eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
420 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم تشییع پیکر مطهر حجت الاسلام والمسلمین حاج حسن قدوسی شنبه ساعت ۱۵ از مقابل بانک ملی تا مسجد جامع مشکین دشت
ستاد یادواره شهدا شهر مشکین دشت به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس برگزار می نماید: 🌷 مسابقه لب خوانی (دابسمش) با موضوع سرود و مداحی های شهدایی🌷 ویژه دانش آموزان شرایط مسابقه: 🔸 فیلم به صورت افقی و حداکثر ۶۰ ثانیه باشد. 🔸 صوت موردنظر از لینک زیر انتخاب شود. http://www.aviny.com/voice/defae_moghadas/defae_moghadas.aspx 🔸 در آثار ارسالی ذکر نام و نام خانوادگی و شماره تماس شرکت کننده الزامی می باشد. 🕑 زمان ارسال آثار: ۱ مهرماه لغایت ۱۵ مهرماه 🕊 علاقه مندان میتوانند آثار خود را به کانال های ارتباطی ستاد یادواره شهدا در فضای مجازی ارسال نمایند 🕊 🆔 @setadeyadvareh 🎁 به نفرات برگزیده کارت هدیه ۱۰۰هزار تومانی اهدا می گردد 🎁 @yadvare_shohada_meshkindasht @khabarbasiijmeshkindasht
ستاد یادواره شهدا شهر مشکین دشت به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس برگزار می نماید: 🌷 مسابقه کتابخوانی کتاب خاک های نرم کوشک 🌷 (براساس زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی) 🕊 علاقمندان میتوانند پس از پاسخگویی به سوالات پاسخ های صحیح را به ترتیب از چپ به راست به صورت کد ۲۰ رقمی به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۸۰۰۰۱۴۳۱۳۵ ارسال نمایند.🕊 🔸 برای دریافت فایل سوالات و pdf کتاب به کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت در فضای مجازی مراجعه نمایید. @yadvare_shohada_meshkindasht 🕑 زمان ارسال پاسخ : ۱ مهرماه لغایت ۱۵ مهرماه 🔸ذکر نام و نام خانوادگی شرکت کننده الزامی می باشد. 🎁 به رسم یاد بود و ارج نهادن به مشارکت شما فرهیختگان به شرکت کنندگان برگزیده کارت هدیه ۱۰۰ هزار تومانی تقدیم می‌گردد 🎁 @yadvare_shohada_meshkindasht @khabarbasiijmeshkindasht
خاک های نرم کوشک.pdf
6.36M
کتاب خاک های نرم کوشک "براساس زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی" مسابقه کتابخوانی @yadvare_shohada_meshkindasht @khabarbasiijmeshkindasht
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
ستاد یادواره شهدا شهر مشکین دشت به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس برگزار می نماید: 🌷 مسابقه لب خوا
به دلیل درخواست شما همراهان عزیز کانال ستاد یادواره شهدا شهر مشکین دشت مسابقات مجازی هفته دفاع مقدس تا ۱۵ مهر تمدید شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری زندگیمون رو بهتر کنیم؟!🤔🌱 اللهم عجل الولیک الفرج ❤️ 🌷 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @yadvare_shohada_meshkindasht
یکی از دوستام داستان ازدواج شهید حججی رو برام فرستاد خیلی تلنگرانه بود . از زبان همسر شهید : منو شهید حججی بخاطر کارمون مجبور بودیم تلفنی اونم خیلی کوتاه با هم حرف بزنیم یه مدت دیدم گوشیش خاموشه هر کاری میکنم جواب نمیده بالاخره بهم زنگ زد گفت که جریان چیه ایشون گفتن من حس میکردم که تماسای ما داره به گناه آلوده میشه بنابراین گوشیمو خاموش کردم ... دیدی رفیق؟ این شهید ما اینجوری زندگی کرد که شهید شد...همینقد پاک بود‌که‌شهید‌شد بعضیا متاسفانه به بهونه آشنایی برای ازدواج میشینن با طرف مقابل چت میکنن و خودشونو گول میزنن که چون برای آشناییه ‌پس‌اشکال نداره ولی ببین شیطون از همین راهاس‌که ادمو به گناه میکشونه...جان‌من‌توکه‌مذهبی‌هستی‌دیگه‌گول‌ شیطونو نخور😐 توکه امام حسینی هستی و آرزوت شهادته سمته این چیزا نرو.... یادت‌باشه همین چیزاس که توفیق شهادتومیگیره‌و‌آدمو‌عقب‌میندازه🚶‍♂ 🔥 🌷 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @yadvare_shohada_meshkindasht
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒 -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁 وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌 بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه.😇☺️ لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄 رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️ لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨ همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️ این بهترین جایزه بود برای من.😍☝️ سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌 مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه دارد.. اولین اثــر از؛ ✍ قائم ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @yadvare_shohada_meshkindasht ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و تو حال خودش بود...😭✨ مزار داییم نزدیکش بود،نمیخواستم بخاطر من حسش بهم بریزه.از همونجا به داییم سلام کردم و فاتحه خوندم و برگشتم برم که کسی صدام کرد: _خانم روشن برگشتم سمت صدا.امین بود.با دستی که به گردنش آویزون بود و یه عصا.سرش پایین بود.گفت: _سلام -سلام...حالتون خوبه؟ -خداروشکر -ان شاءالله خدا سلامتی بده...خداحافظ. برگشتم که برم،دوباره صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _برادرتون به سلامت برگشتن؟ -بله.خداروشکر.سه روز پیش برگشتن. -نمیدونستم برادر شما هم میخوان برن سوریه.ایشون گروه ما بودن. تعجب کردم...😟 من فکر میکردم محمد فقط یه پاسدار معمولی باشه.گفتم: _مزاحمتون نمیشم.خداحافظ برگشتم و از اونجا رفتم. سه ماه بعد مامانم گفت: _یه خاستگار جدید اومده برات.نظرت چیه؟😊 -نظر منکه برای شما مهم نیست.همیشه خودتون قرار میذاشتین دیگه.حالا چی شده؟😅 -این یکی با محمد حرف زده.محمد گفت نظرتو بپرسم.😊 -حالا کی هست؟🤔 -داداش حانیه. چشمهام از تعجب گرد شد.😳داشتم شاخ در میاوردم.گفتم: _حانیه؟!!!حانیه مهدی نژاد؟!دوستم؟!!!😳😳 مامان بالبخند گفت: _بعله.حالا چی دستور میفرمایید؟😊 یه کم فکر کردم.گفتم: _نمیدونم....چی بگم...غافلگیر شدم. مامان خنده ای کرد و گفت: _مبارکه.😁 گفتم: _چی چی رو مبارکه؟!!!😬 -به محمد میگم یه قراری بذاره بیان خاستگاری.😊 -مامان! منکه نگفتم بیان.😬 -پاشو خودتو جمع کن.همین الان که قرار عقد نذاشتیم اینجوری هول کردی.😁 برای یک هفته بعد قرار گذاشته بودن.یک شب که محمد و خانواده ش اومده بودن خونه ی ما صحبت امین شد... همه نشسته بودیم.دیدم فرصت خوبیه از محمد پرسیدم: _آقای رضاپور اگه بخوان میتونن دوباره برن سوریه؟ -آره. -زمانش براشون تعیین شده ست یا هر وقت خودشون بخوان میتونن برن؟ -هروقت اعلام آمادگی کنه براش برنامه ریزی میشه.الان هم داره کلاسهای مختلف اعزام رو شرکت میکنه. -بازهم با گروه شما میرن؟😊 -از ناحیه ی ما اعزام میشه ولی ممکنه با من نباشه.😊 بابا گفت:_با سوریه رفتنش مشکلی نداری؟ -نه. محمد گفت: _زهرا،امین پسر خوبیه.اونقدر خوبه که حیفه غیر از شهادت از دنیا بره...روراست بهت بگم..(شمرده گفت) امین... موندنی... نیست....یقینا شهید ...میشه.😞🕊 ته دلم خالی شد... گرچه خودمم میدونستم ولی شنیدنش مخصوصا از محمد سخت تر بود. محمد گفت: _اگه بهش بله بگی باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشی.زخمی شدن،😔قطع عضو، 😒اسارت،بی خبری حتی شهادت. یعنی تو اوج جوانی ممکنه تنها بشی...در موردش خوب فکرکن.اگه قبول کردی نباید دیگه حتی بهش اعتراض کنی... متوجه شدی؟😒👣🌷 منتظر جواب بود... به مامان نگاه کردم،غم عجیبی تو چهره ش بود.👀به بابا نگاه کردم،با نگاهش بهم فهموند هرتصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنه،مثل همیشه.👀☝️ به مریم نگاه کردم،رنج کشیده بود ولی پشیمون نبود.👀💖 به محمد نگاه کردم،با نگرانی نگاهم میکرد.😥گفت: _حتی اگه شک داری که بتونی تحمل کنی،قبول نکن.همین الان بگو نه.😒🌷 چشمهای محمد نگرانی عجیبی داشت، دوست داشت قبول نکنم.سرمو انداختم پایین و گفتم: _هربار که شما میری تا برگردی بابا بیشتر موهاش سفید میشه،😞مامان شکسته تر میشه،😞زنت هزار بار پیرتر میشه.😞منم نه روزی هزار بار،هر ساعت هزار بار میمیرم و زنده میشم.😞میدونم اگه با آقای رضاپور ازدواج کنم تمام این سختی ها دو برابر میشه،برای همه مون.برای بابا،مامان،حتی مریم هم غصه ی منو میخوره،حتی خودت داداش.گرچه واقعا دلم نمیخواد رنج هاتون رو بیشتر کنم، واقعا دلم نمیخواد غصه ی منم داشته باشین ولی اگه..😒 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ولی اگه از همه لحاظ تأییدشون کردید، من نمیخوام فقط بخاطر این موضوع بهشون جواب رد بدم... همه ساکت بودن.محمد گفت: _مطمئنی؟؟😒 جو خیلی سنگین بود.فکری به سرم زد....😅 ادامه دارد.. اولین اثــر از؛ ✍ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @yadvare_shohada_meshkindasht ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شهید سلیمانی نقل می‌کند؛ امام حسین به مدافع حرم گفت؛ نترس سر مرا هم بریدند هیچ درد نداشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @yadvare_shohada_meshkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿رآھٺ ادامھ خواهد داشٺ سردار...💔﴾ شہیدحاج قاسم سلیماني ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @yadvare_shohada_meshkindasht
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت فکری به سرم زد....😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... 👀 ادامه دارد.. اولین اثــر از؛ ✍ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ @yadvare_shohada_meshkindasht ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
مراسم سوم و هفتم خادم الحسین(ع) *حاج حسن قدوسی* دوشنبه ۱۴۰۰/۰۷/۱۲ همزمان با شب رحلت پیامبر اکرم (ص) و امام حسن مجتبی (ع) ساعت ۱۵ تا ۱۶:۳۰ مسجد جامع مشکین دشت با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی
رهـروان این راھ نه پیر بودنـد نه سیر شدھ از دنیـٰا .. تنھـا عـٰاشـــق بودنـد :)🌱! @yadvare_shohada_meshkindasht