت. طبق اصل مرامنامهٔ مؤسسه که «کاری که روی زمین مانده مال من است»، محسن این قسمت کار اردو را دست گرفته بود؛ بچه‌های روستا! با آنها کار می کرد، بازی می کرد، نماز و جلسه قرآن راه می انداخت. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت
🌱 راز مقتل خوانی یک دوره آموزش مداحی در اصفهان گذاشته بودند. فقط مداحان شرکت می کردند، اساتید درجه اول کشوری حضور داشتند و هدف این بود که مداحان را تشویق به مقتل خوانی کنند. محسن هم آمد برای شرکت. اجازه خواست که در جلسات شرکت کند. گفتم: «شما که مداح نیستید، دوره به چه کارتون میاد؟!» اصرار کرد، ولی جواب سؤالم را نداد. اجازه دادم. بعد از شهادتش رازش را فهمیدم. ما رفته بودیم دوره که یاد بگیریم چگونه مقتل بخوانیم، و او شرکت کرده بود تا یاد بگیرد چطور مقتل را به نمایش بگذارد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱بچه‌های روستا به عنوان مسئول فرهنگی اردوی جهادی او را انتخاب کرده بودم. شانه خالی کرد و گفت
🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد.
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بو
🌱همیشه بیدار در پیاده‌روی اربعین، کتاب دستش بود. جایی می نشستیم برای استراحت، کتابش را درمی‌آورد. خوابش کم بود. هر جایی که می رسیدیم اول حمام می کرد تا خستگی از تنش خارج شود و بعد به بقیه برنامه‌هاش می رسید. زودتر از همه بیدار می شد. توی نجف و کربلا قبل از سحر که بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم رختخواب محسن مرتب و منظم شده و رفته حرم... ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱همیشه بیدار در پیاده‌روی اربعین، کتاب دستش بود. جایی می نشستیم برای استراحت، کتابش را درمی‌
🌱شهدای گمنام دانشگاه علمی کاربردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چهار شهید گمنام قرار داشت. هر چند وقت یک‌بار می‌رفتیم زیارتشان. شصت هفتاد تا پله می‌خورد تا برسیم. ما از پایین فاتحه می‌خواندیم و می‌رفتیم، اما محسن هر بار تا کنار قبرشان بالا می رفت. بالا رفت و رفت تا رسید. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀♥️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ 👆
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱شهدای گمنام دانشگاه علمی کاربردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن قبر چه
🌱نذر فرهنگی برای راه‌اندازی و برپایی نمایشگاه کتاب خیلی مصمم بود و پیش‌قدم می شد. این کار را رایگان انجام می‌داد. می‌گفت نذر کرده ام. معمولاً کتاب هایی را تبلیغ می‌کرد و می‌فروخت که خودش قبلاً خوانده بود. اعتقادش این بود که باید بدانیم چه چیزی به خورد دیگران می‌دهیم. می‌گفت: «اول باید خودم مزه‌اش کرده باشم، بعد تعارف کنم.
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱نذر فرهنگی برای راه‌اندازی و برپایی نمایشگاه کتاب خیلی مصمم بود و پیش‌قدم می شد. این کار را
🌱وقف در گردش امور فرهنگی گردان را انجام می‌داد. بعضی وقت‌ها که برای جذب بودجه دستش به جایی بند نمی شد، از بین بچه‌ها نذورات جمع می‌کرد و کارهای فرهنگی را انجام می‌داد. مسابقه کتاب‌خوانی برگزار می‌کرد و جوایزش را از همین تهیه می‌کرد. یک سری کتاب‌های جیبی زندگی نامه شهدا را می‌آورد و می‌گفت: «وقف در گردش است؛ ببرید و بخوانید و دوباره برگردانید تا بقیه هم استفاده کنند.» یک تابلوی اعلانات با پارچه درست کرده بود و این جمله حضرت آقا را روی آن نصب کرده بود: «آن روزها دروازه ای برای شهادت داشتیم و حال معبری تنگ. هنوز برای شهید شدن فرصت هست؛ دل را باید پاک کرد.»
حسینیه ویادمان شهدای نجف آباد (درجوارمزارشهیدمحسن‌حججی)
#خاطره 🌱وقف در گردش امور فرهنگی گردان را انجام می‌داد. بعضی وقت‌ها که برای جذب بودجه دستش به جایی ب
🌱جبهه‌ فرهنگی یا پیش قدم، پیشتاز اردوی راهیان نور ۸۹، مسئول اتوبوس ما بود. بعد از اردو، دائم در تلاش بود تا خاطرات بچه‌ها را جمع کند و از آن‌ها یک کتاب تهیه کند. تا جایی هم پیش رفت، اما خدمت سربازی پیش آمد و نشد. حالا که فکر می‌کنم، آقا محسن آن زمان فقط شش سال از من بزرگتر بود؛ اما در جبهه‌ای تلاش می‌کرد که امام خامنه‌ای مدظله العالی سفارش ویژه‌ای روی آن داشتند و دارند. جبهه‌ای که خیلی‌ها اهمیتش را آن روز نمی دانستند و آقا محسن پیش‌قدم در آن جبهه بود. ویژگی شهداست که از زمان جلوترند.
🌱یک مرد شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯
🔶🔸می‌خواسٺ برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان، تندتند پایین مےآمد! آنقدر عجلہ داشٺ ڪه پلہ ها را دوتا یڪے رد مےڪرد! جلوے در خانه ڪه رسید، بهش سلام ڪردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـے سرِڪارٺ! سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب مے اندازد! ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji.ir/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯
لباس نظامی که با آن رفت سوریه را خودش از مغازه خریده بود. دوست نداشت از بیت المال چیزی همراهش باشد.همان لباس معروف که اتیکت (جون خادم الهمدی) را روی جیبش دوخته بود. می دانست که لباس شهید کفنش حساب میشود، برای همین از لباسی که سهمیه رزمندگان بود استفاده نکرد. میگفت: "با حق مردم خوردن نمیشه شهید شد". ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╮ https://www.instagram.com/mohsen_hojaji.ir/ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱⊱⊱━━╯ انتشار با درج لینڪ مجاز است👆
🌱 شهریور ۹۳ بود. تازه یکی از همرزمانمان به نام «موسی کاظمی» در سوریه به شهادت رسیده بود. مشغول برگزاری مراسم ها و یادواره شهید بودیم. همان زمان محسن وارد گردان ما شد. محسن وارد همان تانکی شد که قبلاً شهید کاظمی خدمه اش بود. واقعاً در کارش جدی و با انگیزه بود. خیلی زود جای خالی شهید موسی را برایمان پر کرد و یک مرد، جایگزین مردی دیگر شد. ╭━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━╮ @yadmanshohada ╰━━⊰⊰⊰❀🖤❀⊱⊱⊱━━╯