🥀 #بر_بال_خاطره_ها🕊
☘پسر کاری و فعالی بود به طوری که با کارگری توانسته بود برای خود دوچرخه و زمین بخرد. ایشان به نماز و روزه مقید بود به طوری که در تابستان ها ضمن انجام کار سخت روزه هم می گرفت.
🌿 #شهیدمظاهر_ابراهیمی_گیلانی 🌷🕊
🌿 #تنکابن
📝 #کلام_شهید
✍ به شما عزیزان توصیه می کنم به والدین خود احسان کنید تا رزق و روزیتان فزونی یابد. از ولایت فقیه تبعیت کنید تا دچار لغزش نشوید.
🍃حق الناس را رعایت کنید و بدانید که حق الناس مانع استجابت دعاست. با تلاش برای کسب روزی حلال اسباب آمرزش گناهان تان را فراهم کنید. در نماز جمعه شرکت کنید؛ چرا که نماز جمعه آگاهی پیروان قرآن را بالا می برد و دشمنان اسلام را می هراساند.
🥀 #شهیدمظاهر_ابراهیمی_گیلانی 🕊🌷
🥀 #تنکابن
🌟 #مناطق _عملیاتی
#چزابه
🔻 تنگه#چزابه منطقه ای است در شمال غربی شهر📄 بستان که به علت قرار گیری در بین هور و تپه های رملی یک#گلوگاه محسوب شده و به دلیل قرار داشتن در مسیر دستیابی به شهرهای بستان و#سوسنگرد از موقعیت ویژه ای برخوردار است. 😊
#چزابه یکی از ۵ محور اصلی هجوم ارتش بعثی به#خوزستان بود.
➖ دشمن در روز ۱۳۵۹/۷/۳ با عبور ازچزابه به طرف تپه های الله کبر و بستان پیشروی کرد.😩
🔅 از آن زمان چزابه در اشغال بود تا اینکه در ۱۳۶۰/۹/۸🗓 در جریان عملیات طریق القدس آزاد شد.
📍 این منطقه همچنین شاهد رشادت و#شهادت رزمندگان تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) در عملیات والفجر۶ در اسفند سال ۶۲ نیز بوده است.😔
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
مؤمن، مهربان،😊دلسوز، خوش اخلاق، خنده رو، 😊شوخ طبع، متبسم، دست و دلباز، خلوص نيت در انجام وظايف ديني و امور خير، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوري اسلامي ايران و اصل ولايت فقيه، آگاه و بصير نسبت به امور سياسي جامعه، غيرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنين اطرافيان خود، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهداي مدافع حرم داشتم 😊💐💐💐
تاکید داشتم که به عنوان منتظر واقعی نباید شعار گونه رفتار کرد وفقط دهان را با ذکر (اللهم عجل لولیک الفرج) پر کرد باید رزم بلد بود وجنگیدن دانست امام زمان (عج) جنگجو لازم دارد آیا وقتی که ظهور کند می توانیم در سپاه حضرت خدمت کنیم؟
روی لباسهام حساس بودم ومی خواستم درحین سادگی رنگ ومدلش تک باشه😊
سلیقه مادر راقبول داشتم ودر پوشش خودم دقت می کردم..دنبال لباس های مارک دار نبودم اما خوش پوش وخوش سلیقه بودم😊💐💐💐💐
ارادت خاصی به امام و مقام معظم رهبری داشتم ، ولایتمدار بودم و می گفتم حضرت آقا،علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه می گوید ما باید بگوییم چشم🖐
بیانات آقا را قشنگ گوش می داد و دقت می کردم، یک بار آقافرموده بودند ما به سوریه کمک می کنیم.گفتم: پس وقتی حضرت آقافرمودند کمک می کنیم، وظیفه ماست که به عنوان انسان برویم و کمک کنیم چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است..پس من که آموزش دیده ام و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم🖐💐💐💐
بعضی شبها نیمه های شب بیدار می شدم و با نور موبایلم قرآن سفید کوچکم را در دست گرفته و قرائت می کردم 😊
🔹 با قرآن خیلی مأنوس بودم و ماهیانه 3بار ختم قرآن می کردم🔹
با اینکه 20 بهار از عمرم گذشته بود در وصیت نامه ام سفارش کرده بودم که برایم تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا بشه☺️.
پیامک می فرستادم برای مادرم که "حلالم کن و دعا کن که شهید شوم"😭😭
به روایت از مادربزرگوارم:
دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد میگرفت و در خانه تکرار می کرد به او می گفتم: دهانت کثیف شده برو آن را بشورچون بچه بود باور می کرد و دهانش را می شست یک بار حرف زشتی را دوبارتکرار کرد. سری اول شست و برگشت سری دوم آن فحش را مجدد گفت تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است .این بار رفت و با مایع و صابون دهانش را کف آلود کرد و شست و پیش من آمد و گفت که حالا دهانم تمیز شده.💐👇👇👇👇👇
بانگرانی نمازم را تمام کردم ،از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دستهگلی به آب داده است☺️
شرمنده شدم ،چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم،محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم حتی کفشها م را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم.
محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد.چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم،اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچه ها کار کردم.💐💐💐👇👇👇👇
پسرم محمدرضا خیلی راحت اموال شخصی که داشت را به دیگران می بخشید..از جمله خصوصیات اخلاقی اش این بود.مثلا ؛ یک موقع از دانشگاه برمی گشت، زیپ لباسش را طوری تا بالا کشیده بود که معلوم نباشد، زیر لباسش چی پوشیده ، چرا که یک لباس کهنه تنش بود ،وقتی می شستم می دیدم یک تی شرت کهنه ناشناس است که با لباس نوی خودش معاوضه کرده بود..حتی کت وشلواری که برای عروسی خواهرش خریده بود را هم به یکی از دوستانش که به شهرستان می رفت بخشید💐👇👇👇👇👇
بار آخری که با هم صحبت کردیم، باز همان حرفها را تکرار کرد.گفت: مامان، حلالم کن. دعا کن شهید 😭😭بشم. من هم با همان جمله تکراری جوابش را دادم و گفتم: برای شهادت، اول نیتت را خالص کن. اینبار گفت: مامان، به خدا نیتم خالصِ خالصه. ذرهای ناخالصی توش نیست. این را که شنیدم، بهاش گفتم: پس شهید میشوی.😭😭 آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شد که از پشت خط، صدای جیغهایش میآمد😭. باز هم ادامه داد و.....👇👇👇👇👇
محمدرضا تو دوران تحصیلش، چه مدرسه چه دانشگاه، خیلی شیطنت داشت..اونقدری که اساتید از دستش خیلی شاکی بودن..و از این بابت خیلی سرزنش میشد..با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت..و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد
ولی مودب بود، اگر شیطنتی هم می کرد، سعی داشت دلخوری ایجاد نشه.
آخر سال هم میرفت از اساتید حلالیت می طلبید.💐💐👇👇👇👇
گفت:پس دعا کن بدنم هم مانند شهدای کربلا تکهتکه شود😭😭. از این خواستهاش جا خوردم و گفتم: محمدرضا! این دعا از من برنمیآید!😭
شهادت در فرهنگ خانوادگی ما وجود داشت و برایمان غریبه نبود. وقتی دو برادرم شهید شدند، پدرم خیلی محکم و صبور بود.😭 یادم میآید وقتی محمدرضا پنج سال داشت به خانه پدریام رفته بودیم. مشغول کار بودیم💐👇👇👇👇👇
اربعین سال گذشته به پیاده روی اربعین رفتیم..محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار امسال برویم ببینیم اوضاع در چه حالی است تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم.
چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم امام حسین(علیه السلام) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک چفیه خریدم و تبرک کردم..به محمدرضا جریان را گفتم💐💐💐👇👇👇👇👇
که یکباره پنجره آهنی از لولا خارج شد و افتاد روی سر محمدرضا که زیر پنجره نشسته بود😭😭😭😭.
جمجمهاش شکسته بود😭. وقتی خودم را به محمدرضا رساندم، از سرخی خونی که در آن غوطهور شده بود، شوکه شدم و ناخودآگاه گفتم: چقدر خون تو قرمز است! مثل خون شهید میماند!😭 همان موقع پدرم هم که آنجا بود رو به محمدرضا کرد و گفت: محمدرضا، تو نباید به مرگ عادی بمیری. تو هم باید شهید شوی😭😭😭👇👇👇👇👇
میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من حاجتم روا می شود.😭😭.وقتی به تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی ...😭😭من حاجتم این است که شهید بشوم تا اربعین سال دیگر زنده نیستم..😭من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میروی؟ گفت جنگ فقط آنجا نیست در سوریه هم هست من در سوریه شهید می شوم.😭😭😭😭👇👇👇👇