♡ #عاشقانه_شهدا ♡
تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه
ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد
مراسم عقد و عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم
خیلی ساده
هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه قبر نشستم
«بارون می بارید روی سنگ قبر نوشته بود
شهید مصطفی احمدی روشن»
از خواب پریدم
بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این زمانه بگیرد تو را ز من خندید و به شوخی گفت:
"بادمجون بم آفت نداره"
ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…؟
بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی"
بارون میبارید
شبی که خاکش میکردیم
به روایت همسر شهید
🔷🎋🍂🔷🎋🍂🔷🎋🍂🔷🎋🍂
ما باید غصه بخوریم
که نکند اعمال ما را آفت بزند.
مثلاً یک غیبت میتواند
تمام زحمات ما را هدر دهد.
اگر غیبت کنید
40 روز اعمال خوب شما در نامه اعمال شخص غیبت شونده نوشته میشود
و اگر عمل خوبی نداشته باشید،
گناهان آن شخص در نامه اعمال شما نوشته میشود.
این روایت از معصوم (ع) است.
👕شخصی شنید که غیبتش را کرده اند ،
کت و شلوار ، و شیرینی خرید و به عنوان چشم روشنی برای غیبت کننده فرستاد.
✨شخـص غیبت کننده پرسید:
چرا به من چـشم روشنی داده ای؟!
✨جـواب داد:
شما ۴٠ روز ، تمامی نـماز و روزه و
عباداتت را به مـن دادی و من به
جایش این هـدیه را برای شما فرستادم!
آیت الله مجتهدی تهرانی
شهیدیکهاهلبیتبراشیههفتهعزاداربودن😳😳👇
یه بنده خدایی میگفت :
یه شوهرخاله داشتم مغازه ی خوار و بار داشت
خیلی به شهدای مدافع حرم گیر میداد ...😞
همش میگفت رفتن بجنگن واسه بشار اسد و سوریه آباد بشه😒
و به ریش ما بخندن و ...
خیلی گیر میداد به مدافعان حرم
گاهی وقتا هم میگفت اینا واسه پول میرن ☹️
خلاصه هرجا که نشست و برخواست داشت
پشت شهدای مدافع حرم بد میگفت تا اینکه
خبر شهادت💔 شهید محسن حججی خبرساز شد
و همه جا پر شد از عکس و اسم مبارک این شهید👌
شبی که خبر شهادت شهید_حججی رو آوردن خاله اینا مهمون ما بودن شوهرخاله ی منم طبق معمول
میگفت واسه پول رفته و کلی حرفای بد و بیراه😐
ما خیلی دلگیر میشدیم مخصوصا از حرفایی که در مورد شهید_حججی گفت بغض گلومو فشار میداد😢
و اما هرچی بهش میگفتیم
اشتباه میکنی گوشش بدهکار نبود
اخرشم عصبی شد و از خونمون به حالت قهر رفت😞
یه هفته بعد از جلو مغازش که رد
میشدم چشمام گرد شد😳😳
چی میدیدم اصلا برام قابل باور نبود .
یه عکس بزرگ از شهیدحججی داخل مغازش بود
همون عکسی که شهید دست به سینه ایستاده
باورتون نمیشه چشمام داشت از حدقه درمیومد
رفتم توی مغازه احوالپرسی کردم
یهو دیدم زارزار گریه کرد😭.
گفتم : چی شده چه خبره این عکس شهید این رفتارای شما😕
شوهرخالم گفت : روم نمیشه حرف بزنم
کلی اصرار کردم
آخرش با خجالت گفت : اون شبی که از خونتون با قهر اومدم بیرون
رفتم خونه ،
شبش خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم
یه آقایی اومد خونمون کنار تختم نشست☺️
به اون زیبایی کسی رو توی عمرم ندیده بودم ،
هرکاری کردم نتونستم بلند بشم،
توی عالم رویا بهم الهام شد
که ایشون قمر بنی هاشم حضرت_ابوالفضل علیه السلام هستن😭
سلام دادم به آقا،
آقا جواب سلاممو دادن و روشونو برگردوندن 😭
گفتم آقا چه غلطی کردم من،
چه خطای بزرگی از من سر زده😭
آقا با حالت غضب و ناراحتی فرمودند :
آقای فلانی ما یک هفته هست
که برای شهید محسن عزاداریم تو میای به شهید ما توهین میکنی ؟ 😭😭
یهو از خواب پریدم تمام بدنم
خیس عرق بود ولی میلرزیدم 😞
متوجه شدم چه غلطی ازم سر زده
شروع کردم توبه کردن و استغاثه
توروخدا گول حرفای بیگانگان رو نخورید
به خدا شهدا راهشون از اهل بیت جدا نیست😔
تموم بدنم میلرزید و صدای گریه هامون فضای مغازشو پر کرده بود 😭😭
بمیرم برای غربت و عزتت محسن جان حالا میفهمم چرا رهبرم گفت حجت بر همگان شدی 😔😭💔
روحت شاد و یادت گرامی
بلد چی!
حاج احمد (متوسّلیان) سر صحبت را باز کرد : « نگفتی توی خط چه کار می کردی؟» “ اولش کنار قبضه خمپاره بودم ، بعدش آموزش دیده بانی دیدم و دیده بان شدم . وقت عملیات ...” کارهایم را که شمردم حاج احمد فقط گوش می داد،اما اسم گشت و شناسایی را که آوردم سرش را چرخاند.دستش را روی شانه ام انداخت و گفت : « یک بلد چی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را.آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاه کلید توفیق در عملیات ها دست بلد چی هاست.آنها باید گردان های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن ، اما باید قبل از این کار ، با دشمنِ نفس مبارزه کنن و از میدان تعلّقات بگذرند. آن وقت می توانند گردان ها را آن گونه که باید هدایت کنند و فکر می کنم تو بتوانی بلد چی خوبی باشی. »
[ حمید حسام ، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوش لفظ ، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، ص 73 و 74 ]
#شهید_سیف_الله_شیعه_زاده🥀
در دهم شهریور سال ۱۳۴۸ در یک روز تابستانه چشم به این دنیا گشود و در آغوش پرمهر مادر💐 قرار گرفت تا لبخند خانوادهای را با صدای گریههایش آذین کند.
از محمودآباد کودکی از روستاهای خوش و آبوهوای👇
🌿مازندران، شهرستان محمودآباد، روستای ولم توابع بخش سرخرود🌿
با نگاهی بیآلایش در کنار خواهران و برادرانش جای گرفت.
در نخستین روز از ادوار کودکی طعم بیمادری را چشید😭 و بر حسب زمانه مورد تازیانه ناملایمات روزگار قرار گرفته و از آغوش گرم خانواده جدا شد.😔
کودکی که محبت را در بین همسن و سالان خود در بهزیستی شهرستان آمل جستجو می کرد واین محبت در کنار خواهرش یافت.😔
برای آشنایی زندگی این شهید بزرگوار به عنوان تنها شهید بهزیستی استان مازندران
نشستی با #رقیه_شیعهزاده خواهرشهید🥀 و
طیبه علیپور مربی شهید🥀 سیفالله شیعهزاده
ترتیب دادیم که نظر شما را به خواندن آن جلب میکنیم👇
چی شد که وارد پرورشگاه سازمان کودکان و نوجوانان بهزیستی آمل شدید؟
_سال 1350 پس از دست دادن مادر💐 و ازدواج مجدد پدر و ناتوانی مالیاش برای نگهداری فرزندانش، ابتدا من را که آن موقع چهار سالم بود به سازمان نگهداری کودکان و نوجوانان بهزیستی شهرستان آمل تحویل داد و پس از شش ماه سیفالله دو ساله به جمع ما پیوست.😭
چند خواهر و برادر بودید و شهید🥀 چندمین فرزند بود؟
_پنج خواهر و برادر که سیفالله 🥀سومین فرزند بود، برادر بزرگم پیش پدرم ماند، دو برادر و خواهرم نیز بدلیل سن پایینشان به سرپرستی دو خانواده درآمدند و من و سیفالله تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتیم.
عکسالعمل شهید🥀 پس از ورود به پرورشگاه چگونه بود؟
_شهید 🥀بدلیل سن کوچک و بیپناهیاش به من روی آورد و تمام تنهاییاش را با وابستگی به من تامین میکرد.😭
چند سال کنار هم بودید؟
_سیفالله 🥀و من به مدت هفت سال در بهزیستی آمل زندگی کردیم سپس به بهزیستی مشهد انتقال یافتیم و طی این سالها هیچ کسی از خانواده و بستگان به دیدن ما نیامدند.💔😭
_ در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدیم که براساس یک تصمیمگیری دختران را به پرورشگاه تهران انتقال دادند و پسران را به تربیتحیدریه که شهید🥀 سیفالله نیز به همراه آنها بود.😭💔
مجدد چطور به همدیگر رسیدید؟
_در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با سیفالله🥀 نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند و در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است.
اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده میگیرد و این باعث خوشحالیام شد زیرا پس از سالها دارای خانواده میشدم، در این بین تمام فکرم پیش سیفالله🥀 بود و آرزویم بود که ایشان هم به ما بپیوندد.
_پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی برادرم به تربیتحیدریه رفته و وی را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالیاش نتوانست سیفالله🥀 را در کنار خود نگه دارد و عمویم قدرتالله سرپرستی وی را برعهده گرفت.
در چه سال به سرپرستی عمویشان درآمدند؟
_در سن چهارده سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به جبهه برود و در آن زمان سنش به 16 سال رسیده بود.
یعنی برای اولین بار در سن 16 سالگی وارد جبهه شدند؟
_بله، شهید🥀 ابتدا حدود سه ماه آموزش رفتند و از آموزشهای نظامی بهرهمند شدند سپس برای مرخصی به آغوش خانواده برگشتند.
مرخصیشان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغهاش بودن با من بود و تمام نگرانیاش زندگی من بود.😔 همیشه میگفت: "تمام فکر من زندگی توست.
پدرتان راضی به رفتن سیفالله به جبهه آن هم با این سن کمش بودند؟
_با توجه به اینکه برادرم با ما زندگی نمیکرد اما برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود و به ایشان گفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمیکنند، جنگ است و آدم را میکشند»در جواب پدرم گفت:
« پدرم سر من که از سر امام حسین(ع)🥀 بالاتر نیست.»