7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان جالب و شنیدنی میمون ها ...
#دکتر_انوشه
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
سـ🌸ـلام
صبح زیباتون پر از شادی و برکت🌷
🗓 امروز یکشنبه
☀️ ۱۸ آذر ١۴٠۳ شمسی
🌙 ۶ جمادی الثانی ١۴۴۵ قمری
🌲 ۸ دسامبر ٢٠٢۴ ميلادی
♦️ذڪر روز : 《یا ذَالجَلالِ و الاِکرام》
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
🌷 اینجا دوباره زندگی کن
🪴 @yadmarg 👈
🎼 ❥ ❥
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ ♥️
┊ ┊ 🎼
┊ 🎹
❤️
#هم_نشین_عشق 💞
من یلدام.. زاده ی زمستان، دختری با کلی انرژی مثبت و عشق!
اولین فرزند یک خانواده ی چهار نفره!
دختری که همه چیز رو رنگ عشق میدید و همیشه لبخند داشت.. حالم خوب بود، همیشه ی همیشه.
دانشگاهم که تموم شد، یک هفته بعد پسری که توی دلم یک دل نه صد دل عاشق اش شده بودم اومد خواستگاری و شدیم نامزد!
انقدر خوش حال بودم که انگار دنیا فقط برای من بود!
درسته که توی طول هفته فقط دو روز می دیدمش اما باز هم خوب بود، خیلی خوب!
حالم کنارش، با لبخنداش، با شوخی هاش، با غر زدناش، با سوپرایز کردن هاش خوب بود، کمی بیشتر از خوب!
یک سال همون طوری با حال خوب گذشت تا رسید موقع عروسی..
دو ماه تمام درگیر بودیم.. چیدنِ جهاز و لباس عروس و طلا و کلی خریدای دیگه.
من.. منی که هیچ وقت هیچ زمان انرژی منفی حتی تا هزار کیلومتری خودمم راه نمی دادم، درست روز عروسی، تو آرایشگاه استرس گرفته بودم.. می خندیدم اما الکی، زوری و اجباری!
انگار یه اتفاقی قرار بود بیفته، یه اتفاق ناخوش آیند که کل انرژی منفی هاش سمت من بود!
دل شوره امونمو بریده بود و نمی دونستم چی کار باید بکنم!
هی نفس عمیق می کشیدم تا بلکه کمی آروم بشم اما دریغ!
قلبم هی تند و تندتر می کوبید و از حال بدم دست هام می لرزیدن!
هی توی قلبم صلوات می فرستادم و خدا خدا می کردم این حالم تموم بشه، به قول مامانم رفع بلا بشه!
نذر کردم.. آیهالکرسی خواندم و باز هم صلوات!
کار آرایشم تموم شد.
منتظر مهران بودم بیاد دنبالم.. چه انتظار شیرینی هم!
نیم ساعت.. یک ساعت و دو ساعت!
نیامد!
سر درد شدیدی داشتم که دردش به وضوح به چشم هام میزد و نفسمو می برید!
هر چی به موبایل مهران زنگ زدم جواب نمی داد.. دیگه رسما می خواستم داد بزنم از حال بد!
مامان هی تند تند خودش رو باد می زد و گلایه می کرد که چرا مهران نمیاد!
در آخر بابا اومد دنبالمون.. داخل ماشین یه شماره ی ناشناس باهام تماس گرفت.. گفت از بیمارستانم و شماره ی منو از گوشی مهران میری برداشتن و تصادف کرده!
همان جا از حال رفتم و با لباس عروس تو همان بیمارستانی که مهرانم بود بستری شدم.. فشارم روی چهار بود و توی حالتی که انگار بیهوش بودم فقط ناله می کردم!
چند ساعت بعد که کمی حالم بهتر شد، سرمم تمام شده بود، با همان لباس که به زور دنباله هاشو جمع می کرد رفتم دم اتاق عمل!
مادرِ مهران با دیدنم جیغ کشید و گریه کرد.. خواهرش به زور آرومش کرد.
مامان مجبورم کرد روی صندلی بشینم اما مگه می تونستم، دوباره بلند شدم و با اون کفشای پاشنه دار هی طول و عرض سالن رو طی می کردم.
بابا میگفت برم خونه لباس عوض کنم برگردم اما نمی تونستم!
مهرانم.. مرد من دوام آورد، دکتر با خوش حالی و لبخند گفت حالش خوبه و من با اشک هایی که این بار از سر شوق روان شده بود روی زمین نشسته و در بغل مامان مهران خودمو خالی کردم!
مهران من، تا شب به هوش اومده بود و لبخندش حکم نفس داشت برام!
#پایان
یک ﺁﺩﻡ ﻫﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺎﺩی ﻛﻨﺎﺭﺕ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ
ﭼﻮﻥ ” ﺣﺴﻮﺩﻧﺪ “… !
ﻭقتی غمگینی ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻧﺪ
ﭼﻮﻥ ” ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﻧﺪ ” !
وقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻫﻤﺪﺭﺩﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ” بی ﺧﻴﺎﻝ ﺗﻮ “ﻫﺴﺘﻨﺪ …!
ﺍﻣﺎ ﻭقتی ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ خیلی ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻨﺪ !
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
📢داستان خلقت تا مردن
✅سخنی زیبا
🔹وقتی به دنیامی آیی نمی دانی چه کسی تو را ازشکم مادرت خارج کرده.
🔸و وقتی می میری نمی دانی چه کسی تو را داخل قبرت گذاشته.
عجب از تو ای فرزند آدم!
🔹وقتی به دنیا می آیی تو را می شویند و پاک می کنند
🔸 و وقتی می میری تو را غسل می دهند و پاک می کنند.
عجب از تو ای فرزند آدم !
🔹وقتی به دنیا می آیی نمی دانی چه کسی بخاطرت خوشحال می شود♡
🔸و وقتی از دنیا می روی نمی دانی چه کسی برایت گریه می کند و ناراحت می شود .
عجب از تو ای فرزندآدم!
🔹درشکم مادرت در جایی تنگ و تاریک هستی
🔸و وقتی می میری در جایی تنگ و تاریک هستی.
عجب از تو ای فرزند آدم!
🔹وقتی به دنیا آمدی تو را با پارچه ای می پوشاندند.
🔸و وقتی می میری تو را با کفنت می پوشانند.
عجب از تو ای فرزند آدم!
🔹وقتی بزرگ شدی مردم از مدرک و تجربه هایت می پرسند
🔸و وقتی می میری ملائکة از اعمال صالحت می پرسند
عجب از تو ای فرزند آدم!
🔹وقتی به دنیا آمدی در گوشت اذان گفتند.
🔸و وقتی می میری برایت نماز می خوانند بدون اذان
★به راستی که زندگی آدمی فاصله کوتاهی است بین اذان تا اقامه نماز☆💙
💚پس ای انسان چه چیزی برای آخرتت آماده ساخته ای
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌زندگیت رو با کسی که خدا تو زندگیش جایگاهی ندارد مقایسه نکن.
نگو ببین چه خوشبخته ،ببین چه پولداره ،ببین چی داره من ندارم .
اصلا حاضری خدا رو بدی
جاش چیزایی که اون داره رو بگیری ؟؟
میدونم جوابت مثبت نیست
میبینی تو خیلی ثروتمندی
اونی که خدا نداره خیلی فقیره ،
حتی اگر تمام دنیا رو داشته باشه .
اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه
🌿🌺ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
📚ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ ۳۶
#آرامش_با_قرآن
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چکار کنیم تا جهان به نفع ما کار کند؟
#بینهایت_مهم
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز هایت را فقط، به دو نفر بگو...
"خودت و خدایت "
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
"صبر و دعا"
در دنیا مراقب دو چیز باش...
"پدر و مادر"
از دو چیز نترس که به دست خداست...
"روزی و مرگ"
و به دو چیز هیچ وقت خیانت نکن...
" رفاقت.همسرت"
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
📚دآســټـآݩک
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد،
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید،
کاغذ را گرفت،
روی کاغذ نوشته بود
«لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین»، ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت، سگ هم کیسه را گرفت و رفت، قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد،
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد،
قصاب به دنبالش راه افتاد،
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند،
اتوبوس امد،
سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد،
اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد،
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد، اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد،
قصاب هم به دنبالش، سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید،
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد، قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است، این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟؟؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
✍️پائولو کوئلیو
👈 نتیجه گیری:
مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود، چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی کوتاه
تو سختیها از خدا گله نکنید...
استاد دانشمند
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر #کودکانتان عزت نفس ندارد، این فیلم را ببینید👆😎
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1419182419Ce39ece1751