🍃🌺🌸💠🌸🌺🍃
https://t.me/andimeshkpic/2736
💠 #دا_تو_که_شهید_شدی!
♦️ #صیدعباس سال۱۳۴۸ به دنیا آمد. بچهی آرام و دلسوزی بود. درس میخواند و همزمان با تحصیل، کار هم میکرد. هر کاری بود انجام میداد. معمولاً بادام و آبمیوه میفروخت، گاهی هم از گوسفندها نگهداری میکرد. تحمل بیکار ماندن نداشت و حتما باید کاری انجام میداد. پدرش کشاورزی میکرد. وقتی من میخواستم بروم در برداشت گندمها به پدرش کنم، #صیدعباس میگفت: "نه. اجازه نمیدم مادرم اذیت بشه. خودم به جاش کار میکنم"
🔹 روز ۴آذر سال ۶۵ که ۵۴ هواپیماهای عراق شهر را بمباران کردند، اطرافیان در جستجوی پناهگاه بودند اما صیدعباس گفت: "اگه قراره #شهید بشم، همون بهتر که توی خونه خودم باشم"
🔹بار اول #سال_۶۵ رفت جبهه. آن زمان تازه کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود. وقتی گفت: "میخوام برم" چون سنش کم بود، من و پدرش سعی کردیم او را منصرف کنیم اما #اصرار_داشت که حتماً برود. وقتی اعزام شد باهاش رفتم تا سوار اتوبوس شود. تا زمانی که با هم بودیم فقط اشک میریختم و التماس میکردم که برگردد خانه، اما صیدعباس خندید و گفت: "گریه نکن! تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشه، من دوست دارم برم جبهه و #آرزوی_شهادت دارم."
🔹صیدعباس خیلی مرا دوست داشت. همیشه میگفت: "بیشتر از هر کس دیگری مادرمو دوست دارم" اما #عاشق_جبهه بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود نرود. بار اول به سلامت برگشت اما باز هم گفت: "میخوام برگردم جبهه" خیلی نگرانش بودم و این بار باز هم با رفتنش مخالفت میکردم.
🔹 خانه پسر بزرگم کنار منزل ما بود. اوایل #سال۶۶ یک روز من رفته بودم خانهی آنها. دخترم آمد و گفت:"مامان صیدعباس ساکش را بسته داره میره" سریع خودم را به خانه رساندم. دیدم #ساکش را آماده کرده و #پوتین نو هم خریده. هر کاری کردم نمیتوانستم مانع رفتنش شوم. رفت و بعد از مدتی #خبر_شهادتش را برایم آوردند.
💥 آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که توی سردخانه #لای_کفن خوابیده بود.
بعد از شهاتش #خواب او را زیاد میدیدم... چند روز پیش خواب دیدم از در وارد شد و همان پیراهنی که بار آخر پوشید، تنش بود. بهش گفتم: "دا تو که شهید شدی!" گفت: "نه. #دا، الان میخوام برم شهید بشم"
صیدعباس به آرزویش رسید اما #غصههایش برای من ماند...
📝راوی: #حنیفه_غیبی، مادر شهید #صید_عباس_پاپی
🔰 @shahre_zarfiyatha
🔰 @yadshohada
🍃🌺🌸🍃🌸🌺🍃