🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃
https://t.me/yadshohada/1918
💠 #چشم_به_راه
✔️ مادر شهید بزرگوار #احمد_موچانی می گفت:
♦️ اراک زندگی میکردیم، همسرم راهآهنی بود، بهخاطر همین آمدیم #اندیمشک. احمد فرزند دومم و متولد سال ۱۳۴۶ بود.خیلی صبور و با اخلاق بود و همیشه شوخی میکرد. تنهاسرگرمیاش فوتبال بود.
🔹هر روز نماز ظهر و مغربش را در #مسجد_امام_رضا(ع) اندیمشک میخواند.با شروع جنگ از من اجازه گرفت و رفت جبهه. یکبار اعزام شد خرمشهر و آنجا دو تیر به پایش خورد. ده، پانزده روزی دنبالش گشتیم. هیچ خبری ازش نداشتیم. بعد از چند روز به ما خبر رسید در بیمارستان نورافشان تهران بستری شده. حدود شش ماه روی ویلچر بود.
🔹بعد از مجروحیتش خیلی برایش ناراحت بودم. یک روز بهش گفتم: «اگه بخوای بری جبهه، میام ناحیه شهری بسیج و میگم که نذارنت بری جبهه.»
بهم گفت: «اگه این کارو بکنی، میرم و دیگه نمیام.»
🔹سال ۶۵ احمد در #عملیات_کربلای۵ شرکت کرد و دیگر برنگشت.خیلی چشم به راهش بودم. ۳۰ سال #انتظار کشیدم. هر بار کسی در میزد یا به خانه تلفن میکرد با خودم میگفتم: «حتما احمدِ.»
💥یکبار خوابش را دیدم و بهم گفت: «برام ناراحت نباش. جام خوبه.» من هم رفتم و جایش را از نزدیک دیدم. بعد از آن به بعد هر بار گریه میکردم با خودم میگفتم: «برا امام حسین(ع) گریه میکنم، نه برا احمد.»
🔴#دو_سال_پیش_در_سفر_کربلا_حاجتم_را_گرفتم_و_احمد_بعد_از_سی_سال_به_خانه_برگشت.
دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک
🔰@shahre_zarfiyatha
🔰@yadshohada
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🌺🔶🌺🌺🍃
https://t.me/yadshohada/2331
💠 #انتظار...
🔶#مادر_شهید_جاویدالاثر_محمودرضا_سدیره می گفت: «همسرم مرحوم #عزیز_سدیره راننده قطار و از فعالین انقلابی بود. بخاطر فعالیتهایش او را به دورود انتقال دادند.
🔻زجر کشیدن من از سال ۵۵ شروع شد. آن سال حمید پسر بزرگم را بخاطر پخش اعلامیه انداختند زندان. بخاطر مهر و نهجالبلاغهایی که پدرش و محمودرضا برایش برده بودند او را شلاق زدند. وقتی محمود این را شنید گفت: " #خدایا_من_هم_در_راه_تو_اسیر_شوم_و_آنقدر_شلاقم_بزنند_تا_بیهوش_شوم_و_دوباره_به_هوش_بیایم".
🔻 محمودرضا بچه چهارم و متولد ۱۳۴۲ بود. تابستانها جوشکاری میکرد و با پولش برای بچهها کتاب میخرید.
شب عروسی حمید چند دیگ غذا دست نخورده ماندند. دیگها را توی وانت یکی از اقوام گذاشت و به روستاهای بخشالوار رفت. تا اذان صبح همه غذاها را بین روستاییان تقسیم کرد. به هر کس کمک میکرد بهش میگفت این هدیه از طرف #امام_خمینیه.
🔻همیشه روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. میگفت: «برا خودسازیه. شاید یه روزی اسیر شدم.»
شبها روی فرش میخوابید و میگفت: «مامان خیلیها رو کارتن میخوابن. من چطور رو تشک بخوابم؟!»
🔻سالی که انقلاب شد دیپلم گرفت و دانشگاه شیراز قبول شد ولی دوست داشت برود سربازی. چون سنش کم بود، ارتش او را نپذیرفت.
عضو سپاه شد. روز اول جنگ توی مرز شلمچه اسیر شد. هجده روز از او خبر نداشتیم. مثل کسی که زیر پایش آتش است، بیقرار بودم. مرتب صدایش را میشنیدم، دلهره داشتم...
🔻بعد از هجده روز، حمید بهم گفت: «مامان محمودرضا اسیر شده.» وقتی این خبر را شنیدم آرام شدم. دیگر بیقرار نبودم، صدایش را نمیشنیدم. گفتم: محمود هر جا هست یا شهید شده یا راحت است جایش.
🔶بعد از ۲۴ سال چشم انتظاری به ما خبر دادند که شهید شده ولی حتی پلاکی از او هم برای ما نیاوردند.»
🔰 @shahre_zarfiyatha
🔰 @yadshohada
🍃🌺🌺🔶🌺🌺🍃
https://t.me/yadshohada/2331
💠 #انتظار...
🔶#مادر_شهید_جاویدالاثر_محمودرضا_سدیره می گفت: «همسرم مرحوم #عزیز_سدیره راننده قطار و از فعالین انقلابی بود. بخاطر فعالیتهایش او را به دورود انتقال دادند.
🔻زجر کشیدن من از سال ۵۵ شروع شد. آن سال حمید پسر بزرگم را بخاطر پخش اعلامیه انداختند زندان. بخاطر مهر و نهجالبلاغهایی که پدرش و محمودرضا برایش برده بودند او را شلاق زدند. وقتی محمود این را شنید گفت: " #خدایا_من_هم_در_راه_تو_اسیر_شوم_و_آنقدر_شلاقم_بزنند_تا_بیهوش_شوم_و_دوباره_به_هوش_بیایم".
🔻 محمودرضا بچه چهارم و متولد ۱۳۴۲ بود. تابستانها جوشکاری میکرد و با پولش برای بچهها کتاب میخرید.
شب عروسی حمید چند دیگ غذا دست نخورده ماندند. دیگها را توی وانت یکی از اقوام گذاشت و به روستاهای بخشالوار رفت. تا اذان صبح همه غذاها را بین روستاییان تقسیم کرد. به هر کس کمک میکرد بهش میگفت این هدیه از طرف #امام_خمینیه.
🔻همیشه روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. میگفت: «برا خودسازیه. شاید یه روزی اسیر شدم.»
شبها روی فرش میخوابید و میگفت: «مامان خیلیها رو کارتن میخوابن. من چطور رو تشک بخوابم؟!»
🔻سالی که انقلاب شد دیپلم گرفت و دانشگاه شیراز قبول شد ولی دوست داشت برود سربازی. چون سنش کم بود، ارتش او را نپذیرفت.
عضو سپاه شد. روز اول جنگ توی مرز شلمچه اسیر شد. هجده روز از او خبر نداشتیم. مثل کسی که زیر پایش آتش است، بیقرار بودم. مرتب صدایش را میشنیدم، دلهره داشتم...
🔻بعد از هجده روز، حمید بهم گفت: «مامان محمودرضا اسیر شده.» وقتی این خبر را شنیدم آرام شدم. دیگر بیقرار نبودم، صدایش را نمیشنیدم. گفتم: محمود هر جا هست یا شهید شده یا راحت است جایش.
🔶بعد از ۲۴ سال چشم انتظاری به ما خبر دادند که شهید شده ولی حتی پلاکی از او هم برای ما نیاوردند.»
🔰 @shahre_zarfiyatha
🔰 https://telegram.me/yadshohada