eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
392 دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
11.1هزار ویدیو
63 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🌿از خصوصیات اخلاقی وی می توان گفت : اهمیت و توجه به واجبات و ترک محرمات داشت تا جایی که مربی کشتی اش به پدرش گفته بود که غلام رضا با زبان روزه ورزش می کند. 🌿 عشق و علاقه وافری به ائمه اطهارداشت و شرکت در جلسات مذهبی و دسته روی و سینه زنی و عزا داری ها داشت . احساس مسئولیت در قبال خانواده  تامین معاش شان ، ولایت پذیری اش همیشه می گفت : امام خمینی بیدار کننده ملت و نجات دهنده ی همه ی ماست . فردی رازدار و امانتدار بود و با همه ی عشقی که به انقلاب داشت راهی میادین نبرد شد. 🌿والدین از او راضی بودند و او را دوست داشتند و او را فرزند صالح خود می دانستند و عاقبت اشتیاق در راه خدا و احساس تکلیف در قبال کشور وی را به سوی جبهه های گرم سوزان جنوب کشاند و در نهایت با خون پاک خود درخت نوپای انقلاب را آبیاری کرد .  🥀 🕊🌹 ✨ 🌙 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🕊 🍁 زمان اعزام ایشان به جبهه دوتا از برادرانم نامزد داشتند ایشان وقتی می رفتند به مادرم گفتند: «  امکان دارد من نیایم . شما عروسی را تا موقع سالگرد من بگیرید و تاخیر نیندازید  که زندگی آن ها عقب بیافتد برای شان عروسی بگیرید .» مادرم ناراحت شد و گفت خدا نکند این چه حرف هایی است که می زنی . ایشان اعزام شد ۱۰ روز مانده بود که بیایند به شهادت رسیدند . 🍁ایشان زمانی که به جبهه می خواستند بروند باید از پدرم اجازه می گرفتند پدرم به ایشان گفت شما بمان من می روم . شهید گفت: « من سهم خودم را می روم شما هم به سهم خودت برو و یا اگر می آیید بیایید با هم برویم» که بالاخره ایشان راهی شدند. آن روز ما ایشان را از مسجد امام رضا تا امامزاده ابراهیم بدرقه کردیم و همین طور اشک ریختیم . یکی از دوستان ما که با ما برای بدرقه آمد وقتی به خانه رسیدیم ایشان گفت شهید حال و هوای خاصی داشت  که بعد همین اتفاق افتاد و شهید شد. 🍁ایشان خیلی مهربان، شوخ طبع، همیشه خنده بر لب ، اهل مسافرت ، اهل مطالعه کتاب های دینی بود . هر کسی یاد ایشان به ذهنش می آید لبخند بر لبانش نقش می بندد چرا که همه شیرینی و خنده های او را به یاد دارند. 🌺 : خواهرشهید 🌴 🕊🌹 🌴 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🥀 🕊 🌴برادر شهید : 🍁خاطره ای از او به یاد دارم که شهید می خواست برود جبهه  با توجه به این که برای من احترام خاصی قائل بود و شرم حضور داشت به من می گفت :« اخوی می خواهم به جبهه بروم» و من گفتم برادر من کاری که شما می کنید اهمیت آن کمتر از جبهه رفتن نیست منظور من کار فرهنگی او که همانا هدایت دانش آموزان بود ولی او در جواب گفت :« اسلام دین تعبدی نیست بعضی وقت ها به جهاد هم نیاز دارد نمونه آن امام و یارانش هستند .» من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم . 🌸خواهر شهید : 🍀شهید بسیار خوش اخلاق و مهربان بود . تواضع و فروتنی ایشان زبانزد خاص و عام بود . ایشان بسیار در کارها منضبط و وقت شناس بودند . 🌳همرزم شهید : 🌿 با توجه به شرایط سخت انقلاب و حضور پر رنگ عناصر سیاسی و فکری چپ در عرصه ی امور سیاسی و اجتماعی ایشان همت خویش را مصروف دفاع فکر یو فرهنکی از ارزش های انقلابی و معارف نظری دین نموده بود و در این راه با مطالعه عمیق و فلسفی و دینی نقش یک نیروی فعال فکری و علمی را به خوبی ایفا نمود و از قدرت تحلیل بسیار خوبی درباره ی حوادث انقلاب و جریانات سیاسی برخوردار بود. 🌹 🕊 🌹
🥀 🕊 🌸مادر شهید : ما توی ایوان خانه نشسته بودیم . زنداداش من یک کتابی را به امانت ازش گرفت . گفت می خوانم و برایت می آورم . شهید گفت من دیگر نمی آیم ، تمام شد . بگیر مال خودت . 🌴همسنگر : 🍃از جمله خصوصیات آن عزیز سفر کرده شادابی ، روحیه باز ، انعطاف پذیری بود . همیشه سعی می کرد با دوستان چهره خندان داشته باشد . جوان بسیار پرکار و عاشقی بود و حضور فعال در جلسات مسجد داشت . 🍃به بزرگترها احترام خاصی می گذاشت در بسیج محل به عنوان معاون آموزش عقیدتی فعالیت می کرد با آن سن کم بسیار موفق ظاهر شد . در سال های اول بعد از پیروزی انقلاب در محل تئاتری تشکیل شده بود که ایشان نقش اول را داشت . نام تئاتر هم شهید بود که ایشان در آن نقش شهید شده بود و چندی بعد نقش او به واقعیت تبدیل شده بود. 🌷 🕊🌹 🌷 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🥀 🕊 🌴همرزم شهید : این جانب در سال ۶۱ در منطقه عملیاتی مریوان بودم که شهید احمدی با مسئولیت سنگین دیده بانی و تجسس که به عهده ی او بود به دیدن من آمد . 🌴 در حال صحبت صدای خمپاره به گوش رسید که همه ی رزمنده ها به خیز رفته و یا در پناهگاه برای نجات جان خود رفتند ولی شهید چون کوه استوار بر جای خود ماند . علتش را جویا شدم . فرمودند این خمپاره مأمور من نبوده است که این حرکت وی نشانه جسارت و شجاعت شهید بزرگوار بوده است. 🌸خواهر شهید : زمانی که شهید برای خواندن درس به بابل رفت خانه ای جدا اجاره کرد و در آن جا درس می خواند. روزی یک عدد نارنج از درخت باغ ملی کنده بود و استفاده کرد شهید به شدت ناراحت بود که این مال بیت المال بود آنقدر گشت باغبان را پیدا کرد خواست پول بدهد ولی باغبان او را بخشید . 🌷 🕊 🌷 🌙✨
🥀 🕊 🌸خواهر شهید- سمانه- می گوید:  به ما در خصوص رعایت حجاب و احترام به پدر و مادر و برپا داشتن نماز اول وقت و پیرو خط امامت و ولایت بودن تاکید می کرد، همه اهل محل او را بسیار دوست داشتند در مورد نجابت، مهربانی و خوش رفتاری اش به خوبی یاد می کنند. چنان که در منطقه ما آن زمان آب شیرین وجود نداشت. او با تیلر آب شیرین برای مردم می آورد. در مورد حق الناس خیلی جدی بود اگر می دید حقی پایمال شده از آن دفاع می کرد. نمازش را هرگز ترک نمی کرد تا نیمه شب به دعا و نیایش مشغول بود. ارادت خاصی به امامان و اهل بیت خصوصاً امام حسین (ع) داشت. 🌳دوست شهید- نورعلی احمدی- می گوید:  بسیار شوخ طبع بود چنانکه دوستان او یک روز برای دیدن او به منطقه رفتند او از دیدن آن ها خوشحال شد سریع کتری را برد تا آب جوش بیاورد آن ها قبول نکردند. او به شوخی گفت: یا چایی می خورید یا آب جوش را می ریزم روی سرتان. 🌺مادر شهید می گوید:  در زمان بچگی اش لب دریا ماسه بازی می کرد که ماشین داشت ماسه بار می زد یک کامیون ماسه داشت روی سرش می ریخت تا جایی که فقط کمی از موهای سرش معلوم بود یک دفعه مادرم حضرت زهرا (س) را صدا زدم و کارگران او را نجات دادند.  🥀 🕊 🥀 ✨🌙
🌹 🍃«حبيب» دفتر خاطرات آن ایام هم‌رزمش را اين‌‌گونه ورق ميزند: «او مدتی تك‌تيرانداز و فرمانده دسته بود. از طرفی، علاقه زيادی به حضور در واحد اطلاعات ـ عملیات داشت. تا اين‌كه با اصرار خودش و درخواست شهید «طوسی»، وارد اين واحد شد. اگرچه وقتی در ابتدا سردار طوسی، جثّه كوچك موسی را ديد، برايش سخت بود كه او را وارد بخش اطلاعات ـ عمليات بكند. اما بعد، با نگاهی به چهره موسی، گفت: آينده خوبی در واحد اطلاعات داری! سپس موسی از همان‌جا وارد اين واحد شد و كارش را به عنوان يك نيروی اطلاعاتی، در عمليات والفجر ۸ آغاز كرد. 🌹 تا جایی که شناسائی كار شناسایی او در آن عمليات، آن هم با سنّ كمش، زبانزد بود. در عمليات والفجر ۸  که با بچه‌های محور ۲، شب وداع برپا كرده بوديم، با اين شهید نیز، وداع عاشقانه‌ای داشتيم. او واقعاً گمنام ماند. 🌹 شهيد «مهدی نصيرايی» مداحی ميكرد و او گريه. محور ۲، محوراشك و ناله شده بود. وقتی موسی كنار شهيد طوسی می ايستاد و ميخواست از زير قرآن سردار «كميل» رد شود، شهيد طوسی با آن قامت بلندش، او را مانند پدر در آغوش ميگرفت و می بوسيد. ميگفت: امشب بايد دل حضرت زهرا(س) و پيامبر را شاد كنيم. كاش دوربينی بود و آن لحظات را ثبت ميكرد». 🥀 🌹🕊 🥀 ✨🌙
🥀 🕊 🌴پدر شهید می گوید: شهید به ۳ زبان خارجی وارد بود. یک بار یک مسافر خارجی که می گفتند از آمریکا بود می خواست ماهی کپور بخرد و مردم زبان خارجی بلد نبودند، اسحاق رفت و به زبان خارجی با او صحبت کرد که آن هم از او خوشش آمده بود و او را در آغوش گرفت و آدرس اش را به اسحاق داد که اگر اسحاق خواست خارج خانه او برود. 🌴وقتی از آموزشی به مرخصی آمد هر چه به او گفتم: نرو! بمان یا اصلاً به ما در کار کشاورزی کمک کن هر چه این را گفتیم قبول نکرد و می گفت: من مال مسلمانان و مسلمین را در آموزش خوردم و باید بروم جواب پس بدهم. 🌳برادر شهید- غلامرضا- می گوید: آن موقع که می رفتیم برای شکار ایشان اگر می دید یکی از رفقایش چیزی شکار نکردند یکی از پرندگان را در دام او می گذاشت که ایشان ناامید به خانه بر نگردد. 🌹 🕊🌷 ✨ ✨🌙 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🥀 🌿ماه مبارک رمضان بود که موقع اخطار شهید علی گفت: پدر حتماً باید من به جبهه بروم. اجازه بدهید با تندی پدرش شهید از خوردن افطاری امتناع کرد. 🌿خلاصه پس از چند روز با اصرار و پافشاری اجازه جنگ را از پدرش گرفت و با شهید جلالی به سپاه محمودآباد رفتیم. سپاه پر از بسیجی جوان بود. 🌿صحنه کربلا بود! من با پسرم عکس یادگاری گرفتیم و پس از چند روز خبر شهادت علی و حمید جلالی به گوش ما رسید. 🌺 راوی: مادر شهید 🌹 🕊 🌹 ✨🌙  🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🥀 🌿ماه مبارک رمضان بود که موقع اخطار شهید علی گفت: پدر حتماً باید من به جبهه بروم. اجازه بدهید با تندی پدرش شهید از خوردن افطاری امتناع کرد. 🌿خلاصه پس از چند روز با اصرار و پافشاری اجازه جنگ را از پدرش گرفت و با شهید جلالی به سپاه محمودآباد رفتیم. سپاه پر از بسیجی جوان بود. 🌿صحنه کربلا بود! من با پسرم عکس یادگاری گرفتیم و پس از چند روز خبر شهادت علی و حمید جلالی به گوش ما رسید. 🌺 راوی: مادر شهید 🌹 🕊 🌹 ✨🌙  🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🕊 🥀من و حاج ابراهیم که برادر بزرگ ما بود فرزند نداشتیم . بعد از ازدواج شهید خدا به او پسری داد که همان زمان فوت شد و بعد از مدتی خدا به او یک دختر داد شهید او را در قنداقی قرار داد و به من گفت داداش من علیه را به تو می دهم و من گفتم دختر نمی خواهم چون بعد از مدتی عروس می شود و من باز تنها می مانم صبر می کنم تا خدا پسری به تو بدهد و خداوند به شهید دو پسر داد در همان زمان برادرم شهید شد و وصیت کرد فرزندانم را به برادرانم دهید . 🥀سرپرستی علی و علیه را حاج ابراهیم به عهده گرفت و محمد آقا را من به عهده گرفتم که او الان سرور من است . 🌴 راوی: برادر شهید 🥀 🕊 ✨ ✨🌙 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🥀 🕊 🌴 پسرم بسیار آرام و متین بود. به خانواده اش بسیار اهمیت می داد و در انجام کارها، یار و یاورمان بود.با دیدن جوان بی بند و بار و بی آبرو بسیار ناراحت می شد و ابراز تاسف می نمود. 🌴آداب معاشرت وصله رحم را خیلی دوست داشت و به منزل فامیل (عمه، عمو، خاله، دایی) می رفت تا انس و دوستی ها از بین نرود. امام را خیلی دوست داشت. به همین دلیل عضو بسیج شد و شب تا صبح بالای مسجد به گشت و نگهبانی مشغول بود تا منافقین نقشه ای نکشند ساده پوشی را بسیار دوست داشت. 🌴یادم می آید صبح روزی که قصد رفتن داشت، پدرش گوسفندان را به صحرا برد و بچه ها خواب بودند. عبا را داخل کیف گذاشت. حسین آقا گفت: چیزی بخور، جواب داد چیزی نمی خورم. خیلی خوشحال بود یک لیوان شیر داغ برایش بردم و گفتم که بخور. گفت: باشد می خورم. 🌴 رفت داخل حیاط، صورتش را بوسیدم ،  سینه اش را بوسیدم .گفت: «این جا تیر می خورد.» گلویش را بوسیدم. گفت: «این جا تیر می خورد.» پیشانی اش را بوسیدم. باز هم گفت: « این جا نیز تیر می خورد» برادرش گفت چرا اینطوری می کنید. مادر کاری نداشته باش و او خداحافظی کرد و رفت.» 🌺 راوی: مادر شهید 🌹 🕊 ✨ 🌙 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran