🟢 ماجرای زیبا و تلنگرآمیز پسر چوپانی که دروغی شروع به بندگی خدا کرد...!
⏱۱ دقیقه⏱
🔻پسر چوپانی عاشق دختر #پادشاهی شد؛ ولی برای رسیدن به او راهی نداشت. هر روز محبتش شدیدتر میشد و کار سخت تر میگردید؛ تا اینکه بیمار شد. مادرش که در خانه #وزیر شاه کار میکرد قضیه را به وزیر گفت. وزیر فکری کرد و گفت: به پسرت بگو به دروغ مدتی برود در فلان غار در کوه و به #عبادت مشغول شود تا من شاه را به حضورش بیاورم؛ ولی وقتی شاه را آوردم، زود جواب ندهد و اعتنا نکند تا من اشاره کنم.
🔻وزیر رفت و در شهر پخش کرد که عابدی #مستجابالدعوة به فلان غار آمده است. این خبر به گوش شاه رسید. اتفاقاً شاه #فرزند پسر نداشت و برای بقای ملکش خواهان داشتن پسری بود. وقتی این خبر را شنید به وزیر گفت: چنین شایعه شده که مستجاب الدعوةای به این حوالی آمده است، برویم و درخواستی بکنیم. وزیر شاه را به همان #غار برد. وقتی به آنجا رسیدند، آن جوان مشغول عبادت بود. مدتی نشستند، او اعتنا نکرد. وزیر سرفهای کرد و علامتی داد که یعنی دیگر بس است. آن جوان اعتنا نکرد و به #عبادت ادامه داد. چند بار اشاره کرد. دید آن جوان راه نمیدهد و مشغول است. به ناچار برگشتند.
🔻سپس وزیر به تنهایی به غار برگشت و به جوان گفت: فلان فلان شده با بدبختی شاه را آوردم. آن وقت تو اصلاً اعتنا نکردی و جواب ندادی؟! #جوان گفت: نه تو را میخواهم و نه شاه و نه دخترش را! من مدتی به دروغ خدا را عبادت کردم خداوند شاه را به پایم انداخت. اگر با صداقت و راستی عبادتش می کردم چه میشد؟!
✍ نقل شده از مرحوم
🌷 اینجا دوباره زندگی کن
🪴 @yadmarg 👈