eitaa logo
داستان های جذاب
38.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
7.9هزار ویدیو
2 فایل
🌴 کانال حکایت ها وپند ها 🌴 ✔️ با افتخار منبع اکثر کانال های هم موضوع هستیم ✔️ ✔️ منبع تمام پند و حکایت و داستان های زیبا هستیم ✔️ سخن بزرگان ✔️ تلنگر 🌻باما همراه شوید 🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
🎼 ❥  ❥ ┊     ┊     ┊     ┊ ┊     ┊     ┊     ♥️ ┊     ┊     🎼 ┊     🎹  ❤️ 💞 من یلدام.. زاده ی زمستان، دختری با کلی انرژی مثبت و عشق! اولین فرزند یک خانواده ی چهار نفره! دختری که همه چیز رو رنگ عشق میدید و همیشه لبخند داشت.. حالم خوب بود، همیشه ی همیشه. دانشگاهم که تموم شد، یک هفته بعد پسری که توی دلم یک دل نه صد دل عاشق اش شده بودم اومد خواستگاری و شدیم نامزد! انقدر خوش حال بودم که انگار دنیا فقط برای من بود! درسته که توی طول هفته فقط دو روز می دیدمش اما باز هم خوب بود، خیلی خوب! حالم کنارش، با لبخنداش، با شوخی هاش، با غر زدناش، با سوپرایز کردن هاش خوب بود، کمی بیشتر از خوب! یک سال همون طوری با حال خوب گذشت تا رسید موقع عروسی.. دو ماه تمام درگیر بودیم.. چیدنِ جهاز و لباس عروس و طلا و کلی خریدای دیگه. من.. منی که هیچ وقت هیچ زمان انرژی منفی حتی تا هزار کیلومتری خودمم راه نمی دادم، درست روز عروسی، تو آرایشگاه استرس گرفته بودم.. می خندیدم اما الکی، زوری و اجباری! انگار یه اتفاقی قرار بود بیفته، یه اتفاق ناخوش آیند که کل انرژی منفی هاش سمت من بود! دل شوره امونمو بریده بود و نمی دونستم چی کار باید بکنم! هی نفس عمیق می کشیدم تا بلکه کمی آروم بشم اما دریغ! قلبم هی تند و تندتر می کوبید و از حال بدم دست هام می لرزیدن! هی توی قلبم صلوات می فرستادم و خدا خدا می کردم این حالم تموم بشه، به قول مامانم رفع بلا بشه! نذر کردم.. آیه‌الکرسی خواندم و باز هم صلوات! کار آرایشم تموم شد. منتظر مهران بودم بیاد دنبالم.. چه انتظار شیرینی هم! نیم ساعت.. یک ساعت و دو ساعت! نیامد! سر درد شدیدی داشتم که دردش به وضوح به چشم هام میزد و نفسمو می برید! هر چی به موبایل مهران زنگ زدم جواب نمی داد.. دیگه رسما می خواستم داد بزنم از حال بد! مامان هی تند تند خودش رو باد می زد و گلایه می کرد که چرا مهران نمیاد! در آخر بابا اومد دنبالمون.. داخل ماشین یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت.. گفت از بیمارستانم و شماره ی منو از گوشی مهران میری برداشتن و تصادف کرده! همان جا از حال رفتم و با لباس عروس تو همان بیمارستانی که مهرانم بود بستری شدم.. فشارم روی چهار بود و توی حالتی که انگار بیهوش بودم فقط ناله می کردم! چند ساعت بعد که کمی حالم بهتر شد، سرمم تمام شده بود، با همان لباس که به زور دنباله هاشو جمع می کرد رفتم دم اتاق عمل! مادرِ مهران با دیدنم جیغ کشید و گریه کرد.. خواهرش به زور آرومش کرد. مامان مجبورم کرد روی صندلی بشینم اما مگه می تونستم، دوباره بلند شدم و با اون کفشای پاشنه دار هی طول و عرض سالن رو طی می کردم. بابا میگفت برم خونه لباس عوض کنم برگردم اما نمی تونستم! مهرانم.. مرد من دوام آورد، دکتر با خوش حالی و لبخند گفت حالش خوبه و من با اشک هایی که این بار از سر شوق روان شده بود روی زمین نشسته و در بغل مامان مهران خودمو خالی کردم! مهران من، تا شب به هوش اومده بود و لبخندش حکم نفس داشت برام!