eitaa logo
داستان های جذاب
38.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
2 فایل
🌴 کانال حکایت ها وپند ها 🌴 ✔️ با افتخار منبع اکثر کانال های هم موضوع هستیم ✔️ ✔️ منبع تمام پند و حکایت و داستان های زیبا هستیم ✔️ سخن بزرگان ✔️ تلنگر 🌻باما همراه شوید 🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
« برگی در آب ،کشتی صد مور می شود» : یک برگ از درخت جدا افتاده را در نظر بگیرید، به نظر می‌رسد که این برگ دیگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد اما همین برگ بدون این که ما بدانیم ، می‌تواند صدها مورچه که گرفتار آب شده باشد را از مهلکه نجات بدهد. این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که بخواهیم به کسی گوشزد کنیم ، هر چیز کوچک و هر چیز بی ارزش در موقع خود به کار می‌آید و تبدیل به یک چیز مهم می‌شود ، پس هیچ چیزی را بی ارزش ندان … ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
«زعفران که زیاد شد به خورد خر می‌دهند»: زغفران یکی از گران‌ترین گیاهان جهان است ، زعفران گیاهی است از تیره‌ی زنبقیان، سرده‌ی زعفران که به عنوان ادویه در آشپزی کاربرد دارد. کلاله و خامه زرشکی رنگ گل زعفران جمع‌آوری و خشکانده می‌شود، و از آن برای چاشنی‌زنی و رنگ دهی غذاها استفاده می‌شود. زعفران سال‌هاست که به عنوان گران‌بهاترین ادویه جهان بر حسب وزن شناخته می‌شود چیزی که می‌تواند برای شما جالب باشد آن است که زغفران در واقع عربی شده کلمه فارسی «زربران » است ، این هم اشاره به رنگ طلایی رنگی که این ادویه به غذاها می‌دارد و هم به قیمت آن که هم ارز طلا است اشاره می‌کند حالا زعفران چرا این قدر گران است ؟ فقط یک دلیل دارد و آن هم کمیاب بودن آن است … زغفران فقط در منطقه خاصی از ایران و بخشی از افغانستان به عمل می‌آید و خلاصه خیلی در دسترس نیست این گیاه بسیار هم حساس است و در طول مدت کشت باید مراقب آن بود‌. طبیعی است که اگر کسی به الاغش زغفران بدهد می‌خورد اما به طور طبیعی کسی این کار را نمی‌کند، چرا ؟ چون گران است ، چون کم است اما اگر برفرض محال روزی زغفران زیاد شد و در همه جا رویید مثل کاه یا یونجه این امکان وجود دارد که خوراک خر هم شود. این ضرب المثل می‌خواهد بگوید که هر چیزی زیاد شود ارزش واقعی خود را از دست می‌دهد. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت 💎رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
«دلش طاقچه ندارد» : در خانه‌های قدیمی چیزی وجود داشت که در معماری جدید از بین رفته است و آن طاقچه است . طاقچه یک برآمدگی نسبتا کوچک بود که روی دیوار تعبیه می‌شد تا خانواده بعضی از وسایل خود را روی آن نگه دارند ، روی این طاقچه معمولا" وسایلی مثل آینه ،قرآن و …گذاشته می‌شد . ضرب المثل دلش طاقچه ندارد ، از این استعاره استفاده می‌کند که فردی جایی برای ذخیره و نگه داری حرف‌هایش ندارد و هرچه که فکر می‌کند بلافاصله به زبان می‌آورد. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
(خر برفت و خر برفت و خر برفت) : در یکی از روزها درویش فقیری که از مال دنیا فقط یک الاغ داشت، تصمیم داشت برای این‌که مقدار پولی دربیاورد راهی سفری طولانی به سمت شهر شود. بعد از یکی دور روز که توی راه بود به شدت گرسنه شد. با خود گفت: بهتر است به خانقاه - که محل زندگی درویش‌های این شهر است - بروم. حتما" آن جا مقداری غذا برای من پیدا می‌شود و می‌توانم یک جای گرم و نرمی پیدا کنم و راحت بخوایم. به همین خاطر شادی کنان از مردم شهر محل خانقاه را پرسید و به آن جا رفت. در خانقاه تعداد کمی از دراویش شهر با آن‌که حال و روز خوبی نداشتند اما با همدبگر زندگی می‌کردند و ایام را به سختی می‌گذراندند. درویش جلوی در خانقاه از الاغش پیاده شد. خر را به سرایدار خانقاه سپرد و به درویش‌های آن جا سلام و علیک کرد. دراویش خانقاه هم جواب سلامش را دادند و از رنگ و روی پریده، لب‌های خشک و چشم‌های سرخش فهمیدند که او به شدت گرسنه و تشنه و خسته است. یکی از درویش‌های خانقاه که از بقیه تیزتر بود، وقتی چشمش به خر درویش افتاد، جلو آمد و به گرمی از او استقبال کرد. بعد رو به میهمان کرد و گفت: «ای مرد شما خیلی خسته به نظر می‌رسید لطفا" کمی استراحت کن تا من غذایی برای شما و بقیه‌ی دوستان تهیه کنم.» او با اشاره، یکی دو نفر دیگر از درویش‌ها را همراه خود کرد و نقشه‌اش را برای آن‌ها گفت. درویش‌ها به سراغ سرایدار رفتند. خر میهمان‌شان را از او گرفتند و به بازار شهر بردند و فروختند. با پول خر، نان و غذای مفصلی تهیه کردند و به خانقاه برگشتند. آن شب درویش‌ها بعد از مدت‌ها خیلی خوشحال بودند و توانسته بودند شکم سیری غذا بخورند و دلی از عزا در آورند. آن‌ها بعد از شام به پایکوبی پرداختند؛ همه دور آتشی که افروخته بودند، شادی می‌کردند و می‌گفتند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت.» درویش مهمان بی‌چاره هم که فکر می‌کرد این برنامه‌ی هر شب آن‌هاست، با آن‌ها هم صدا شده بود. او هم غذای خوبی خورده بود و استراحتی کرده بود و دیگر گرسنه و خسته نبود. بنابراین در شادمانی بقیه شرکت کرد و با آن‌ها «خر برفت و خر برفت و خربرفت» خواند. صبح زود درویش سرحال و پرانرژی از جا برخاست تا خرش را سوار شود و سفرش را ادامه دهد. هیچ کدام از درویش‌های خانقاه نبودند. آن‌ها به خاطر این که چشم‌شان به درویش میهمان نیفتد، صبح زود به بیرون رفته بودند. درویش مسافر، از این که کسی را در خانقاه ندید، تعجب کرد. بار سفرش را برداشت و به طرف سرایدار رفت و گفت: «خر من كو؟ باید سوارش شوم و بروم.» سرایدار گفت: «دوسه نفر از درویش‌ها دیشب خر تو را بردند و فروختند تا با پولش غذا بخرند.» درویش میهمان گفت: «ای وااای؛ پس آن هم غذاهای رنگین و خوشمزه‌ای که دیشب من و درویش‌های دیگر خوردیم، با پول خر من خریداری شده بود!! »، فورا" گفت: «ای نامرد چرا نیامدی مرا خبر کنی؟ چرا به من نگفتی که آن درویش‌ها دارند چه بلایی سر من می‌آورند؟» سرایدار گفت: «اولا" آن‌ها چند نفر بودند و من یک نفر زور من به آن‌ها نمی‌رسید، از این گذشته، وقتی درویش‌ها غذا خریدند و برگشتند، من فرصتی پیدا کردم که بیایم تو را خبر کنم. آمدم و دیدم تو هم مثل بقیه داری شادی می‌کنی و فریاد میزنی خر برفت و خر برفت و خر برفت. با خود گفتم که حتما" با رضایت خودت خر را فروختند.» درویش مسافر مات و مبهوت در گوشه خانقاه نشست و زیر لب گفت:«لال بشود زبانم که بدون فکر به حرکت در آمد و آواز خر برفت و خر برفت و خر برفت سرداد» کاربرد ضرب المثل : از آن روز به بعد به کسی که نا آگاهانه با دیگران هم صدا شود و با کسانی که نمی‌شناسد هم راهی کند، این مثل را می‌گویند. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
(تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان): معنی: هنگامی که پیشامدی غیرمنتظره و به وجود آمدن فرصت و موقعیت چیزی نصیب فرصت طلبان و مفت خوارگان شود. دختری عاشق جوانی بود و همواره در آتش عشق و دوری او می‌سوخت به این امید بود که شاید روزی به او برسد. دختر هر روز کارش این بود که ظرفی ماست را به یکی از دکان‌های محله برای فروش ببرد. ناگاه آن جوان، مرد. وقتی خبر مرگش به دختر رسید، دختر از ناراحتی مثل مار بر خود می‌پیچید ولی از ترس پدر و مادرش جرات گریه کردن نداشت. فردای روزی که خبر مرگ معشوق را شنیده بود، ظرف ماست را بر سر گذاشت و به طرف دکان روان شد. چون قدری راه رفت عمدا" پای خود را به زمین، گیر داد و ظرف ماست را به زمین انداخت و بالای سر آن نشست. در ظاهر به بهانه‌ی شکستن ظرف و ریختن ماست و در واقع در غم آن جوان شروع کرد به گریه تا کمی دلش سبک شود. در این گیر و دار چند فقیر و گرسنه سر رسیدند و مشغول لیسیدن ماست شدند. پیر مردی دانا که این جریان را دیده بود گفت: تغاری بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان🌱 ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 (سواره از پیاده خبر ندارد، سیر از گرسنه): در زمان‌های نه چندان دور، مردی سوار بر شتر از بیابان داغ و خشکی می‌گذشت. مرد سواره دلش می‌خواست هر چه زودتر به شهر برسد. اما راه طولانی بود و مقصد دور. سواره رفت و رفت تا در پای تپه‌ای به مردی پیاده رسید. مرد پیاده خسته بود، به مرد سواره گفت: «برادر خسته‌ام! جان به دست و پایم نمانده، مرا هم سوار شتر کن و به شهر برسان.» خورجین قشنگی بر دوش مرد پیاده بود. مرد سواره گفت: «این خورجین را بفروش و یک الاغ بخر». مرد پیاده لبخندی زد و گفت: «نمی‌توانم، این خورجین زندگی من است» و التماس کرد که او را هم سوار بر شتر کند. مرد سواره با اخم به مرد پیاده نگاهی انداخت و گفت: «شتر، بچه من است، طاقت ندارد و فقط یک نفر می‌تواند بر آن سوار شود». مرد سواره این را گفت و به راهش ادامه داد. زمانی گذشت، مرد پیاده از خورجینش نان و خرمایی درآورد و خورد و به راه افتاد. در وسط راه به مرد سواره رسید. مرد سواره روی زمین نشسته بود و شکمش را می‌مالید. مرد سواره گفت: «برادر گرسنه هستم. اگر ممکن است نان و آبی به من بده». مرد پیاده نیشخندی زد و گفت: «این شتر را بفروش و نان و خرما بخر و آن را بخور و سفر کن.» مرد سواره لبخندی زد و گفت: «نمی‌توانم، این شتر یاور من است. مرا از این آبادی به آن آبادی می‌برد.» بعد با التماس به مرد پیاده گفت: «لقمه‌ای نان بده، خیلی گرسنه‌ام.» مرد پیاده با اخم به مرد سواره نگاهی کرد و گفت: «خورجین من کوچک است، نان و خرما به اندازه یک نفر جا می‌گیرد و فقط یک نفر را سیر می‌کند!» مرد پیاده این را گفت و رفت. زن و بچه‌های مرد سواره و مرد پیاده کنار دروازه شهر منتظر بودند تا آنها بیایند. اما همه با تعجب دیدند که شتر بی‌سوار می‌آید و خورجینی هم به دهان دارد. جوانان شهر در جست‌وجوی دو مرد به طرف بیابان به راه افتادند. راه زیادی نرفته بودند که به مرد پیاده رسیدند. او خسته روی زمین افتاده بود. او را سوار بر اسبی کردند. کمی آن سوتر، مرد سواره هم از گرسنگی روی زمین افتاده بود. او را نیز سوار بر اسب به شهر بازگرداندند و از آن پس بی‌خبری سیر از گرسنه و سواره از پیاده ضرب‌المثل خاص و عام شد. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 «ز آواز روبه نترسد پلنگ» : ریشه این ضرب المثل مشخص است ، اگر روباه شروع کند به سروصدا کردن و زوزه بکشد ، شاید مرغ و خروس‌ها را دچار ترس کند اما پلنگ هیچ هراسی به دل نخواهد داشت ، پس اگر پلنگ باشی و قوی دیگر از ابراز وجود روباه‌ها نمی‌ترسی و به عبارت ضرب المثل دیگر ایرانی «بیدی نخواهی بود که به این بادها بلرزی». ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 ( کار بوزینه نیست نجّاری): کاربرد ضرب المثل : ضرب المثل کار بوزینه نیست نجّاری شناخت توانایی‌های فرد و بر عهده گرفتن مسئولیت‌ها متناسب با آن توانایی‌ها، می‌باشد و در مواردی به کار می‌رود که شخصی به کار و حرفه‌ای دست بزند که از عهده‌اش برنمی‌آید. داستان ضرب المثل: مأخذ این مثل به داستانی در کلیله و دمنه بازمی‌گردد: بوزینه‌ای، درودگری را دید که بر چوبی نشسته آن را می‌برید و دو میخ درشت یکی بر شکاف چوب فرو کوفتی تا بریدن آسان گشتی و راه برای آمد و شد ارّه آسان شدی و چون شکاف از حدّ معینی گذشتی دیگری را بکوفتی و میخ پیشین را برآوردی. بوزینه تفرّج می‌کرد، ناگاه نجّار در انتهای کار برای حاجتی برخاست و برفت. بوزینه به جای نجار بر چوب نشست و از آن جانب که چوب بریده شده بود خصیتین او بر شکاف چوب اندر شد. بوزینه آن میخ را که در پیش کار بود از شکاف چوب برکشید. پس شکاف چوب دو شق چوب را به هم پیوست. خصیتین بوزینه در میان چوب محکم بماند. مسکین بوزینه ناله آغاز کرد و همی گفت: آن به که در جهان، همه کس کار خود کند آن کس که کار خود نکند، نیک بد کند لغات: بوزینه: میمون. درودگر: نجار. فرو کوفتی: کوبید. تفرّج: سیاحت، گردش. خُصیتین: دو بیضه. اندر شد: داخل شد. پیش: جلو. مسکین: بیچاره. علاقه‌بندی: خرِّاطی: چوب تراشی. بهر: برای. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
«ز آواز روبه نترسد پلنگ» : ریشه این ضرب المثل مشخص است ، اگر روباه شروع کند به سروصدا کردن و زوزه بکشد ، شاید مرغ و خروس‌ها را دچار ترس کند اما پلنگ هیچ هراسی به دل نخواهد داشت ، پس اگر پلنگ باشی و قوی دیگر از ابراز وجود روباه‌ها نمی‌ترسی و به عبارت ضرب المثل دیگر ایرانی «بیدی نخواهی بود که به این بادها بلرزی». ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 ( ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﺝ ﮔﺮﮒ ﺷﺪﻩ): ﺣﻼﺟﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺍﯼﮐﺎﺭﺣﻼﺟﯽ ﺑﻪﺩﻫﯽ ﻣﯽﺭﻓﺖ. ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ . ﺣﻼﺝ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺻﺪﺩ ﭼﺎﺭﻩ ﺑﺮﺁﻣﺪ . ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﺪ . ﺩﯾﺪ ﮐﻤﺎﻥ، ﻃﺎﻗﺖ ﺣﻤﻠﻪٔ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽﺷﮑﻨﺪ . ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭼﮏ ﺣﻼﺟﯽ ﺑﻨﺎﯼ ﺯﺩﻥ ﺑﺮ ﺯﻩ ﮐﻤﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ! ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻩ ﮐﻤﺎﻥ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﺣﻼﺝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﻫﻨﻮﺯ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺩﯾﺪ ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ . ﺣﻼﺝ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﺒﻞ، ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﭼﮏ ﺑﺮ ﮐﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ . ﺑﺎﺯ ﺩﯾﺪ ﮔﺮﮒ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ . ﺣﻼﺝ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﮔﺮﮒ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﮑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ . ﺣﻼﺝ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺷﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ‏«ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟ ‏» ﮔﻔﺖ :《ﺣﻼﺝ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﻡ!》 ﺣﻼﺝ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﻥ، ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺰﺩ ﺍﺳﺖ . ﺣﻼﺝ ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻨﺒﻪ ﺯﻥ،ﺷﻐﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﺭﻭﺍﺝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📗 (سگ در خانه‌اش تازی می‌شود): این مثل را در مورد اشخاص خسیس و برای ارائه میزان خست و لئامت آنان ایراد می‌كنند. آورده اند كه… شخصی در دهی به میهمانی رفت . كدخدا بسیار خسیس بود و آن‌گونه كه شایسته میهمان نوازی بود ، نسبت به وی رفتار نمی‌كرد و مخصوصاً از نظر خورد و خوراک ، لوازم آسایش او را فراهم نمی‌ساخت . میهمان همواره در صدد بود كه نیشی بر دل او بزند و در بین دیگران او را كوچک سازد . اتفاقاً روزی كدخدا و میهمانانش با جمعی از ریش سفیدان و محترمین قریه در قلعه كدخدا ایستاده بودند كه سگی بزرگ از دورنمایان شد . كدخدا گفت: عجب سگ فربه و درشتی است . خوب است آن را بگیریم و برای پاسبانی قلعه خودمان نگه داریم. میهمان دم را غنیمت شمرده و فوراً گفت : برای رضای خدا از انجام این قصد دست بردار و گرنه روزی چند بر نگذرد كه در خانه تو از زور گرسنگی سگ تازی خواهد شد. كدخدا شرمنده شد و مقصود او را فهمید و از آن روز لوازم آسایش میهمان خود را از هر جهت فراهم آورد ┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751